رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

عروج

به نام خدا

عروج

 

 

 

نويسنده : مهرداد ارجمندی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مقدمه

فراموشی !؟؟

به نام خدايی که انسان را آفريد ،خدا انسان را آفريد ، انساني که گاهی اوقات همه چيز را فراموش می کند ، همه چيز را فراموش می کند و فراموش می کند که کيست و برای چه آمده و دارد به کجا می رود و گاهی اوقات چيزهايی را که فراموش می کند ديگر هيچ گاه به ياد نمی آورد مگر وقتی که بار خود را از اين دنيا جمع کرده باشد!!

انسان ساده ترين و در عين حال اصلی ترين و مهم ترين  مورد را فراموش می کند و فراموش  می کند که انسان است فراموش می کند که والاترين مخلوق است فراموش می کند که خدا به او چه گوهری ارزانی داشته ، گوهری که خدا فرشتگان را ، فرشتگانی را که از ازل  او را عبادت می کردند به خاطر وجود آن گوهر در کالبد انسان وادار به سجده کردن انسان  کرد . و باز به خاطر اين که يکی از اين فرشتگان انسان را سجده نکرد او را به خاطر سرپيچی از اين فرمان از درگاه خود خارج کرد و او همان جا دشمن درجه ی يک انسان شد چون حتی او نيز فراموش کرده بود که انسان را خدا خلق کرده !! مدت ها گذشت تا اينکه انسان فراموش کرد که شيطان بزرگترين دشمن قسم خورده اش هست و به خاطر همين هم فريب او را خورد و از بهشت اخراج شد . شايد دوران فريب خوردن انسان از دشمنش از همان زمان آغاز شد و تا به امروز ادامه دارد .

و تمام اين فريب خوردن ها فقط به خاطر اين است که انسان فراموش کرده شيطان دشمن اوست ،دشمنی قسم خورده !!

به قدری انسان به بزرگترين دشمنش نزديک می شود که هيچ کدام ما باور نخواهيم کرد که کسی به دشمن اصلي اش اين قدر نزديک شود .

دشمني که از هيچ حيله و فريبی برای نابودی انسان تا به حال کم نگذاشته . حيله هايی که اگر ما لحظه ای به آن ها بيانديشيم از شدت تنفر تا مدت ها گناهی نخواهيم کرد ، از آن جهت می گويم تا مدتها چون همان طور که گفتم انسان فراموش کار است . شيطان هميشه از آن راهی که ما انتظارش را داريم وارد نمی شود و راههای زيادی بلد است ،  يکی از اين حيله ها که شايد ما هيچ وقت فکرش را هم نکنيم نااميد کردن ما از زندگی است ،بله درست است به محض اين که ما از زندگی نااميد شويم ،شيطان با کمال راحتی می تواند ما را به هر کاری بکشاند .

اين هيچ وقت تمام چيزی نيست که بايد در مورد شيطان گفت ولی ديگر  مجالي هم نيست .

مهم نيست شما در مورد من چه فکر مي کنيد، ممکن است فکرهايي بکنيد که خودش باعث نفوذ شيطان شود فقط اين را بدانيد که هرگاه کاری را برخلاف وجدانتان انجام می دهيد ،مطمئن باشيد داريد فريب می خوريد فريب کسی که برای نابودی شما قسم خورده .

پس بياييد ما هم براي نابودی موجودی پليد از همين امروز هم قسم شويم و او را به قول خودمون حسابی ضايع کنيم !!

عروج داستان آن دسته عاشقاني هست که هرچند در ابتدا فريب می خوردند ولی در انتها اين عشق است که آن ها را نجات می دهد و باعث عروج آن ها می شود . از نظر هرکسی تعريفی برای عروج وجود دارد و به نظر من هم عروج يعنی رسيدن به مرتبه ای از عشق که کمال را آسان می کند . 

در انتها از شما می خواهم يا اصلا داستان را نخوانيد يا اگر می خوانيد تا پايان بخوانيد . چون ممکن است در ميان داستان حسی به شما دست دهد که اصلا زيبا نيست .!!                                                                                                                                            

                                                                                        با تشکر مهرداد ارجمندی

                                                                                               مرداد 84   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عروج

 

خورشيد آرام از پشت كوهي بلند خود را به سختي بالا مي كشيد، تا براي مردم يك روز ديگر را روشن سازد. آرام به خانه ها سرك مي كشيد و با روشنايي چشمانش كساني  را كه خواب بودند بيدار مي كرد .از ديوارها بالا مي رفت و دزدكي در حياط خانه هاي مي پريد ، بعد از اين كه درختان و گل ها را با نگاهش خوش حال و اميدوار مي كرد به سراغ آدم ها مي رفت و آنها را هم براي يك روز آفتابي ديگر آماده مي كرد.

 ناگهان چشمش به خانه اي افتاد كه هنوز روي آن نور نيانداخته بود ، شتابان خود را به آن رساند ،مثل ديگر خانه ها ابتدا حياط را با نورش حيات دوباره داد و سپس وارد خانه شد. خانه اي دو طبقه و زيبا ،طبقه ي پايين را نور داد و رفت تا تنها اتاقي را  كه در طبقه ي دوم بود نيز نور بدهد .براي اين كار مجبور بود از پنجره ي اتاق استفاده كند.

با خوشحالي به سراغ پنجره رفت ولي به يك باره از ديدن پنجره جا خورد .

روي پنجره زيباي آن اتاق پرده ي سياهي كشيده شده بود ، سياهي كه حتي خورشيد را هم لحظه اي به فكر انداخت . نااميد نشد تصميم گرفت هر طور شده وارد اتاق شود ،

ناگهان روزنه اي باريك را كنار پرده ي سياه ديد ، انگار كه پرده درست مرتب نشده بود.

با تمام توان از كنار پرده و از همان روزنه اي كه بين پرده و پنجره وجود داشت ، وارد

اتاق شد . اتاقي كه تاريك بود و خاك گرفته ، فكر كرد كه اصلاً شايد كسي در اين اتاق نباشد ، ناگهان كنار پنجره يك گلدان شمعداني ديد . گلداني كه بي نوري چشمانش را كور كرده بود و بي آبي داشت او را خفه مي كرد .از گرماي نگاه خورشيد شمعداني با خود فكر كرد  كه شايد  بالاخره صاحبش سر عقل آمده و حتماً امروز يك روز زيبا مي شود .

در واقع شمعداني اين چند روز را فقط به اميد اين زنده بود كه شايد صاحبش دوباره مثل روزهاي گذشته، با او كه محرم و تنها هم اتاقي اش مي دانست گرم صحبت شود  در گلوي تشنه ي او كمي آب حيات بريزد و برگهاي پژمرده اش را جدا كند .خورشيد در حالي كه به حال شمعداني نابينا افسوس مي خورد ،با تمام توانش از آن گذشت و خود را به فرش پر از خاكي كه در ميان اتاق تقريباً با زمين يكي شده بود رساند .

پرده ي سياه داشت توان خورشيد را به شدت مي كاست ولي خورشيد نا اميد نمي شد.

با آخرين توانهايش خود را به انتهاي اتاق رساند جايي كه يك تخته خواب مشكي رنگ بود . ديگر تواني نداشت، ناگهان  متوجه دستي شد  كه از آن تخت رو به پايين آويزان شده بود. باز اميدوارتر شد و جلوتر رفت .از دست گذشت و به چهره ي پسري حدوداً بيست ساله رسيد . چهره اي معصوم اما به شدت نا اميد و هراسان داشت . بيني اي كوچك ولي كوفته اي ،لب و دهني بسته و گوشهايي باز داشت ، ناگهان اميد چشمانش را باز كرد و در يك لحظه با خورشيد چشم در چشم شد . حتي خورشيد  هم با آن همه اميد و آرزو ،ناگهان وقتي چشمان عميق اميد را ديد ،لحظه اي از زندگي نااميد شد . چشمان عسلي اميد با اين كه رنگ همان كوه  صبحي بود ولي براي خورشيد گذشتن از آن حتي از آن كوه هم سخت تر بود . اميد از اين كه خورشيد خانم بي اجازه وارد اتاقش شده بود به شدت عصبي شده بود و در حالي كه با دست چپش جلوي چشمانش را گرفته بود و زير لب چيزهايي مي گفت ،به سرعت به كنار پنجره آمد و پرده ي سياه را مرتب كرد .ناگهان خورشيد خود را بيرون از آن اتاق تاريك حس كرد . خورشيد قيافه ي آن پسر خيلي برايش آشنا بود ،ناگهان به يادش آمد تا چند روز پيش او حتي زودتر از موعد هميشه سر قرار مي آمد و منتظر مي ماند تا روز خودش را با نور زيبا خورشيد جلا بدهد و آن را زيبا شروع كند . ولي ...ولي حالا چه شده بود ؟ چه بلايي به سر آن پسر آمده بود ؟ آيا يكي از عزيزان خودش را از دست داده بود يا ؟

ناگهان خورشيد به ياد آورد كه كارهاي مهمي دارد كه بايد انجام دهد ، از فكر اميد بيرون نمي آمد ولي بايد مي رفت . شايد فردا روز بهتري براي او باشد . هم براي او وهم براي اميد ...

اميد همان پسر نااميد ، بعد از آن كه پرده را مرتب كرد ،دوباره به سمت تخت خوابش بازگشت و در حالي كه چشمانش را مي بست خود را روي آن رها كرد . در گوشه اي  از اتاق ،يك ميز تحرير كهنه خود نمايي مي كرد .نزديك به يك وجب خاك رويش نشسته بود و مانند اين بود كه يك سال بلكه بيشتر روي آن حتي مورچه هم راه نرفته ! روي آن ميز حدود چهل پنجاه كتاب دانشگاهي بود كه آن ها هم وضعي بهتر از خود ميز نداشتند . اما كنار آن دو سه جلد كتاب به گونه اي آرايش كرده و صف كشيده پشت سر هم ايستاده بودند كه حتي ذره اي خاك رويشان نبود ، اميد چشمانش را كه بست در عالم خواب و بيداري به ياد چند  سال پيش افتاد زماني كه او زمين تا آسمان با حالا فرق داشت . زماني كه پس از تلاش فراوان بالاخره در كنكور قبول شد و مجوز ورود به دانشگاه را اخذ كرد .يادش مي آمد روز اولي كه وارد دانشگاه شد چه روز زيبايي برايش بود .همه ي دانش جويان تازه وارد در سالني جمع شده بودند تا براي آن ها در مورد شرايط آن دانشگاه صحبت شود . شرايطي كه با اين كه در ابتدا دشوار ظاهر مي شدند  ولي به خاطر گرمي جان تازه واردها  شيرين در كامشان فرو مي رفت .  به روشني نور همان خورشيد يادش مي آمد كه بعد از پايان مراسم چه اتفاقي رخ داد .   بعد از اينكه مراسم بعد از دو ساعت  به پايان رسيد ، اميد همراه با دوستان تازه اي كه پيدا كرده بود با خوشحالي به سمت كلاس ها مي رفت كه ناگهان هنگامي كه حواسش با دوستان تازه اش يكي شده بود ، محكم به صادق برخورد كرد  . طوري كه تمام كتاب هاي خودش و او روي زمين ريخت  . اميد با عجله عذرخواهي كرد و روي زمين نشست تا كتابها را جمع كند .  صادق بدون اين كه كاري كند فقط ايستاده بود  و اميد را نگاه مي كرد  . بعد از اين كه اميد با عجله كتابها ي صادق را  جمع كرد  ، بلند  شد تا آن ها را به دستان صادق دهد كه ناگهان با اقدام غير قابل منتظرانه ي صادق مواجه مي شود . صادق بدون اين كه چيزي بگويد به طور شاعرانه اي اميد را در آغوش مي گيرد . اميد كه اصلا انتظار چنين اقدامي را نداشت ،بعد از چند لحظه خود را عقب كشيد و گفت : ببخشيد شما منو مي شناسيد؟  صادق كه تا به حال حتي يك بار هم اميد را نديد ه بود ، احساس مي كرد اين شخص تنها دوست او در اين دنياي ظلماني است ، احساس كرد براي اولين بار در طول عمرش شخصي را پيدا كرده كه سالها دنبالش مي گشته ! با خود مي گفت اين تنها دوست را نبايد به هيچ قيمتي از دست داد ، با زيركي نگاه به يكي از كتابهايش  كرد و لبخندي زد و گفت : اگه اسمت اميد پيرزاد باشه مي شناسمت !!

اميد  با تعجب پرسيد :ولي متاسفانه من اصلا شما رو به خاطر نمي آرم !

-: مشكلي نيست مهم اينه كه من تو رو پيدا كردم اونم بعد از سالها ! 

اميد كه هرچه فكر مي كرد نمي توانست چهره ي او را با دوستان قديمي اش مقايسه كند باز نگاهي به او كرد  ،اولين چيزي كه در نگاه اول به صادق بيشتر از همه توجه هركسي را جلب مي كرد ،عينكي بزرگ و ته استكاني بود كه با دسته هاي ضخيم و چوبي رنگش قسمت زيادي از چهره ي او را پوشانده بود ولي با اين احوال به نظر مي رسيد ، عينك  بسيار  سبك و جديدي است ،  چون به نظر مي رسيد عينك روي بيني قلمي اش اصلا اذيتش نمي كند . ابرواني كم پشت و پيشاني كوتاه و چشماني سبز از ديگر مشخصه هايي بود كه اميد نمي توانست آن ها  را با دوستان و يا همكلاسي هاي گذشته اش تطبيق دهد . هرچه نگاه مي كرد فايده اي نداشت تا اين كه بالاخره پرسيد : راستي اسم شما چيست ؟  - : اسم كوچكم صادق است و بزرگش مي شود مرادي .  اميد با اين كه حالا ديگر مطمئن شده بود كه او را به جاي  شخص ديگري اشتباه گرفته ولي دلش نمي آمد او را نا اميد كند . چند لحظه اي خود را به نقطه اي دوخت نگاهي به عينك صادق انداخت و فكري  به ذهنش رسيد و گفت : آره ..آره حالا يادم آمد ! تو بايد صادق خرخون باشي !!   و تصادفا اميد درست حدس زده بود ،چون بچه ها هميشه تو مدرسه به او لقب صادق خرخون داده بودند! 

صادق كمي تعجب كرد ،از خودش مي پرسيد چطور مي شه اين قدر خوش شانس باشه و  همان آدمي را پيدا كنه كه  سالها دنبالش بوده ! كمي مكث كرد و سپس لبخندي زد و گفت : حالا تو رشته اي مي خوني ؟ سال چندمي ؟

اميد نگاهي پر معنا به صادق كرد و گفت : حالا ديدي ! تو اگه با من همكلاسي بودي  حداقل حتماً ميدونستي من سال چندم هستم ! بيا با هم رو راست باشيم ، تو واقعاً از كجا منو مي شناسي ؟   صادق كمي سرش را خاراند و گفت :ببين اميد جان من تا به حال توي اين همه سال زندگي ، توي اين همه سال مدرسه رفتن يك دوست هم پيدا نكرده بودم . هميشه به دنبال شخصي مي گشتم كه ويژگي هاي خاصي را كه من دوست داشتم داشه باشه ولي... ولي حالا بعد از اين همه سال گشتن امروز تو رو پيدا كردم . ميدوني من دوست دارم با تو دوست بشم، دوست دارم بهت چيزايي را كه مي خواستم به دوستاي نداشتم توي اين سالها بگم به تو بگم ! اميد كه به درستي متوجه حرفهاي صادق نمي شد ، نگاهي به اطرافش انداخت و متوجه شد كه دوستانش از كنارش رفتند . اميد لبخندي زد و گفت: مهم نيست كه تو چرا دوست داري با من دوست باشي مهم اينه كه منم دوست دارم با تو دوست باشم . راستي من  مي خوام عمران شروع كنم از اين رشته خيلي خوشم مياد ،چون هميشه باعث مي سه چيزاي جديد و نو ساخته بشن و اين يعني اميدواري و زندگي ! راستي تو چي مي خوني ؟

صادق كمي مكث كرد و گفت : من از كوچكي دنبال حل مسئله بودم ، هميشه دوست داشتم واقعيات را با منطق و رياضي درك كنم. شايد به نظرت مسخره بياد ولي اين علاقه ي من باعث شد تا دو سال پيش بيام اين جا و رياضي محض را شروع كنم !در ضمن به فلسفه و علوم متافيزيك هم علاقه دارم، در واقع  عاشق اين دو تا هستم. اميد لبخندي زد و گفت : شايد بشه دوستاي خوبي بشيم چون اگه راسش رو بخواي منم اينا رو دوستدارم ....

 اون روز گذشت و هر روز بيشتر از روز قبل اميد و صادق همديگر را مي شناختند . يك سال گذشت و اميد به سال دوم رفت .  در آن روزها اميد بيشتر وقت خود را با همكلاسي هايش مي گذراند . در آن روز ها اميد در اوج اميدواري و محبوبيتش بين دانش جويان دانشگاه بود . هر روز نيم ساعت قبل از اين كه كلاس ها شروع شوند ، گوشه ي حياط دانشگاه پر مي شد از همكلاسي هاي اميد كه براي بحث هاي جذاب و پر كشش او، هر روز زود تر از خانه بيرون مي آمدند. بچه ها گرد او جمع مي شدند و سعي مي كردند به هر ترفندي هست وارد بحث شوند ،بحث هايي كه هر روز و هر هفته موضوعش تغيير مي كرد. اگر يك روز اميد موقع شروع كلاس ها  به دانشگاه مي آمد ، بيشتر  بچه ها از اين كه بحثي نبوده حالشان تا آخر آن روز گرفته بود ،و اگر يك روز به دانشگاه نمي آمد معمولاً كلاس ها آن روز با تعداد دانشجوي كمي تشكيل مي شد يا اصلاً تشكيل نميشد . اين بود كه بچه ها همگي در هر موقعيتي كه بودند ،اميد را دوست داشتند و همگي يك نوع وابستگي شديد نسبت به او پيدا كرده بودند . اگر بحث ها كه نقش اميد در آن ها يك تاك شو !! بود ساعت هشت شروع مي شد ، اميد نيم ساعت زودتر مي آمد و با صادق در مورد موضوع آن روز بحث و گفتگو مي كرد . در واقع اين جذابيت اميد بيشتر به خاطر همان تاثير حرفهاي صادق بود كه قبل از شروع بحث ها روي او مي ماند . صادق بچه ي بينهايد كم رو و منزوي و گوشه گيري بود و هميشه موقع بحث و گفتگوي بچه فقط يك شنونده بود . روزي  صادق دير آمد، البته نه خيلي دير بلكه موقع تشكيل بحث وارد دانشگاه شد . اين امر باعث شد تا اميد نتواند موضوع جالبي را براي بحث آن روز پيدا كند. وقتي بچه ها جمع شدند ، اميد در حالي كه به صادق نگاه مي كرد، گفت : بچه ها امروز مي خوام يه بحث جديد و جذاب داشته باشيم ...  جواد يكي از دوستان خوب اميد با تعجب پرسيد :حتما سياسي  ؟نه؟   اميد لبخندي زد و گفت : جواد جان حالا تو اگه تونستي ما را آخر ... هيچي بابا، نه، سياسي نيست ، موضوع بحث كاملا ساده و ابتدايي است . يه چيزي كه شايد بارها تو ذهنتون آمده باشه !بحث امروز ما درباره ي زندگي است ! آره زندگي .

با اين حرف اميد ،پچ پچ شديدي ميان دختر هايي كه روي نيمكت مقابل اميد اينها نشسته بودند بلند شد . هركس چيزي مي گفت  ، تا اينكه اميد گفت : بچه ها ببينيد كسي ميدونه زندگي يعني چي ؟  . اميد كمي مكث كرد و سپس ادامه داد: خب كسي هست كه بخواد چيزي بگه ؟. هيچ كس چيزي نمي گفت . اين تنها موضوعي بود كه ظاهراً كسي درباره ي آن چيزي نمي دانست . باور كردني نبود هيچ كس نمي دانست چه بايد بگويد .شايد هم مي دانستند ولي هيچ كس دلش نمي خواست غرورش را بشكند و جواب سئوال  اميد را با كتابهاي دوران راهنمايي و دبيرستان بدهد . صادق حيرت زده آن جماعت حيران را نگاه ميكرد كه هركدام به ديگري نگاه مي كردند. فايده اي نداشت اميد نگاهي به ساعتش كرد ،حدود يك ربع گذشته بود و كسي چيزي نمي گفت .ناگهان جواد همان دوست اميد لبخندي زد و گفت : من مي دانم . با اين حرف او تمام بچه ها با كنجكاوي غير قابل وصفي به او نگاه كردند تا ببينند  چه كسي است كه  ادعا كرده مي تواند ، جواب اميد را بدهد . جواد كمي مكث كرد و  سپس با لبخندي ادامه داد : بچه ها خيلي ساده است . ما زندگي مي كنيم كه هر روز  بيايم اين جا و مثل ديوانه ها ي بيكار با هم بحث كنيم . با اين حرف او بقيه ي بچه ها شروع كردند به خنديدن ،سكوت كه شكست ، هر كس چيزي مي گفت . صادق نگاهي ملامت بار به بچه ها كرد و سپس نگاهي به اميد كرد و آرام به طرف او آمد و گفت : دوست داري چند تا كتاب در مورد اين موضوع از يه نويسنده ي ديوانه بخواني ؟

اميد با كنجكاوي پرسيد : منظورت چيه ؟  صادق دست اميد را گرفت و در حالي كه او را از آن جماعت شلوغ جدا  مي كرد ، گفت : بيا بريم . اميد نگاهي به بچه ها كرد و بدون اين كه چيزي بگويد همراه صادق به راه افتاد . صادق او را به گوشه اي خلوت برد و روي نيمكتي كهنه نشاند و گفت : هنوز بيست دقيقه  تا شروع كلاس ها وقت داريم.

ببين اميد من هيچ وقت دوست نداشتم تو را درگير اين بحث كنم ولي امروز تو خودت منو مجبور به اين كار كردي . مي دوني اميد  تو اون نويسنده ي ديوانه را مي شناسي ،در واقع اون روبه رويت نشسته . اميد با تعجب نگاهي به صادق كرد و گفت : يعني تو؟ ..پس چرا تا حالا من كتاب هايت را نديدم ؟ صادق لبخندي زد و گفت : مي دوني پسر ما تو ايران هستيم ،مي دوني تو اين كشور سالي چند هزار كتاب نوشته مي شه  ؟ مي دوني تو همين شهر چند تا نويسنده ي گمنام هستن ؟ مي دوني ؟ نه ..نه .. نه تنها تو بلكه بيشتر كساني كه ادعا مي كنن آدماي فرهنگي و با سوادي هستن نمي دونن!! هميشه از اين كه گمنام بمونم بدم مي آمد ولي آخر ..آخر هم گمنام شدم ! از بچگي دوست داشتم روي كاغذ مطلب بنويسم برام هم مهم نبود كه اصلا چاپ بشه يا نه . در واقع يه جور تفريح و بازي برام به حساب مي آمد .ولي از دوران راهنمايي بود كه جو اطرافم منو مجبور كرد كه براي يك بار هم كه شده تصميم بگيرم كتابهام را چاپ كنم . اون موقع با اينكه سنم مانند بقيه ي بچه ها كم بود ولي افكارم مانند اونا نبود. اونا به چيزهايي فكر مي كردن كه من وقتي در دوران ابتدايي بودم به اونا فكر مي كردم. باور كن اصلا دلم نمي خواد از خودم تعريف كنم ولي چيزي كه هست اينه كه من از همون موقع تصميم گرفتم  تا با داستان نوشتن ،فكرها و عقيده هاي خودم را يه جور توسعه بدم و اونا را ترويج كنم . با اينكه از كلاس سوم راهنمايي تصميم گرفتم كه اين كار را بكنم ولي مي دوني كي تونستم اولين كتابم را چاپ كنم ؟ حتي حدسش را هم نمي توني بزني !!اولين كتابم وقتي چاپ شد كه داشتم ديپلم مي گرفتم ! و همين امر كلي به درس و مدرسه ي من لطمه زد . با اينكه زياد دوست نداشتم ولي براي اينكه خرجي را كه پدرم براي كتاب كرده بود دوباره به او برگردانم، كلي براي اون  كتاب تبليغ كردم .خيلي مسخره است تا حالا شنيدي كسي براي كتابش مثلا  روي ديوار تبليغ بچسبونه ؟! ولي من اين كار را كردم . باورت نمي شه خيلي براي اون كتاب تبليغ كردم .  اميد در حالي كه نگاهي پر معنا به صادق  مي كرد گفت : در مورد چي بود؟ اسمش ؟اسمش چي بود ؟ صادق لبخندي زد و گفت : اسمش "وجود" بود .باورت نمي شه چه كتاب زيبا و پر معنايي بود ولي ..ولي حتي يك دوم از آن هم فروش نرفت! مي دوني چرا؟ چون به خاطر اين كه تيراژش كم بود مجبور بودم قيمتش را بالا ببرم و همين امر باعث شد كه فروشش به شدت پايين بيايد ! ما تو ايران هستيم كشوري كه ادعا مي كنه در فرهنگ حرفهاي زيادي براي گفتن داره ،ولي توي همين كشور خيلي ها هستن كه بيشتر آن ها حاضرند شبي چندين هزار تومان براي خورد و خوراك و تفريح و مهماني هاي مسخره و ..خرج كنن ،ولي حاضر نيستن براي ارتقاي سطح فرهنگ خانواده حداقل سالي چند هزار تومان براي كتاب بپردازند !!  صادق آهي كشيد و گفت: مي بيني اون وقت تو فكر مي كني كسي مي تونه اميد به پيشرفت فرهنگي داشه باشه ؟باور كن شايد خيلي ها همين الآن باشن كه وقتي اين حرفها را مي شنوند منو مسخره مي كنن ،ولي نمي دونن كه دنياي  كتاب چيزي هست كه اگه مسخرش كنن ،اون بدجوري جواب ميده ! جوابي كه تا آخر تاريخ پابرجاست و هيچ وقت كسي بدون استفاده از خود دنياي كتاب نمي تونه جوابش را بده! اگه تو كتاب را مسخره كني اونم مسخرت مي كنه ... ولي... اصلا من چرا اين بحث را باز كردم ،مي دوني اميد دنيا خيلي مسخره هست اون قدر كه اگه بدوني ديگه نمي توني يه لحظه ي ديگه  نفست را بالا بياوري و زندگي كني . از وقتي كتاب اولم فروش نرفت ، يه جور احساس نفرت از برخي اطرافيانم پيدا كردم ،پولي كه بدست آورده بودم براي چاپ كتاب بعدي كافي بود .كتاب دومم را هم چاپ كردم ولي باز كسي فريادم را نشنيد .كتاب هاي بعدي و بعدي ... ولي حالا فهميدم تمام عمرم را تلف كردم .اي كاش وقتي كسي را مي ديدم كه احمق است دلم برايش نمي سوخت !اي كاش سنگدل بودم و هيچ كتابي چاپ نمي كردم . واقعاً اميد تو ميدوني من براي كي كتاب مي نوشتم؟ براي هيچ كس ! چون تو اين دنيا واقعاً كسي دوست نداره حرف حق بشنوه ميدوني چرا ؟  صادق ديگر هيچ نگفت ،نگاهي به ساعتش كرد و در حالي كه آن را به اميد نشان مي داد ،گفت : دير شده نمي خواي بري سر كلاس ! هر دو بدون اين كه چيزي به هم بگويند از سر جايشان بلند شدند و رفتند . آن روز گذشت ولي حرفهاي صادق براي اميد گذشتي نداشت ،با خودش فكر مي كرد آخر چرا ؟چرا جامعه حتي  قدر خودش را  هم نمي داند ! احساس مي كرد آدم هايي كه اطرافش هستند مانند ماشين كار مي كنند بدون اين كه لحظه اي فكر كنند كه تا كي بايد بي روح بود . صبح روز بعد اميد و صادق يك بار ديگر زير درخت چنار قديمي و بزرگي كه سايه اش تا دهها متر گسترده شده بود ،روي نيمكت نويي كه زيرش به تازگي گذاشته بودند نشستند . اميد خيلي كنجكاو شده بود با كتابهاي صادق بيشتر آشنا شود صادق هم روز قبل اين احساس اميد را از روي نگاهش فهميده بود و براي همين هم برايش چند تا از كتاب هايش را آورده بود. صادق لبخندي زد و گفت : انگار ديگه دوست نداري بري پيش بقيه و بحث كني ؟!  اميد در حالي كه به تنه ي درخت نگاه مي كرد  گفت : مي دوني صادق حالا فهميدم چقدر اين كار مسخره هست واقعاً تو فكرش را بكن ده بيست نفر آدم بيكار دور هم جمع بشن و چرت و پرت بگن!! خيلي مسخره است نه ؟

صادق در حالي كه با سر حرفهاي اميد را تاييد مي كرد گفت: خيلي وقت پيش مي خواستم اينو بهت بگم ولي ترسيدم تو ناراحت بشي خوب حالا اونا بدون تو چه كار مي كنن ؟  اميد لبخند تلخي زد و گفت : خوب معلومه يكي ديگه پيدا مي شه اونا را ميذاره سر كار!!   صداي خنده ي بچه ها از دهها متر پايين تر به وضوح به گوش مي رسيد و اميد را به حرفش مطمئن تر مي كرد . صادق دستي به شانه هاي اميد كه بر خلاف سابق حالا با  نااميدي آنها را دولا رها كرده بود، زد و گفت : پسر تازه داري بعضي واقعيات زندگي را مي فهمي من... اميد حرفهاي صادق را بريد و گفت: منظورت از واقعيات زندگي چيه ؟   صادق كمي مكث كرد و ادامه داد : مي دوني اميد ديروز تو به نقطه ي صفر زندگي رسيدي نقطه اي كه شروع و در عين حال پايان زندگي است !! اميد در حالي كه با تعجب به صادق نگاه مي كرد گفت : واضح حرف بزن من نمي فهمم .

صادق ادامه داد : تو ديروز مي خواستي دليل زندگي كردن رو بدوني و اين يعني رسيدن به همون نقطه هر كسي بالاخره به اين نقطه مي رسه . واقعاً اميد تو چي فكر مي كني ؟ما براي چي زندگي مي كنيم ؟ اميد با بي حوصلگي گفت: بابا تو رو خدا دوباره شروع نكن .ديگه از بحث و اين جور بازي ها خسته شدم دلم ،مي خواد  حالا كه جوونم حال كنم اصلا دلم نمي خواد چند سال ديگه حسرت يه عده را بخورم كه دارن از جووني و شادبيشون حسابي حال مي كنن . صادق لبخند تلخي زد و گفت : مي دوني اميد زندگي خيلي مسخره است . تو حالا جووني شادابي به قول خودت مي خواي حال كني ولي تا كي جوون مي موني تا كي مي توني حال كني ؟ بعدش چي؟ بعدش كم كم بايد تشكيل خونواده بدي بعدش بايد بري سر كار، كار كني از صبح تا شب ،اون قدر كار كني كه كمرت بشكنه بعدش كم كم پير مي شي ديگه كسي مثل سابق دوست نداره . كم كم فراموشت مي كنن . يه روز به خودت مي ياي مي بيني كه با اين كه حتي از جوونيت حسابي لذت بردي ولي اگه يك بار ديگه بهت زندگي را از نو بدن نمي خواي چون كه مي دوني آخرش همينه پيري ، يا شايد، نه شايد به همون پيري هم انسان نرسه شايد براي يك زندگي عالي تلاش كني ولي ...نمي خوام نا اميدت كنم ولي به هر حال زندگي يعني همين ،شايد انسان بعد از اينكه همه چيز را براي يك زندگي زيبا آماده كرد بر اثر حادثه اي كشته شد ،اون وقت اين همه تلاش ...

 هوا داشت به شدت ابري مي شد گويي آسمان حواسش نبود چه بحث داغي روي زمين است بحثي كه قطرات اشكش را نرسيده به زمين  دوباره به خودش بر مي گرداند، يا شايد هم نه ،شايد آسمان  داغي اين بحث را درك كرده بود و مي خواست با اشكهايش  آن را قطع كند .اميد اين حرفها را براي اولين بار بود كه از صادق مي شنيد ،خيلي تعجب كرده بود، باورش نمي شد صادق چنين فردي باشد . به ميان     حرفهاي صادق پريد و گفت : ببينم صادق نكنه تو به خدا به اون دنيا به چيزهاي زيبايي كه اونجا هست اعتقاد نداري ؟    صادق لبخند بسيار تلخي زد و گفت : درست به خاطر اون چيز ها هست كه از زندگي متنفرم .. اميد دوباره گفت : يعني تو از زندگي            نااميدي ؟!!  صادق ادامه داد : تو چي فكر مي كني ؟فكر مي كني  كسي كه واقعيت زندگي رو پيدا مي كنه نبايد نااميد باشه ؟  به چي بايد اميد داشته باشم .بذار برات يه چيزي بگم . تو مي دوني زندگي چيه ؟ نه ..نه  تو نمي دوني ،زندگي مسخره ترين هديه اي است كه بشر از خدا گرفته .... در همين وقع صداي شكسته شدن بغض آسمان بلند شد ،صداي  وحشتناك رعد و برقي كه تا حالا اميد اين گونه اش  را نشنيده بود !!  صادق ادامه داد : آره ..بشر بدبخت است  مي دوني چرا ؟ انسان ها  به دنيا مي يان ولي  نه شبيه به هم.  بعضي از بدو تولد ثروتمندند ، بدون اين كه ذره اي تلاش كرده باشن و بعضي ديگه بدون اين كه گناهي كرده باشن بدبختند و از كوچكي با بزه و جرم بزرگ مي شن. عده اي ذاتا با هوشن و عده اي احمق، عده اي خوشتيپ هستن و عده اي زشت و بدقيافه !  عده اي مهربون هستن  و عده اي ناجنس !!  بعد اين آدماي گوناگون بزرگ مي شن اونايي كه مثبتن به ديگران كمك مي كنن و اونايي كه منفي بودن، كماكان منفي مي مونن. بعد يه عده دزد مي شن و يه عده تحصيل كرده ! بعد وقتي ديگه هر دوشون بيكار  شدن ، نوبت به جنگ و دعوا هست . مي افتن به جون هم دزد ها از پولدارا مي دزدن،  اون وقت ثروتمندا نارحت مي شن به اونا بر مي خوره مي گن يه عده بي سر و پا دارن از ما دزدي مي كنن و جالبي اون اينه كه در واقع اين ثروتمندان بودن كه روزي با پول هاي فقير بيچاره ها به اين ثروت رسيدن !! وقتي به هر بد بختي مشكل حل شد  بعد يه موضع ديگه پيش مي آد ، آدماي بيچاره هي تو سر و كله ي هم ميزنن براي هيچ !! تازه وقتي نود سالشون هم مي شه بعضي خيلي احمقند هنوز پخته نشدن باز حرص مي زنن !! آدماي بد آدماي خوب رو مي كشن ، آدماي خوب ،آدماي بد رو نصيحت مي كنن ، اون وقت آدماي بد دوباره آدماي خوب رو مي كشن !!!

 چند دقيقه اي بود كه بغض آسمان تركيده بود و اشكهايش بچه هاي ديگر را به سمت كلاس ها فراري داده بود ولي بحث بين صادق و اميد آن چنان داغ بود كه حتي اشكهاي شديد آسمان هم جلودار آن نبود . صادق نگاهي به آسمان كرد و ديوانه وار شروع كرد به خنديدن . مي خنديد ولي در عمق خنده هايش غمي بود كه شايد با اين خنده ها مي شد بيرون ريختش !! اميد نگاهي به صادق كه سراپا خيس شده بود كرد ،باورش نمي شد در دست چپ صادق چتر بود ،با اينكه اول صبح حتي نشاني از ابر در آسمان  هم نبود !! صادق همين طور كه مي خنديد گفت : اميد بهت پيش نهاد مي كنم تو اين دنيا به هيچ كس و هيچ چيز اعتماد نكن . اميد با تعجب به صادق نگاه مي كرد . صادق ادامه داد : ميدوني اميد، آخرش چي مي شه ؟ آخرش انسان ميميره .  ميدوني  وقتي يكي ميميره چرا ديگران براش گريه مي كنن ؟ نه  تو هم لابد مي گي كه (خوب دوسش مي داشتن ديگه)  ولي مگه خودتون نمي گيد كه دنياي ديگري هم هست كه انسان بعد از مرگ ميره اون جا خوب اگه اوني كه مرده آدم خوبي بوده پس بايد بره بهشت ،جايي كه همه آرزوش رو دارن ،پس حالا مي توني بگي چرا اونا براش گريه مي كنن . من برات مي گم براي اينكه ما آدما همديگه رو دوست داريم ولي براي سود خودمون ديگران را دوست داريم ،چي جوري كه صاحب يك شركت چند ميليون دلاري روزي هر جا بره همه دوست دارن پيش اون باشن و چند روز بعد همه ازش فرار مي كنن ؟ من مي دونم چون اون ورشكسته شده !! اميد به ميان حرفهاي صادق پريد و گفت : تو چي ميگي خودت هم نمي فهمي لابد عشق مادر به فرزندش هم دروغه ؟ صادق نگاهي پر معنا به اميد كرد و گفت : ما آدما فقط براي مسائل مادي همديگر رو دوست نداريم گاهي اوقات ما نياز داريم به دوست داشتن نه از اين جهت كه انسانهاي مهربوني هستيم نه ،بلكه از اين جهت كه يك نياز است مانند بقيه ي نيارهامون . ما از انسانهاي اطرافمون حسابي بهره مي كشيم با نگاهمون انرژي را از بدن هاي همديگه مي گيريم. وقتي يك نفر را در آغوش مي گيريم اون قدر او رو فشار ميديم تا تمام انژي اون به ما منتقل بشه. و وقتي ميمره ما ناراحتيم، مايي كه خودمون باعث شديم انرژي اون تموم بشه حالا براي اين كه منبع انرژي خودمون رو از دست داديم ناراحتيم، گريه مي كنيم كه جلوي ديگرون ظاهر سازي كنيم !!  اميد با ناراحتي پرسيد : ببينم صادق تو زندگي رو چي مي بيني ؟ صادق گفت :  برات بگم  زندگي يعني اين : آدم بدنيا مياد بعد بزرگ ميشه وقتي بزرگ شد ، وقتي بزرگ بزرگ شد آدماي ديگه رو ميكشه بعد خودش يه مشت آدماي جديد توليد مي كنه و بعدش هم ميميره !!   بعد ميره اون دنيا ،تو اون دنيا يه عده را عذاب مي دن و يه عده را حال !! تا حالا فكرش رو كردي آخر اين دوتا كجاست ؟ يه عده رو  عذاب ميدن و يه عده  رو حال ميدن ،روزي به نهايت خودش ميرسه و بعدش چي ؟؟؟!!!! خيلي مسخرست تويي كه از كوچكي بزه كار بودي و بزهكار بزرگ شدي در حالي كه خوب و بد را نمي تونستي تشخيص بدي ، آن هم به خاطر گناه پدرت كه اگه تازه زندگي اونو فاكتور بگيريم !! بايد بري جهنم و يكي كه از كوچكي تو يه خونواده ي تحصيل كرده و با ايمان بزرگ مي شه تشريف ميبره بهشت !! اين خيلي قشنگه !! زندگي يعني اين . صادق ديگر هيچ نگفت با نگاهي عجيب و كمي ترسناك به اميد چشم دوخته بود .اميد كه متوجه اين نگاه او شد ه بود كمي ترسيد نگاهي به اطراف كرد كسي آن اطراف نبود .صادق لبخندي زد و گفت : فيافم ترسناك شد ؟! مي دوني اميد تو فكر مي كني من ديوونه شدم ولي اين طور نيست من فقط بعضي واقعيات رو درك كردم .صادق كمي مكث كرد و سپس در حالي كه باران شدت بيشتري پيدا كرده بود، دست در كيفش برد و كيسه نايلوني را كه درون آن چند كتاب پيدا بود ،به اميد داد و گفت : اينا نتيجه ي تمام برداشتاي من از زندگيه ، دلم نمي خواد نااميدت كنم ولي زندگي يعني ياس و ناميدي و اسم تو توي اين زندگي بي معني است !! اميد در حالي كه كتاب ها را از دست صادق مي گرفت ، لبخندي زد و گفت : ميدوني صادق دلم ميخواد بعد از اينكه كتابات رو خوندم ،بهت بگم ....بهت بگم  تو اشتباه مي كردي زندگي يعني چيزي كه بهش مي گن عشق !!

صادق نگاهي به ساعتش كرد بي توجه به اين حرف آخر اميد راهش را كشيد و با نااميدي به سمت كلاس ها رفت . اميد نگاهي به نايلون خيس شده ي كتابا انداخت با اينكه نايلون حسابي خيس شده بود ولي روي كتاب ها هيچ اثري از خيسي نبود ، نمي دانست تعجب كند بترسد يا بخندد يا شايد هم بايد گريه مي كرد !ولي دوست نداشت زندگي را مانند صادق ببيند هرچه بود او اسمش هم همه  اميد بود و دوست نداشت ظاهر و باطنش متفاوت باشند . باران به شدت شهر را  مي كوبيد ،انگار آسمان خيلي عصباني شده بود كه دارند با امانتي كه او و دوستانش به خاطر سنگيني اش آن را نتوانستند تحمل كنند ، اين قدر راحت و بي اعتنا برخورد مي شود . اميد هم مانند چوب تري در آتش خشم باران به شدت خيس مي شد . ولي انگار خيس شدن در آتش خشم باران از افكار دروني اميد سبكتر بود چون به نظر مي رسيد اين قطره ها به اندازه ي كافي باشند تا يك  انسان معمولي را بلرزه اندازند . افكار اميد آن قدر داغ بودند كه اين حرارت را به بيرون هم داده بودند و باعث مي شدند قطرات باران پس از اولين برخورد بخار شوند و  اين گلوله هاي سرد به خود آسمان برگردند !! آن روز گذشت ولي  آن افكار به اميد اجازه نداد تا به راحتي مثل هر روز در كلاس ها حاضر شود . بدون اينكه آن روز به كلاسي برود راه خانه را در همان رگبار گلوله هاي باران پيش گرفت و به خانه رفت . روز بعد وقتي از خواب بيدار شد متوجه شد كه رگبار باران كار خود را كرده و او را دچار يك سرما خوردگي وحشتناك كرده . سرما خوردگي آن قدر وخيم بود كه براحتي او را يك هفته خانه نشين كرد آن هم چه خانه نشيني اي !! در اين مدت كه او در خانه بود اتفاقات فراواني رخ داد كه او به خاطر اينكه حالش بد بود حتي نتوانست به يكي از دوستانش تماس تلفني بگيرد و از او اوضاع را پرس و جو كند. هفته ي جديدي براي اميد آغاز شد و او وقتي كه براي اولين بار پس از يك هفته به دانشگاه آمد تازه متوجه شد كه حتي صفحه اي از كتابهاي صادق را نخوانده است با اينكه در اين فرصت مي توانست حداقل چند تاي آن ها را بخواند ! به روي خودش نياورد سعي كرد صادق را پيدا كند و با او صحبت كند احساس مي كرد سال ها او را نديده . ولي هرچه دنبالش گشت او را پيدا نكرد تعجب كرد.  كم كم حس بدي به او دست داد ،فكر هاي عجيبي به سرش زد يعني ممكن بود كه صادق ... نه ..نه ..نه او نمي توانست  چنين كاري هيچ گاه انجام دهد ...نه  ..نه به ياد چند وقت پيش افتاد هنگامي كه به طور كاملاً اتفاقي از او پرسيده بود :( صادق با اين اوصاف آيا تو حاضري خودكشي كني؟). به خوبي يادش مي آمد او چه پاسخ داده بود :( نه..راستش نه..يعني هنوز به استدلالش نرسيدم ) عرق سردي بر بدن اميد نشست نكند هفته ي قبل به استدلالش رسيده باشد !! ديگر نتوانست اين وضع را تحمل كند فوراً پيش يكي از دوستانش رفت و موضوع را از او پرسيد و در كمال ناراحتي متوجه شد كه صادق هفته ي پيش فوت كرده ولي دوستش از دليل مرگش خبر نداشت .اميد مي توانست براحتي استدلال كند كه صادق خودكشي كرده !! باورش نمي شد. بيشتر از اين كه به مرگ صادق نگاه كند به خودكشي او نگاه مي كرد. آيا او در هفته ي پيش روز سه شنبه همان روزي كه فوت كرده بود به استدلال خودكشي رسيده بود ،آيا او از قبل قصد خودكشي داشته ؟ باورش نمي شد صادق هيچ گاه كاري را بدون استدلال انجام نمي داد و حالا او كه اين قدر دقيق بود به استدلال خودكشي رسيده بود. ديگر نفهميد چه شده است  و چه كار مي كند .بدون اين كه بخواهد لحظه اي در دانشگاه بماند از آن  جا خارج شد و بي هدف و مقصد وارد خيابان شد . اميد و صادق دو دوست واقعاً صميمي بودند آن ها با اين كه ظاهرا روابط عادي دو دوست را با هم داشتند ولي خبر نداشتند كه به يكديگر به شدت از نظر عاطفي وابسته هستند به طوري كه دانشگاه بدون حضور يكي براي ديگري بي معنا بود و حالا ...افكار عجيبي مانند طوفاني سهمگين سراسر وجود اميد را در مي نورديد ..همين طور در خيابان ها بي هدف اين طرف و آن طرف مي رفت و به قدري حواسش پرت بود كه چند بار نزديك بود تصادف كند ... نفهميد چه طور به خانه رسيد . وقتي به خانه رسيد بي آن كه بخواهد به كسي سلام كند مستقيم از جلوي چشمان مادرش گذشت و وارد اتاقش شد دلش مي خواست هرچه سريع تر بفهمد صادق در كتاب هايش چه نوشته است . وسايلش را به گوشه اي از اتاق پرتاب كرد ،مادرش كه هيچ گاه اميد را اين چنين نديده بود و مي دانست كه اين حال وخيم اميد به خاطر بيماريش هم نيست خيلي از اين حركات اميد تعجب كرده بود، به سرعت به پشت در اتاق اميد آمد ، اميد وقتي كه وارد اتاقش شده بود در را پشت سر خود قفل كرده بود و اين يعني قفل بودن در اتاق او باز هم مادر را نگران تر مي كرد ،در حالي كه دستگيره ي در را مرتب فشار مي داد با نگراني گفت : اميد پسرم چي شده ؟ اميد بي آن كه  به حرفهاي مادرش لحظه اي توجه كند يكي از كتاب ها را جلوي خود گذاشته بود و با توجه مي خواند  ( : در روسيه بمبي منفجر مي شه و صدها تن كشته مي شن ،در آمريكا دو هواپيما به دو برج ميخورند و  عده ي فراواني كشته مي شن ، به نظرت اينا يعني چي؟

تازه بعدش يه كشور به كشور ديگه حمله مي كنه و عده ي زيادي را مي كشه !!مسخره نيست ؟ آدما بعداز مرگ  خود به خود راحت مي شن ولي جالبه كه وقتي با هم بد مي شن بهترين كار و كمك را به هم مي كنند يعتي همديگر را از اين زندگي لعنتي راحت مي كنن!! جالبه نه ؟ جالب تر اينه كه بعدش هم از هم عذرخواهي مي كنن ؟ زندگي يعني همين يعني تولد، قتل ، مرگ و... اون سه نقطه را مطمئن نيستم ولي مي گن بايد اين سه نقطه را بايد بذاريم !! برات ثابت مي كنم همه ي اينا درسته . اول انسان بدنيا مي ياد اينو كه قبول داري ؟ انسان به تدريج بزرگ مي شه اونم نه به اراده ي خودش. وقتي بزرگ شد ...ممكن  است بگي وقتي شايد بزرگ شد آدم خوبي بشه !خوب ما هم در بهترين حالت را بررسي مي كنيم . آدم بزرگ مي شه ياد مي گيره كه بايد براي زندگي بايد با ديگران ارتباط برقرار كنه .اين ارتباط از دوران كودكستان و دبستان شكل مي گيره ، كم كم اين بشر دو پا ياد مي گيره كه بايد براي اين كه بهتر با ديگران ارتباط برقرار كنه بايد كمي چاپلوسي كنه، كمي موزي گري، كمي حيله، كمي مكر، كمي حقه ، و كم كم ياد مي گيره با اين روش مي تونه موفق بشه ولي اين كافي نيست بايد جلوتر از اين رفت چون آدما بينهايت طلبند ،بينهايت مي فهمي ؟ نه فكر نكنم ! وقتي انسان به بينهايت مي رسه كه زمان هم در دستش باشه و اين يعني.. مهم نيست انسان وقتي بزرگتر شد با انسانهاي ديگري برخورد مي كند كه برايش مشكل ايجاد مي كنند ،مشكل ، ميدوني اين براي انساني كه مي خواد به بينهايت برسه يعني چي ؟ يعني اين كه يا مشكل را كنار بزن يا بزن كنار و خاموش كن !! اگه بزني كنار مردي يعني مرده حساب مي شي پس اون كه تو را كنار زده از ديد تو يه قاتل كثيف هست و اگه تو اون رو كنار بزني تو در نظر اون يه قاتل كثيفي !! ميدوني بعد از اين كه شانس آوردي يا اين كه تونستي اون بيچاره را كنار بزني از اين روش خيلي خوشت مي ياد احساس قدرت مي كني .از اين به بعد محكم تر قدم بر ميداري هه... هه... .ه.ه ..بيچاره نمي دوني كه همين فردا بله همين فردا يكي پيدا مي شه و مثل يه سوسك لهت مي كنه!! و اين يعني مرگ تو حتي اگه ظاهرا زنده باشي!! تازه اين كه گفتم در بهترين حالت بود اگر هم كه انساني باشي كه به طور فيزيكي از كشتن آدما لذت ببري ديگه خيلي كثيفي و همين روز ها يكي با بي رحمي همون طوري كه تو اون بيچاره ها را مي كشتي ،تو را مي كشه !!    تولد ..قتل ....مرگ يا به قتل رسيدن ..راستي تو دوست داري به مرگ تدريجي بميري يا يكي پيدا بشه و خلاصت كنه!! تدريجي مردن كه بيشتر مردم اين طوري مي ميرن خيلي زجر آوره ،اون قدر شكنجه مي شي تا اينكه خودت آرزوي مرگ مي كني !ولي كشته شدن اين امتياز را داره كه زودتر تموم مي شي .حالا بستگي به خودت داره كه به اون دنيا ايمان داشته باشي يا نه ؟  عزيزم بذار يه چيزي بهت بگم واقعيت اين هست كه تو هيچ اختياري نداري ! آره تو هيچ اختياري از خودت نداري تمام زندگي تو برنامه ريزي شده ،تمام ثانيه هاي فيلم  زندگيت  قبل از اين كه به دنيا بياي پر شده و تو فقط يه بازيگري ،يه  بازيگر ديوونه مي دوني اين يعني چي يعني متن را بخوان و اجرا كن بدون اين كه بتواني ذره اي آن را تغيير دهي !! و اون متن هم ذهن تو هست ،همين الآن هم كه تو داري اين مزخرفات رو مي خوني داري از روي سناريو عمل مي كني !! هه .. هه ..هه

بيچاره، تو ثانيه اي هم نمي توني عمرت را جابجا كني !! واقعاً....)

اميد ديگر نتوانست ادامه دهد  ، هم صدا زدن مادرش به اوج خود رسيده بود و داشت در را از جا مي كند و هم اين كه ديگر نمي توانست  بعد از شنيدن خبر مرگ صادق حالا اين جملات او را بخواند ،جملات منظم و پيوسته نبودند ولي به شدت قرص و محكم و با دلايل محكم بيان شده بودند براي همين نوعي احساس بي وجودي به اميد دست داد . كتاب را كنار برداشت . به طرف در رفت دستگيره ي در را به سمت پايين فشار داد و در را روي پاشنه چرخاند و در مقابل چشمان حيرت زده ي مادرش در را باز كرد . مادر اميد كه به شدت نگران حال اميد بود ،بدون اين كه بتواند چيزي بگويد همين طور كه اميد بي توجه به او از كنارش مي گذشت به او نگاه مي كرد ولي نتوانست چيزي بگويد . اميد به سرعت از پله ها پايين  آمد. كفشش را پوشيد و همين طور كه كتاب دستش بود وارد خيابان شد . به قدري به هم ريخته بود كه خود را بين مردم و اتومبيل ها گم كرد ،اصلا نفهميد كي به پارك آزادي رسيد . پاركي كه هميشه آن را دوست داشت از كودكي . اميد روي يكي از صندلي هاي فرسوده ي پارك نشست ، كتاب را مقابلش گرفت ، بي هدف و به طور اتفاقي صفحه اي را باز كرد و شروع كرد به خواندن  :( ...تا حالا فكر كردي خود زندگي يعني چي ؟! زندگي يعني زنده بودن ،يعني هركس زنده باشه، داره زندگي مي كنه، مسخره است نه ؟ اگه يكي هم هر روز زجر بكشه بدون اين كه بميره داره زندگي مي كنه و يكي هم  كه هر روز حال كنه داره زندگي مي كنه .يعني هر دوشون زنده هستن ولي به چه قيمتي؟ مي دوني بد بخت ترين افراد جامعه چه كساني هستند ؟ كساني هستند كه نه اين دنيا را دارند و نه به قول بعضي ها اون دنيا را !! برات مثال مي زنم فرض كن يه بچه توي يه خانواده ي بدبخت و فقير به دنيا مياد ، مي دوني چرا گفتم بدبخت و فقير چون ممكن است يكي فقير باشه ولي بدبخت نباشه كه اينم جاي خودش خيلي حرف داره .يكي تو يه                           خانواده ي فقير و بدبخت به دنيا مياد ،از كوچكي با بدترين بدبختي ها روبه روست ولي ما فرض مي كنيم اون انسان خوبي و بدبختي ها را تحمل مي كنه  ،    هرچه بزرگتر مي شه بدبختي هاش بيشتر مي شه ولي باز هم تحمل مي كنه ،آخر يه روز از خودش  مي پرسه كه تا حالا چه كار كرده ؟ چقدر پيشرفت كرده ؟ مي بينه كه دقيقا هم سن و سالاش كه تو يك خانواده ي بهتر و با وضع مالي بهتر بدنيا آمدند، خيلي خوش بختند ولي ما باز فرض مي كنيم او تحمل مي كنه ، تا اينكه ديگه فشار اقتصادي و هزار كوفت و زهرمار ديگه به اون فشار مياره و اين بار كمرش دو نيم مي شه با خودش مي گه گور باباي همشون و اين يعني نقطه ي عطف بدبختي ها ي جديد ،مي ره دنبال جرم و بزه و از اين جور كارا ... و در عرض چند سال تمام اون سالهايي كه تحمل كرده بود و آدم خوبي بود را به دست فراموش مي سپارد و نابود مي كند اون قدر بد مي شه كه يادش مي ره يه روز هم آدم خوبي بوده ، حالا فرض كن اون بچه پسر بوده و گرنه كه ... تازه اين در يه شرايط عالي هست البته ممكن هم يه عده باشن كه خدا به اونا لطف كرده باشه و تحمل بالاي داشته باشن و تا آخر عمر زندگي تميزي داشته باشن ولي اونم در صورتي هست كه خدا به اونا لطف كرده باشه و گرنه اونا از خودشون هيچي ندارن !! زندگي اين دنيا شون كه خرابه زندگي اون دنيا رو هم خراب مي كنن!! در واقع اونا گناهي ندارن بلكه  به  اونا نقش بدي محول شده بدون اينكه خودشان بخوان !!در مقابل يه عده در بهترين حالت يعني هم اين دنيا و هم اون دنيا را دارن ، اونا هيچ وقت خوشحال نمي شن كه تو خانواده اي به دنيا آمدن كه هم پول دارن و هم مذهبي چون اونا نمي دونن چه نقش خوبي دارن ، پول دارن هر چه بخوان مي تونن بخرن ، مذهبي هم كه هستن يعني بي برو برگشت اون دنيا هم خوش بختند اونا خوش حال اند  ولي همان طور كه گفتم اونا هيچ وقت از اين بابت خوشحال نيستند كه تو خانواده اي با اين خصوصيات به دنيا آمدند چون نمي دونن اگه تو يه خانواده ي بدبخت به دنيا مي آمدن چي مي شد واقعاً نمي دونن !! چون مزه ي فقر و بد بختي را نچشيدند ، اگر هم آدماي بر فرض بدي بشن ضرر  مي كنن ولي نه به اندازه ي اون گروه بي چاره چون حداقل اينا تو اين دنيا با پول باباجون حسابي حال مي كنن ولي اون بيچاره ها هم اين دنيا و هم اون دنيا شون خرابه !!)  اميد كتاب را كنار گذاشت نگاهي به مردماني كه در پارك آزادي بودند، انداخت صادق راست مي گفت ، چند تا بچه حسابي اتو كشيده همراه پدر و مادرشان براي تفريح به پارك آمده بودند و يه عده بچه درست به همان سن و سال با لباس هاي كثيف و پاره پوره براي كسب درآمدي ناچيز !!  ولي باز با اين حال اميد نمي دانست چرا با اين كه تمام جملات صادق را درست مي ديد يك چيزي در آن ها كم مي ديد. شايد هم فكر مي كرد چيز كم است و واقعاً جملات كامل و واقعي بودند. نوعي احساس پوچي سراسر وجودش را فراگرفت با خود مي گفت : خوب اگه واقعاً اين طور باشد و ما از خودمون هيچ اختياري نداشته باشيم ، پس ما هر كاري مي كنيم به خواست خداست و .... نه .نه نمي دانست واقعاً نمي دانست با خود مي گفت :بهتر است كاري نكنم كه اون دنيا رو خراب كنم شايد اين طور هم كه صادق گفته نباشه .. نمي دانست واقعاً نمي دانست ، مي ترسيد كه بيخودي زندگي و جواني خودش را خراب كند ولي در همين موقع به ياد حرف هاي صادق افتاد :( تو پسر الآن جووني فردا كه به سرعت هم مياد تو مثل تمام افراد پير مي شي و حتي اگه از جوونيت هم تمام استفاده را كرده باشي ، ديگه دوست نداري يك بار ديگه زندگي را شروع كني چون مي دوني آخرش پيري هست و از كار افتادگي )

جملات و حرف هاي صادق حالا برايش درست تر مي نمود مي ترسيد كه زندگي واقعاً هماني باشد كه صادق مي ديده!!  كتاب را برداشت و درباره راهي خيابان ها شد ، آنقدر در خيابانها پرسه زد كه نفهمي كي به خانه رسيد. وقتي به خانه رسيد ساعت هفت بعد از ظهر بود . پدر و مادر حتي برادر كوچكش به شدت نگران او شده بودند . اميد وقتي وارد خانه شد در مقابل چشمان حيرت زده ي پدر و مادر و برادرش سرش را به زير انداخت و يك راست رفت در اتاق خودش و در را هم پشت سر خود بست . به قدري او اين كار را سريع انجام داد كه  احمد پدرش و ماندانا مادرش و حسين برادر كوچكش سر جايشان خشكشان زد و نتوانستند حرفي بزنند . در واقع آنها هيچ وقت اميد را اين قدر نااميد نديده بودند و حالا با ديدن اميد نااميد به اين فكر فرو رفته بودند كه واقعاً چه چيزي توانسته او را تا به اين اندازه نااميد كند . احمد به سرعت از پله ها بالا رفت و جلو در اتاق اميد ايستاد و در حالي كه دستگيره ي در را پايين مي داد ، گفت : اميد پسرم در را باز كن ،من اصلا متوجه نمي شم ..پسر تو چط شده ؟

ولي اميد حتي حوصله ي جواب دادن پدرش را هم نداشت .يك بار ديگر صداي پدرش ولي اين بار بلند تر آمد : اميد جان اگه چيزي شده به ما هم بگو ،اميد ازت خواهش مي كنم در را باز كني ! اميد مي دانست كه پدرش تا او را نبيند دست بردار نيست . با بي حالي و نااميدي از جايش بلند شد و آرام كنار در رفت و بدون اينكه بخواهد در را باز كند ،فقط كليد را در جايش چرخاند و قفل در را باز كرد . احمد به محض اينكه متوجه اين كار اميد شد در حالي كه به شدت خوشحال شده بود ، فوراً در را روي پاشنه چرخاند و آن را باز كرد . اميد به آرامي به طرف ميز تحريرش رفت و روي صندلي كنار آن نشست .احمد نزديك اميد آمد و در حالي دستي بر سر او مي كشيد گفت: پسرم واقعيتش اينه كه من تو را تا به اين اندازه نااميد نديده بودم پسرم اگه مشكلي پيش آمده به ما هم بگو ،شايد ما بتونيم با كمك هم حلش كنيم ! احمد كمي صبر كرد و دوباره ادامه داد : نظرت چيه پسرم ؟ به من ،پدرت اعتماد مي كني و بهش مي گي كه چي شده ؟ اميد نگاهي به پدرش كرد دلش نمي خواست او را ناراحت كند ولي نمي توانست در حالي كه دوستش مرده بود ،دوست عزيزش مرده بود به پدرش لبخند بزند !

نگاهش از صورت خسته ي پدر گذشت و به در نيمه باز اتاق رسيد .جايي كه مادر و برادر كوچكش حسين آنجا منتظرانه او را نگاه مي كردند ، نفس عميقي كشيد و گفت:

بابا مي دوني چي شده !! صادق خودكشي كرده . آره اون خودش را كشته ! مي فهمي يعني چي ؟ يعني  دوستم را از دست دادم به همين راحتي و به همين دردناكي !! و شما انتظار داريد من بيام خونه و براي شما جوك تعريف كنم !

احمد ، ماندانا و حتي حسين برادر كوچكش با شنيدن حرف هاي اميد حسابي ناراحت شده بودند ، آن ها صادق را درست نمي شناختند ولي گاهي اميد از او برايشان حرف مي زد و با اين كه آشنايي آن ها در همين حد بود  ولي همگي آن ها از مرگ يا خودكشي صادق به شدت ناراحت و غمگين شده بودند ، چند لحظه بدون اين كه از كسي صدايي بلند شود ، گذشت تا اين كه احمد در حالي دستش را بر روي شانه هاي خميده ي اميد گذاشته بود ، گفت : واقعاً صادق خودكشي كرده ؟ يعني منظورم اينه كه  تو مطمئن هستي ؟ اميد نگاهي به پدرش كرد و گفت : من اونو مي شناختم .

اميد اين را گفت و ديگر هيچ نگفت ،ولي احمد قانع نشده بود با اينكه هيچ گاه صادق را نديده بود ولي فكر مي كرد ممكن است صادق خودكشي نكرده باشد . احمد دستي به سر اميد كشيد و گفت : ولي من فكر مي كنم اون عاقل تر از اين حرف ها باشه كه خودكشي كرده باشه !! با اين حرف احمد اميد به سرعت برگشت و با عصبانيت نگاهي به پدرش كه داشت اتاق را ترك مي كرد انداخت ولي هيچ نگفت . در دلش با خودش مي گفت : واقعاً بابا از زندگي چي مي دونه . فقط بلده بره سر كار و برگرده . احمد ، ماندانا و حسين هر سه اتاق را ترك كرده بودند و دوباره براي اميد فرصتي پيش آمده بود تا يكي ديگر از كتاب ها را باز كند و بخواند . اميدي كه حالا هيچ شباهتي با اسمش نداشت . يكي از  كتاب ها  را برداشت و به طور شانسي انگار كه مي خواست با آن فال بگيرد صفحه اي را باز كرد و شروع كرد به خواندن :(  ديروز وقتي از دانشگاه بر مي گشتم يكي سر راهم را گرفت ، يكي از دختر هاي همكلاسي ام بود ، با خودم فكر كردم حتماً اين مزاحم يكي از جزوه هاي  بدردنخور من را مي خواد ، ولي شايد براي اولين بار بود كه تو زندگيم از اين اشتباهات مي كردم  چون بايد زدوتتر مي فهميدم كه اون .... بهش گفتم : جزوه هاي من زياد جالب نيست خانم بهتره بريد سراغ بچه هاي منظم كلاس .  ولي من يكي كه فكر نكنم كسي هم كه منظمه به اين راحتي ها جزوه هاي خودش را به شما بده . كمي مكث كرد و سپس با لحن عجيبي گفت : نه من  دنبال جزوه نيستم من ...من ..من  . اين قدر (من من) كرد كه ديگه داشت حالم بهم مي خورد گفتم : خانم مي شه اين قدر من من نكنيد و سريع كارتون را بگيد ؟!!من كار دارم!   كمي خودش را جمع و جور كرد و با همان لحن مسخره گفت:

صادق من.... بلافاصله حرفش را قطع مردم و گفتم : صادق ؟ بدون اين كه بخواهد به حرف من توجه كند ادامه داد : صادق مي دوني من... صادق تو توي كلاس با كسي حرف نمي زني ، كمتر توي بحث ها شركت مي كني و اصلاً من نديدم كه بخندي !!

بايد زودتر مي فهميدم كه اون از من چي مي خواد، از اين كه اين قدر احمق بودم از خودم بدم آمد ولي با خودم گفتم بهتره بذارم حرفش را تموم كنه    چند لحظه اي هم من و هم او مكث كرديم تا اين كه او دامه داد : صادق مي دوني من دوست دارم تو را بيشتر ببينم . اين را كه گفت : فهميدم دختر ساده و بدبختي هست چون اين قدر ساده لوحانه اين حرفا را به من مي زد ، فقط كافي بود به جاي من مي رفت سراغ يكي از اون آخر كلاسي ها ، هرچند خودم هم زياد از آن ها دور نبودم ولي  درست مانند آن ها با آن ها كاري نداشتم . كافي بود كه اين دختر كه به نظر من پولدارترين بچه ي كلاس بود و تو زيبايي هم چيزي كم نداشت مي رفت سراغ اونا !  كمي سرم را بالا آوردم ، نگاهي در چشمان مشكي و معصومش كردم ياد يك شعر قديمي افتادم ، لبخندي زدم و گفتم : خانم اشتباه گرفتيد ، من اوني نيستم كه شما فكر مي كنيد ...

حرفم را قطع كرد و گفت : ولي صادق من دوست دارم و حاضرم هركاري بگي انجام بدم. هميشه نسبت به اين كه  توي موقعيت هاي احساسي قرار بگيرم، حساسيت داشتم. دوباره سرم را بالا آوردم نگاهي به صورتش كردم ،صورتي گرد و زيبا ، بيني كوچك و قلمي لب و دهني ريز و نخودي ، موهاي رنگ شده اش  از روسري اش بيرون ريخته بود .نگاهش خيلي معصوم و پاك بود ، مثل دختر بچه هاي نه ساله ! كمي مكث كردم كمي فكر كردم ، همون چيز مسخره همون كه همه ازش حرف مي زنن همون كه بهش مي گن عشق به سراغم آمده بود ، بهش گفتم : خانم من الآن توي وضعيت خوبي نيستم ، بعداً در موردش صحبت مي كنيم. اين را كه گفتم كمي اميد وار شد ، لبخندي زد و گفت : فردا ..فردا چه طوره؟  منتظرانه نگاهم مي كرد ،لبخندي تصنعي زدم و گفتم : بد نيست . بلافاصله گفت : فردا ساعت ده همين جا . ديگه هيچي نگفتم راهم را كشيدم و در  حالي كه او با  تعجب به من نگاه مي كرد از آن جا دور شدم. خيلي مسخرست نه ؟ يعني عاشق شده بودم ، يعني منم بالاخره مريض شدم . با خودم گفتم كه چي بشه ! حالا رفتي و با اون مثلا ازدواج كردي بعدش چي . واقعا بعدش چي ؟ بعدش كم كم به هم عادت مي كنيد و بعدش بچه دار مي شيد ، بايد از صبح تا شب كار كني كه اونا راحت باشن !! كه آخرش چي بشه؟ اصلا  اون بچه ي بيچاره  از كجا معلوم كه فردا مثل من نشه ؟ از كجا معلوم وقتي به يه سني برسه نگه (: چرا بابا من بدنيا اومدم ؟) اون وقت بهش چي بگم ، اصلا از كجا معلوم كه بچه بعد از اين كه بدنيا آمد و حسابي بزرگ شد نره خودش را بدبخت كنه ؟ از كجا معلوم يه حادثه براش پيش نياد و مادر بيچاره را تا آخر عمر گريان كنه ؟ نه .. نه .. من كه حاضر نيستم يه بدبخت ديگه بوجود بيارم . يادمه چند وقت پيش  گفتم : آقا جون من اصلاً دوست نداشتم بدنيا بيام چرا قبل از اين كه بدنيا بيام به من نگفتيد كه مي خوايد مسئوليتي را كه آسمون و زمين به خاطر سنگيني قبولش نكردن به من بديد ؟ ها پس چرا جواب نمي ديد؟ آهاي با شما هستم آب و آتش و خاك و هوا !! چي شده چرا به من جواب نمي ديد؟ حالا با اين تفاسير من برم به اون دختره چي بگم؟ با خودم گفتم اصلاً فراموشش مي كنم به همين راحتي يه جايي خوندم كه آدم بايد براي اين كه بعضي وقتا تو وقت صرفه جويي كنه بايد سريع تصميم بگيره !! و اين كاري بود كه من تصميم گرفتم انجام بدم يعني سريع فراموشش كنم .ولي باز با اين حال نتونستم قولي را كه بهش داده بودم مبني بر آمدن به سر قرار فراموش كنم ،  روز بعد رفتم سر قرار همون طور كه حدس مي زدم اون زودتر آمده بود . واقعاً از آدمايي كه دوست دارن خودشون را زيباتر از اون چيزي كه هستن جلوه بدن حالم بهم مي خوره ولي با اين حال اون روز  نه تنها حالم از اون بهم نخورد بلكه خيلي هم ازش خوشم اومد !!  نمي دونم چه اتافاقي براي من رخ داده بود ، باورم نمي شد با اين كه بارها تمرين كرده بودم كه وقتي ديدمش بهش بگم كه من اصلا ً اون را نمي خواهم،  وقتي ديدمش تمام تمريناتم از سرم پريد ، يادم به جمله هاي مهرداد يكي از بچه هاي به قول خودش عاشق پيشه و شاعر مسلك كلاس افتاد كه هميشه روي تخته سياه  كلاس مي نوشت : وقتي راه مي روم به اين اميد صداي قدم هايم را مي شنوم كه شايد روزي صداي ديگري همراه قدم هايم حركت كنند و مرا از تنهايي نجات دهند. البته من و تقريباً بيشتر بچه ها مي دونستيم كه اون براي كي اين جملات قشنگ قشنگ  را مي نويسه، براي كسي كه اصلاً در اون كلاس درس نمي خواند و در واقع رشته ي اون با مهرداد صد و هشتاد درجه تفاوت داشت! دقيقاً به همين مسخرگي !!...لعنتي ..لعنت بر اين احساس كه گاهي آدم را هرچه قدر هم واقعيات زندگي را درك كرده باشه باز هم گول مي زند ، كم كم ما هر روز همديگر را مي ديديم و او طوري حرف مي زد كه من دلم نمي آمد به او بگويم .. دلم نمي آمد به او بگويم ...

 طوري شده بود كه او به من عادت كرده بود و بايد هر روز من را مي ديد و با من حرف مي زد و من اين را موقعي فهميدم كه فهميدم خودم هم به شدت به او عادت كرده ام  و بايد هر روز او را مي ديدم .يه احساس شيرين و غريب من را وابسته به او كرده بود . نمي دانم واقعاً چه اتفاقي براي من رخ داده بود كه اين قدر به او علاقه پيدا كرده بودم ...  ولي هميشه ، هميشه اوضاع اون طوري نيست كه حدس مي زدي براي همين هم مي گم و هميشه خواهم گفت كه اميدي در زندگي وجود نداره و درست وقتي اميد وار مي شي ، اون موقع هست كه همه چيز بهم مي خوره ، اصلاً حالم از چيزي كه در زندگي وجود نداره ولي مي گن  كه وجود داره به هم مي خوره . مي دوني چي شد ، ما دو تا به قول اين آدماي شاعر وقتي مثل دو تا كبوتر سفيد تصميم گرفتيم با هم در يك آشيانه زندگي كنيم ، متوجه شديم كه هرگز نمي توانيم . چون اون موقع  بود كه من فهميدم سرطان خون دارم و تا چند وقت ديگه بنگ.... .

درست به همين مسخرگي ، مي بيني دقيقاً وقتي آدم اميد وار مي شه مي بينه كه خيلي اشتباه كرده . چي مي شد منم مثل همه ي آدما ... اصلاً ديگه برام مهم نيست ، وقتي كه فهميدم سرطان خون دارم و چند وقت ديگه بايد برم ، خيلي خندم گرفت درست مثل ديوونه ها شده بودم بيچاره مريم ، همون دختره را مي گم ، وقتي اوضاع منو ديد فكر كرد ديوونه شدم ، نميدونم  شايد هم شدم چون در حالي كه با صداي بلند مي خنديدم از مطب خارج شدم ، نميدوني چه احساسي داشتم نمي دونستم بايد خوشحال باشم يا غمگين ! خوشحال از اين جهت كه بالاخره از شر زندگي و شكنجه شدن راحت مي شم و ناراحت از اين كه ... . ديگه برام مهم نبود.  مريم مرتب با من تماس مي گرفت ولي من حال و حوصله ي اون را نداشتم و هر دفعه يه جوري دست به سرش مي كردم و از پيششش مي رفتم چون مي دونستم اون فقط براي اين كه به من ترحم كند پيشم مي آمد . خيلي مسخره است در عرض يك هفته با اين كه اون هر روز با من تماس مي گرفت به كلي فراموشش كردم و ديگه هيچ احساسي نسبت به اون نداشتم . راستش تازگي ها وقتي مي بينمش يه احساس خيلي خيلي بد مي كنم احساس مي كنم وقتي مي بينمش حالم داره به هم مي خوره  ....)   اميد كتاب را بست و آرام آن را در كنار ميزش گذاشت با خود فكر مي كرد واقعاً چرا بايد اين همه بلا سر يه آدم بيچاره بياد واقعاً چرا هرچي سنگ مال پاي لنگه ! ؟ اميد به سمت در اتاقش رفت ، خواست آن را باز كند ولي نتوانست به آرامي برگشت و سر ميز كوچكش نشست و يكي ديگر از كتاب هاي صادق را برداشت و با شيوه ي قبل صفحه اي از آن را باز كرد و شروع كرد به خواندن :(  نگاهي به پدرم كردم ، كنترل تلويزيون  را در دستش گرفته بود و بدون اين كه لحظه اي روي شبكه اي مكث كند مرتب داشت آن ها را عوض مي كرد ، نمي دونم اين كار چه لذتي براي اون داشت ، يادم هست ديشب هم داشت همين كار را با صفحات روزنامه مي كرد ، بدون اين كه لحظه اي روي مطلبي فكر كند آن ها را فقط برگ مي زد ، پدرم كارمند بازنشسته ي اداره ي برق است از دو سال پيش كه بازنشسته شده صبح ها همراه رفقاي قديمي اش به پارك مي رود و ظهر بر مي گردد ناهار مي خورد و مي خوابد و عصر دوباره با دوستانش خيابان ها را متر مي كند !! تازه شده مثل روزاي جووني اش كه بيكار بود .  همين طور كه با بي حوصلگي به او نگاه مي كنم با خودم فكر مي كنم و مي گويم : راستي زندگي همينه ؟ تولد ، جواني و پيري ؟ خيلي مسخره است با خودم مي گويم پدرم واقعاً در اين پنجاه و اندي سال زندگي چه كار كرده ؟ چه كار مهمي كرده ؟ هر چي فكر مي كنم ، نه به نتيجه اي نمي رسم ! او هيچ كار مهمي نكرده ،و حالا هم دارد حقوق بازنشستگي اش را مي خورد بي آن كه كار كند ، اين زندگي اوست ، من كه اگه  جايش بودم يه اسلحه گير مي آوردم و مي گذاشتم روي پيشاني ام و بنگ ! يا به قول يكي از  دوستام يك كارد بزرگ مي گذاشتم روي دلم و با قدرت به درون فشار مي دادم و وقتي خوب فرو رفت نيم  وجب به راست و نيم وجب به چپ مي رفتم و تمام !!   نگاهي به مادرم مي كنم با اين كه حدود پنجاه سالش است ولي آثار پيري در چهره اش مشخص نيست او هنوز كار مي كند و خرج اصلي خانواده بر دوش اوست ولي او هم،  كاري در زندگي اش نكرده فقط به سر كلاس رفته و يه عده را احمق بار آورده به اونا گفته زندگي زيباست و بايد در تمام سختي ها صبور باشيم . من كه هر وقت اون اين جوري با هام حرف مي زنه بهش مي گم كه چي بشه ؟ آخرش كه چي ؟

و اون شروع مي كنه برام از اميد و زيبايي هاي زندگي گفتن و اين كه بايد صبر كنيم ، آخه اون معلم پرورشي است ! وقتي به قيافه هايشان نگاه مي كنم با خودم مي گويم من چرا بايد توي اين خانواده ي سه نفري بدنيا مي آمدم ؟ اصلاً چرا بايد فرزند تك باشم ؟ به قول يكي از بچه ها ، بچه ي يكي يه دونه يا خل مي شه يا ديوونه!!  و من هم فكر مي كنم ديوونه شدم ، ديوونه شدم چون فكر مي كنم پدر و مادرم هيچ شباهتي با من ندارن هر وقت با اونا مي خوام بحث فلسفي كنم مثل احمقا جواب مي دن ! اصلاً اونا شايد در كل در ماه دو كتاب هم نخونن پس واقعاً من رو كي رفتم ديگه دارم ديوونه مي شم ديگه قيافه ي اونا هم برام تكراري شدن !!  مخصوصاً قيافه ي پير پدرم ...)  اميد كتاب را همين طور كه باز بود روي ميزش گذاشت و نفس عميقي كشيد ديگر نمي توانست  حتي يك سطر ديگر بخواند . خواندن كتاب هاي صادق نوعي احساس پوچي براي اميد به ارمغان آورده بود ، احساسي كه هرچه روز ها مي گذشتند بيشتر مي شد ، روز ها مي گذشتند و اميد هر روز نااميد تر از ديروز مي شد با اين كه ده روز از شنيدن خبر مرگ صادق براي او سپري شده بود ، او هنوز تلفني به خانه ي صادق نكرده بود ، صادق در كتاب هايش حتي پدر و مادر خودش را هم به باد انتقاد گرفته بود ، انتقاد هايي كه اميد آن ها را كاملاً به جا مي دانست و معتقد بود پدر و مادر خودش هم مانند پدر و مادر صادق هستند ، اميد ناميد و نااميد تر مي شد كم كم  دانشگاه رفتن را هم بيهوده مي ديد ، با خودش فكر مي كرد صادق بيچاره كه اين همه دانشگاه رفت آخر كجا را گرفت ، روز ها كمتر بيرون مي رفت ، دوست نداشت كسي را ببيند به پدر و مادرش هم گفته بود كه دارد روي يك پروژه كار مي كند و براي همين هم مدتي به دانشگاه نمي رود و چون سرش شلوغ است دوست ندارد كسي مزاحمش شود . روزها را در خانه مي ماند و در واقع در اتاقش را كه قفل مي كرد روي تخت خوابش مي افتاد و فكر مي كرد فكر هايي كه سراسر ياس و نااميدي بود . كم كم تصميم گرفت در و ديوار اتاقش را هم رنگ سياه بزند ، يك وجب روي كتاب هاي دانشگاهي اش خاك بود در حالي كه كتاب هاي صادق را با اين كه هر كدام را دو بار خوانده بود هر روز مرور مي كرد . پرده اي سياه و تيره جلوي پنجره ي اتاقش زد چون دوست نداشت اين خورشيد خانم مزاحم هر روز بي اجازه وارد اتاقش شود او را از خواب بيدار كند ، عالم خواب را بيشتر دوست داشت چون فكر مي كرد در خواب هر اتفاقي كه بيافتد مهم نيست و همين براي او دليل خوبي بود تا روز ها هشت  ساعت بخوابد و شب ها را در حالي كه ديگر خوابش نمي برد روي تخت خوابش بيافتد و در تاريكي  چشم هايش را به نقطه اي خيره كند . در اتاقش يك شمعداني زيبا بود كه هر روز صبح اميد او را نوازش و از آب سيراب مي كرد ولي حالا چند روز بود كه شمعداني بيچاره رنگ آفتاب را هم نديده بود ، اميد هر روز اتاقش را تميز و مرتب مي كرد ولي حالا او  مدت زيادي بود كه حتي  با دست مال هم گرد و خاك كتاب هايش را جمع نكرده بود . از نور آفتاب متنفر بود براي همين هم روزها بيرون نمي رفت و اگر هم كاري داشت آن را به شب محول مي كرد . روز ها مي گذشت و مادر و پدر اميد هر روز نگران تر از ديروز مي شدند با خود مي گفتند اين چه پروژه اي هست كه اين طور پسرشان را مشغول خود كرده . حالا سي نه روز از مرگ صادق مي گذشت و فردا چهلمين روزش بود . صبح صادق بيدار شده بود و بعد از اين كه آفتاب كه بدون اجازه وارد شده بود  را بيرون انداخته بود ، روز تخت دراز كشيده بود و بدون اين كه بخواهد كاري كند نااميد به سقف چشم دوخته بود.  اين تمام اتفاقاتي بود كه تا حالا برايش رخ داده بود پسري كه هر روز  خود زود تر به پيشواز خورشيد مي رفت اكنون از او متنفر بود ، اميدي كه هر روز صبح پس از اين كه با خورشيد احوال پرسي مي كرد ، مشغول درد و دل با شمعداني قشنگش مي شد حالا او را چون گلداني بي مصرف رها كرده  بود و اگر ديروز ته مانده ي آب ليوانش را مي خواست حتماً تا حالا  شمعداني بيچاره مرده بود . چشمانش ديگر سويي نداشت ولي امروز وقتي پس از چند روز گرماي خورشيد را با برگهاي پژمرده اش حس كرد ، با خود فكر كرد و اميدوار شد كه شايد امروز ، روز ديگري باشد ، با خودش مي گفت شايد امروز عشق به اميد برگردد و زيبايي را دوباره ببيند . چند لحظه گذشت ناگهان تلفن خانه به صدا در آمد ، صدايي كه براي اميد اصلاً مهم نبود . چند لحظه پس از اين كه صداي زنگ  تلفن قطع شد ، صداي در زدن اتاقش شروع شد ، مادرش بود . با بي ميلي به طرف در اتاق رفت و آن را آرام باز كرد . اميد با چشمان خسته و نااميدش نگاهي به مادرش كرد و گفت : چيه ؟ چي شده ؟

 ماندانا لبخندي زد و گفت : پسرم تو بايد به ما بگي چي شده ! چند هفته است اصلاً پيش ما نمي ياي ؟  اميد خواست حرفي بزند كه ماندانا ادامه داد : خواهش مي كنم ديگه نگو كه داري روي پروژه ات كار مي كني !!  اميد ديگر چيزي نگفت ، ماندانا كمي مكث كرد ادامه داد: راستي پدر صادق زنگ زد گفت كه امروز حتماً بري اون جا ، گفت يه كار خيلي مهم باهات داره !  ماندانا ديگر هيچ نگفت و فقط با چشمان نگران مادرانه ي خود به اميد چشم دوخته بود . اميد نگاهي به مادرش كرد و گفت : باشه چشم اگه شد مي رم ... ماندانا صحبتهاي او را  بريد و گفت : نه ديگه نشد بايد بري چون كه گفتي چشم !  اميد كه حوصله ي شوخي هاي مادرش را نداشت، نفس عميقي كشيد و گفت : باشه چشم مي رم . سپس در حالي كه هنوز مادرش جلوي در اتاقش ايستاده بود در را آرام بست و رفت تا خودش را آماده كند . ساعت هشت و نيم بود كه اميد با نااميدي خاصي از خانه خارج شد . از كوچه ها مي گذشت و وارد خيابانها مي شد ،  با خودش فكر مي كرد كه بيرون رفتن در روز چه قدر مشكل و درد سر ساز است،  عبور كردن از زير ذره بين نگاه هاي كنجكاوي كه فقط كارشان فضولي است چقدر طاقت فرسا است !! خورشيد با آن نگاه آتشينش چنان به آدم نگاه مي كند كه انگار مي خواهد با داغي نگاهش روح آدم را شكنجه دهد ، با آن شلاق هاي زردش چنان با خشونت به بدن آدم مي زند كه هركسي مي فهمد اين از روي همان حسادت غريب و قديمي اش با انسان است ، صداي كفش تقريباً نو اش كه مرتب جير جير مي كرد او را بيش از هر چيز ديگري رنج مي داد ، وقتي بعد از ده روز كه مرتب فقط شب ها بيرون از خانه مي آمد ، بايد حدسش را مي زد كه اين بار عبور از خيابان با آن همه انسان هاي عصبي بايد كار مشكلي  باشد . از خيابان كه گذشت نفس راحتي كيشد ، با خودش فكر مي كرد كه چقدر شهر روز،  غريب است انگار كسي را نمي شناخت و انگار مردم هم او را به چشم يك غريبه مي ديدند . صداي كفش جديدش داشت حالش را به هم مي زد ، دلش مي خواست آن ها  را از پاهايش در مي آورد و دور مي انداخت، آن قدر دور كه هيچ وقت آن ها را نمي ديد ، ولي نه ..نه اگر اين كار را هم مي كرد مردم فكر مي كردند كه ديوانه شده است ، واقعاً خيلي مسخرست ، مسخرست . آفتاب نگاهش خصمانه تر شده بود ، آن قدر كه داشت اميد را مي سوزاند ، حالش از آن آفتاب زردمبو بهم مي خورد ، فكر خنده داري كرد ، لبخندي تلخ به روي لب هايش نقش بست آن قدر تلخ كه هركسي آن را مي ديد ،  به نوعي احساس درون گرا دچار مي شد . با خودش فكر كرد حتماً اين آفتاب خانم زشت و زردمبو پير دختري است كه حسابي ترشيده و حالا با اين نگاه خصمانه اش سعي دارد عقده هايش را خالي كند ، بيچاره نمي داند كه كسي اصلاً به او توجه ندارد ، چون هرچه قدر هم كه نگاهش داغ تر باشد ، مردم مي گويند عجب هواي گرمي است و هيچ گاه مي گويند چه نگاه آتشيني!! اميد با خودش چه فكر ها كه نمي كرد ، از خودش مي پرسيد كه نكند ديوانه شده و خبر ندارد ، لبخندي تلخ تر از قبل بر لبانش نقش بست ، با خودش گفت كه اي كاش ديوانه مي شد و بي خيالي به سراغش مي آمد ، با خودش مي گفت كه اي كاش ديوانه بود و نمي ديد  اين همه رنج و ستم را ، نمي دانست چرا همه چيز عليه اوست ، مگر او چه كار كرده بود ؟ ! نفس عميقي كشيد مي دانست كه اين فكر ها ، فكري نيست كه بتوان با آن كاري از پيش برد ، واي اين روز چقدر تاريك است !! مردم نمي خندند چرا ؟ حتي لبخندي هم نمي زنند چرا ؟ شايد آن ها هم بعضي چيز ها را مي دانند ولي نمي خواهند به يكديگر بگويند و همديگر را نااميد كنند !! عشقي نيست ، عاشقي نيست ، در شهر ديوانه اي نيست ، روي ديوار ها فقط  سايه هايند كه مي رقصند ، مردم نمي خندند ، دلي نيست كه سوي دلدار شود ، پاسباني نيست كه بيدار شود ، هر سو چراغ تاريكي است كه فقط تاريكي ها را زياد  مي كند ! همين طور كه داشت اين حرف ها كه بيشتر به شعر مي مانست را در ذهنش تداعي مي كرد ناگهان پايش در گودالي پر از آب گل فرو رفت . پايش تا مچ وارد گودال شد ، گودالي كه پر بود از آب و گل !!

نگاهي به كفشش كرد حالا ديگر يكي از كفش ها جديد بودنش را نمي توانست فرياد بزند ، بلكه مي بايست حالا وظيفه ي جديدش  را انجام مي داد ، حالا وظيفه اش اين بود كه  پاي اميد را با مايع لزج و كثيفي كه حمل ميكرد شكنجه دهد ، اميد ديگر نمي توانست اين يكي را تحمل كند ولي چاره اي نداشت بايد تحمل مي كرد ، احساس مي كرد نگاه هاي كنجكاو بيشتر شده ، احساس مي كرد آفتاب نگاهش را داغ تر كرده ، ان قدر  داغ كه آب  و گل درون كفشش داشت مي جوشيد !! همين طور رفت و رفت تا اين كه بالاخره به كوچه ي خانه ي صادق رسيد . توصيف هاي صادق را درباره ي كوچه هيچ وقت فراموش نمي كرد :( وقتي مي خواهي وارد كوچه ي ما بشوي بايد قبل از اين كه وارد شوي تا مي تواني نفس عميق بكشي چون وقتي وارد شدي با خفه ترين نقطه ي روي زمين آشنا مي شوي ، آدم هايي بي كار و فضول كه كارشان فقط ديد زدن از توي دخمه هاي كثيفشان است ، خانه ي ما نمايش رومي است و همين امر باعث مي شود ، حداقل از خانه اي ديگر  روشن تر و تميز تر جلوه دهد !!! كنار خانه ي ما يك چنار قديمي سال ها است كه با بدبختي دارد زندگي مي كند ، تنها درخت كوچه ي ما همين چنار پير و فرسوده است كه فكر نمي كنم با اين وضعيت كوچه بتواند بيشتر از دو ماه ديگر دوام بياورد !! كوچه ي تنگ و ترشي نيست ولي پهن هم نيست. وقتي زنگ خانه ي ما به صدا در مي آيد ، خانه ي ما دچار  يك  زلزله مي شود، چون آن قدر بد صدا و ناهنجار است كه حتي گوش نوازنده ي آن را هم در همان ثانيه هاي نخست آزار مي دهد !! ...) همه ي چيزهايي را كه درباره كوچه و نماي ظاهري خانه نوشته بود حالا مي توانست به وضوح ببيند . ولي حالا كوچه ي مورد نفرت صادق يك تغيير ديگر هم كرده بود تغييري كه هيچ گاه صادق نمي توانست در زمان حياتش  آن را ببيند و آن پارچه هاي سياهي بود كه بر سر در خانه شان نصب شده بودند .و با جملات غم انگيزي زينت داده شده بودند  : فوت ناگهاني فرزند شما را تسليت عرض مي كنيم ، از طرف عده اي از همكاران . مرگ ناگهاني جوان ناكام را به شما و خانواده هاي وابسته تسليت عرض مي كنيم ، از طرف خانواده ي محمدي . اين يكي براي اميد خيلي جالب بود چون اين خانواده همان هايي بودند كه دخترشان مي خواست با صادق  ازدواج كند . لبخند تلخي بر لبان اميد نقش بست . جلوتر رفت ، زنگ خانه را فشار داد ،دقيقا به همان بد صدايي كه گفته بود . چند لحظه بعد  آقاي مرادي پدر صادق در را باز كرد. با اين كه او اميد را فقط دو بار ديده بود ، با ديدن چهره ي اميد او را محكم در آغوش گرفت . اميد بي تفاوت به اين كار او در ذهنش جملات صادق نقش مي بست :( وقتي كسي را در آغوش مي گيريم آن قدر او را فشار مي دهيم تا تمام انرژي خود را به ما بدهد ...) بعد از اين كه حسابي اميد را در آغوش نگه داشت و گريه كرد ، او را عقب كشيد و گفت : هميشه دوست داشتم تو بيشتر با صادق باشي چون مي دانستم تو بچه ي سر به راهي هستي ولي افسوس ... صداي گريه ي آقاي مرادي  در حالي كه اميد را به درون حياط مي آورد بار ديگر بلند شد . اميد نگاهي ملامت بار به او مي كرد و آقاي  مرادي    متوجه اين نگاه نمي شد . اميد با هر حركت او به ياد جمله هايي كه صادق در مورد انسان ها و زندگي مي افتاد :( وقتي مي فهمي با چاپلوسي مي تواني انسان ها را با خودت هم قدم كني چه لذتي مي بري حتي وقتي در بدترين شرايط هستي ، حتي وقتي كه چاپلوسي براي تو فايده اي ندارد هم گاهي چاپلوسي مي كني !! تا جايي كه با خون تو چاپلوسي يكي مي شود نه تنها چاپلوسي بلكه دروغ ، حيله ، تهمت و امثال اين ها هم داراي اين خصوصيات براي ما انسان ها هستند ) اميد همراه آقاي مرادي  از حياط كهنه ي خانه گذشت و وارد خانه شد. دقيقاً همان طور كه  صادق خانه را توصيف كرده بود ، هيچ زيبايي نداشت و به قول خودش :( خانه ي ما در واقع يك دخمه ي متمدن است ) آقاي مرادي از اميد خواهش  كرد كه چند لحظه منتظر بماند تا مادر صادق از اتاقش بيرون بيايد ، اميد بدون اين كه چيزي بگويد خواهش آقاي مرادي را با  تكان دادن سر قبول كرد و آرام ولي بي حوصله روي مبل كهنه اي كه كنار سالن پذيرايي بود نشست . به اطراف نگاهي كرد به  پارچه هاي سياهي كه درون را هم مانند خارج كرده بودند . دوست نداشت جملات مسخره اي كه بر روي آن پارچه هاي خوش رنگ نوشته شده بودند را بخواند . همين طور كه به اين پارچه ها نگاه مي كرد ، ناگهان با صداي شيون هاي مادر صادق به خود آمد . بيچاره خودش را داشت مي كشت ، آقاي مرادي زير كتفش را گرفته بود و در حالي كه به او كمك مي كرد ، او را در حالي كه خودش را روي زمين مي كشيد به طرف سالن پذيرايي مي آورد . اميد از سر جايش بلند شد و در حالي كه با نگراني به او نگاه مي كرد به او سلام كرد . مادر بيچاره كه از شدت گريه و اشك  ديگر توان صحبت كردن نداشت ، در حالي كه سرش را تكان مي داد آرام روي كاناپه اي كه مقابل اميد قرار داشت نشست. مادر صادق همان طور كه به شدت اشك مي ريخت نگاهي به اميد كرد و گفت : آقاي پيرزاد صادق تو وصيت نامه اش از ما خواسته بود كاري انجام دهيم ... مادر صادق كمي مكث كرد و سپس ادامه داد : آقا اميد صادق از ما خواسته بود تا قبل از چهلم خودش شما به اين جا بياييد و كتابي را كه او در طي هفته اي كه شما را نديد ، نوشته بود بخوانيد و آن را مرتب كنيد ، راستش او از ما خواسته بود كه آخرين كتابش را هم چاپ كنيم و قبل از آن كه كتاب چاپ شود ، شما آن را بخوانيد تا اگر ايرادي داشت شما آن را برطرف كنيد . اميد خيلي تعجب كرده بود آخر او كه ... اميد كمي فكر كرد و گفت : ولي خانم مرادي من كه تا حالا توي عمرم كتاب ننوشته ام كه بخواهم كتاب صادق را تنظيم كنم ، من اصلاً بلد نيستم . مادر در حالي كه صورتش را با دستمالي كه آقاي مرادي به او داد، پاك مي كرد، گفت : بله اتفاقاً صادق هم در وصيتش گفته بود كه شما ممكن است قبول نكنيد ولي او گفته حق دارد كه به عنوان  نزديك ترن دوست اين را از شما بخواهد . اميد به گوشه ي چين خورده ي قالي كهنه و كوچكي كه كنار در سالن پذيرايي افتاده بود، خيره شده بود چيزي نمي گفت . آقاي مرادي در حالي كه با سر حرف هاي همسرش را تاييد مي كرد گفت : بله شما تنها دوستش بوديد خواهش مي كنم اين خواسته ي پسرم را انجام دهيد .  اميد با خود فكر مي كرد كه چقدر كار مشكلي بايد باشد خواندن آخرين جملات كسي كه تصميم قاطع به خودكشي گرفته ! با خود فكر مي كرد حتماًُ بدترين اوضاع را در اين آخرين كتاب صادق خواهد ديد . او مي دانست كه پدر و مادر صادق حتي يك كتاب او را هم نخوانده اند و اين را از قسمتي از يكي از كتاب هايش فهميده بود :( ...خواندن كتاب براي آن ها آن قدر زجر دهنده است كه حتي كتاب هاي من را هم تا به حال نخوانده اند !! خيلي مسخره است حتماً اگر كسي ديگر به من مي گفت كه مادر و پدر نويسنده اي كتاب هايش را تاكنون نخوانده اند ، من باورم نمي شد ، مگر مي شود آن ها اين قدر بي تفاوت باشند ، ولي بودند !! )  مادر صادق يك بار ديگر به سخن آمد و گفت : آقاي پيرزاد خواهش مي كنم اين كار را انجام دهيد ! اميد كه ديگر چاره اي نداشت  سرش را تكان داد و گفت : چشم ، حالا اين آخرين كتاب كجا هست  ؟ پدر صادق بلافاصله از جايش بلند شد و گفت : برويم من شما را راهنمايي مي كنم . اميد به همراه آقاي مرادي به طرف اتاق صادق رفتند . وقتي به دم در اتاق رسيدند ، آقاي مرادي گفت : بفرماييد ، كتاب روي ميزش است . من مي رم پيش مادر صادق . اميد آرام در اتاق را باز كرد و وارد دنياي صادق شد . برعكس چيز هاي ديگري كه او درست در كتاب هايش توصيف كرده بود اتاقش اصلاً شباهتي به جملات كتاب هايش نداشت ، يادش مي آمد كه در يكي از كتاب هايش در توصيف اتاقش چنين نوشته بود :( اتاقم تاريك ترين نقطه ي دنيا است ولي درست از همين جهت زيباست ، زيرا اصلاً از جاهاي پر نور كه همه چيز در آن ها واضح و آشكار است خوشم نمي آيد ، به اين معتقدم كه موجودات با ارزش خود را كمتر به معرض نمايش مي گذارند و اتاق من هم به دليلي كه به نور اجازه ي ورود نمي دهد خيلي با وقار است ، با وقار و سنگين رنگين !! چه جملات مسخره اي نوشتم ، حالم به هم خورد...) اصلاً آن اتاق تاريك نبود بر عكس اين طور به نظر مي رسيد كه پر نور ترين و زيبا ترين جاي آن خانه است . اميد كمي تعجب كرد و سپس با خود گفت : مگه مي شه تمام خونه را سياه پوش كرده باشن و اتاق صادق اين طوري باشه . حتماً كار باباش است !! .

ديگر به رنگ روشن در و ديوار اتاق توجه نكرد به طرف ميز رفت . نگاهي به آن انداخت و بلافاصله يك دفتر را پيدا كرد . روي دفتر نوشته بود "عروج" خيلي تعجب كرد ، با خودش مي گفت صادق  نام  كتاب هايش همگي طور ديگري بودند و حالا اين آخرين كتاب ... . حوصله اش نشد زياد روي نام كتاب مكث كند با خود فكر مي كرد كه بايد سنگين ترين كتاب عمرش را بخواند چه قدر غم و غصه درون آن پيدا مي شد ؟!!

كتاب را باز كرد و شروع كرد به خواندن :) به نام خالق زيبايي ها :) اميد خيلي تعجب كرد آيا اين كتاب را واقعاً صادق نوشته بود ؟ خالق زيبايي ها ؟ كسي كه اصلاً هيچ نوع زيبايي را در زندگي اش نمي ديد حالا در اين آخرين كتابش !!

اميد نفس عميقي كشيد و ادامه داد :) ديروز از خواب بيدار شدم ، وقتي از خواب بيدار شدم، حدس مي زدم آن روز ، روز متفاوتي باشد ولي نه به اين متفاوتي !!  مادرم خانه نبود ، پدرم هم همين طور او هم خانه نبود . با بي حوصلگي از اتاق تاريكم خارج شدم . رفتم جلوي آينه اي كه در راهرو بود ، با بي حوصلگي  دستي در موهايم كشيدم. احساس عجيبي سراسر وجودم را در برگرفت احساس غريبي بود . شايد نوع جديد و حادتري از نااميدي بود كه به سراغم آمده بود . چشمهايم در چشمهايم افتاد ، احساس عجيبتري به سراغم آمد نمي دانم امروز چه مرگم شده بود ، ديگر از اين زندگي مسخره واقعاً جانم به سرم رسيده بود ياد حرف مريم افتادم كه وقتي يك بار به او گفته بودم كه چه قدر از زندگي نااميدم اين طور با شوخي جوابم را داد :) پسر هر وقت نااميد شدي برو جلوي آينه يه نگاهي به چشم هاي قشگت بنداز تا نااميدي از سرت بپره !! ) چه حرف خنده دار و مسخره اي ! ديگر دوست نداشتم حتي يك لحظه ي ديگر هم اين زندگي را تحمل كنم . نمي دانم چه اتفاقي افتاد كه ناگهان تصميم گرفتم خودكشي كنم !! بلافاصله بدون اين كه بخواهم لحظه اي فكر كنم با همان وضعيت به طرف پشت بام خانه رفتم ، بدون اين كه لحظه اي فكر كنم دارم چه كار مي كنم به طرف مرگ مي دويدم . اصلاً دوست نداشتم يك لحظه ي ديگر هم زنده بمانم. با خودم فكر مي كردم كه من چه قدر بدبخت هستم حتي براي خودكشي هم شانس ندارم كه با يك روش سريع كار خودم را تمام كنم . از كشتن خودم با وسايلي كه مرگ را در عرض چندين دقيقه به همراه مي آوردند بيزار بودم بايد حداكثر در عرض چند ثانيه كارم تمام مي شد . بعضي ها خود را حلقه آويز مي كنند ولي من از اين روش اصلاً خوشم نمي آيد چون مي دانم ...اه حالم بهم خورد چقدر كتابي نوشتم ،ولش كن .اصلاً به من چه ربطي داره كه اونايي كه خودشون را دار مي زنن بيشترشون در آخرين لحظات پشيمون مي شن ، به من چه !! مگه حالا من مي خوام با اين روش احمقانه خودم را رها كنم!! كاشكي ده دوازده تا از اين قرصها داشتم ، اون نادونا كه نمي دونن به جاي اين كه اين قرصا را توي ميهماني هاي مسخرشون  بخورن بايد موقع خودكشي بخورن تا هيچي نفهمن و پشيمون هم نشن . ولش كن حالا كه من نه دوست دارم خودم رو حلقه آويز كنم و نه قرص خودكشي دارم بايد يه كار رمانتيك انجام بدم تا حداقل بعد از مرگم اون دوست احمق شاعرم مهرداد  يه شعر در مورد مرگ رمانتيك بگه!! خوب فكر كردم با خودم گفتم بهتر است به جاي اين كه بي خودي به پشت بام كم ارتفاع خانه ي خودمان برم، برم به بلندترين برج شهر جايي كه مطمئنم براي خودكشي ساخته شده !! به سرعت برگشتم اصلاً باورم نمي شد كه مني كه اين قدر با استدلال و اين جور كوفتا مي رفتم جلو حالا به اين سادگي و مسخرگي به استدلال مرگ رسيده باشم!! ولي ديگه برام مهم نبود كه چه طور به اين استدلال  رسيده ام، مهم اين بود كه ديگه دوست نداشتم به خانه برگردم و اون دخمه را به عنوان محل زندگي دوباره قبول كنم و اين را موقعي فهميدم كه در راه بلندترين برج شهر بودم . خيابان ها چقدر تنگ شده بودند باورم نمي شد . مردم چرا اين طور مسخره راه مي رفتند باورم نمي شد . آسمان چرا اين قدر دلگيربود باورم نمي شد .باورم نمي شد كه دنيا اين قدر تنگ و كوچك شده باشد كه ديگه جاي من را نداشته باشد !!

سرم را به زير انداختم و راهم را در پيش گرفتم راهي كه  قبلاً  غرق شده بود آن هم بوسيله ي مرگ ...آه چه كلمه ي زيبايي است شايد تنها كلمه اي كه مرا به دنياي واژگان متصل مي كند مرگ باشد ! شايد ديوانه شده بودم نمي دونم. حركت كردم .رفتم و رفتم تا اين كه بعد از نيم ساعت تحمل كردن اوضاع خفه كننده ي اطرافم بالاخره به مقصد رسيدم مقصدي كه مقصد نهايي من بود . از همان پايين نگاهي به بالاترين نقطه ي برج انداختم ، حتي از همان جا هم مي شد تصور كرد كه وقتي خودم را در آسمان رها كنم ،  تنها جنازه ام به زمين مي رسد !! و اين دقيقاً چيزي بود كه من مي خواستم ، يك مرگ سريع و بي دردسر !! هنوز نفهميدم در چه مدت و چه طوري به بالاي برج رفتم ، آن جا خلوت بود خلوت ترين جاي برج ، نه مثل اين كه امروز فقط من قصد رها سازي داشتم !! اين اسم زيبا ، اسمي بود كه در كتابي نويسنده ي خوش ذوقش بر روي مرگ گذاشته بود . ولي به نظر من او بايد كمي خوش ذوق تر مي بود و اين اسم را بر روي خودكشي مي گذاشت ! با اين كه هنوز حتي نزديك ظهر هم نشده بود ولي آسمان بد جوري كبود شده بود. بر روي لبه ي تيغ ايستاده بودم و دور را نگاه مي كردم ، اوضاع شهري عادي بود ، عادي عادي !!هميشه هم با خودم مي گفتم كه هيچ كس براي ديگري گريه نمي كند مگر اين كه سودي از اين كار به او برسد !! باد سردي وزيدن گرفت ، انگار مي خواست زودتر مرا به مرگ نزديك كند . نگاهي به پايين انداختم، از اين ارتفاع مردم ،ماشين ها و خانه هاي يك طبقه چه قدر كوچولو هستند .با خودم گفتم اين بهترين تصميم است وقتي تو حتي حق نداري كه از زندگيت گلايه و شكايت كني و اگر اين كار را بكني، اگر از زندگي نا اميد باشي ، گناه محسوب مي شود، و بدترين و بزرگترين گناه را انجام داده اي پس ديگر براي چه بايد زندگي كني؟!!  نگاهم به دور دست بود و پاهايم تا مرگ بيش از پنج قدم فاصله اي نداشت ،  همين طور كه به دور دست نگاه مي كردم ،ناگهان كلاغ سياهي منو به خودش متوجه ساخت . آن قدر سياه بود كه لحظه اي از سياهي بيش از حد آن متعجب شدم ، با خودم گفتم مگه ميشه يه كلاغ تا اين اندازه سياه باشه و بعد هم در چنين ارتفاعي پرواز كند ؟ ولي چه فرقي مي كرد واقعاً چه فرقي مي كرد براي مني كه ديگه دليلي براي زندگي نداشتم حالا يك كلاغ سياه سياه چه مشكلي بود ! قدمي ديگر برداشتم و فاصله ام تا مرگ باز هم كمتر شد كلاغ سياه نزديك تر  مي شد در واقع داشت به طرف من مي آمد  . با خودم گفتم وقتي كه از كنارم گذشت خودم را در آسمان رها مي كنم براي هميشه !! كلاغ نزديك مي شد و هر چه قدر كه او به من نزديكتر مي شد، خودم را به سمت پرتگاه نزديك تر مي كردم . كلاغ به ده متري من رسيده بود و من هم به دو قدمي مرگ . كافي بود كلاغ چند بال ديگر بزند تا من هم در هوا پر بكشم ! ولي ناگهان مسير كلاغ تغيير كرد ،خيلي تعجب كردم كلاغي كه داشت با سرعت به من نزديك مي شد ناگهان مسيرش را صد و هشتاد درجه تغيير داد و از همان مسيري كه آمده بود و داشت به من نزديك مي شد حالا داشت به سرعت دور مي شد . خيلي تعجب كردم .همين طور كه داشتم كلاغ را با نگاه كنجكاوم دنبال مي كردم ناگهان از سمت راست خودم احساس كردم موجودي كوچك دارد به من نزديك مي شود به سرعت به راستم نگاه كردم و باز در كمال نا باوري ديدم كه پروانه اي زيبا دارد به من نزديك مي شود . پروانه اي زيبا آن قدر زيبا كه من  حتي مشابهش را هم نديده بودم. باورم نمي شد فكر مي كردم ديوانه شده ام پروانه اي به اين زيبايي آن هم در اين ارتفاع ديگر چيزي نبود كه بشود به سادگي از كنار آن گذشت . پروانه آن قدر زيبا بود كه مرا مات خودش كرده بود .با همان زيبايي و متانت پرهاي زيبا و كوچكش را به سمت من چرخاند و درحالي كه من با شگفتي به او نگاه مي كردم روي شانه ي راستم نشست . باورم  نمي شد به محض اين كه پروانه روي دوشم نشست احساس كردم خيلي سبك شده ام ، احساس كردم تمام افكارم در ذهنم به پرواز درآمده اند ،احساس كردم آن قدر سبك شده ام كه اگر از اين ارتفاع هم پايين بپرم به آرامي مانند پر كاه روي زمين فرود مي آيم و هيچ آسيبي به من نمي رسد  ، يك لحظه با خودم فكر كردم ، شايد من حواسم نبوده و از پرتگاه به پايين پريده ام و حالا اين روحم هست !! پروانه به قدري زيبا بود كه مرا به طور كامل شيفته ي خود كرده بود مني كه از هيچ زيبايي خوشم نمي آمد حالا شيفته ي اين مخلوق كوچك خدا شده بودم ! احساس كردم پروانه  تمام وجودم  را تسخير كرده است ولي چه تسخير شيريني بود ، آن قدر شيرين كه دوست داشتم مثل پروانه بودم . نگاهي به جلوي پايم انداختم ،يك قدم ديگر تا مرگ و رها شدن فاصله نبود . درست هنگامي كه من به پايين پايم نگاه كردم ، پروانه از روي دوشم پريد .به محض اين كه او شانه ي مرا ترك گفت ، بار ديگر احساس كردم شانه هايم سنگين  شده اند ، ولي اين بار خيلي سنگين تر شده بودند ، پروانه مانند تيري كه به سمت پايين شليك شده بود ، يا سرعت به طرف پايين سقوط كرد ، ...نه .نه نبايد اين موجود زيبا را از دست مي دادم . يك لحظه با خودم فكر كردم او پروانه است و سبك و من مي توانم زود تر از او به زمين برسم و او را در هوا بگيرم ! يعني بايد خودم را در آسمان رها مي كردم؟ نه اين طوري مي مردم و پروانه هم زنده نمي ماند !  به سمت پله ها برگشتم ، به سرعت سوار آسانسور شدم و در مدت زمان بسيار بسيار كوتاهي خودم را به طبقه ي اول رساندم ، از در ساختمان خارج شدم وارد محوطه شدم . نگاهي به آسمان بي ستون بالاي سرم انداختم چه قدر بزرگ بود ،امكان نداشت پروانه را در اين آسمان پهناور پيدا مي كردم ولي درست در همان موقعي كه به اين نتيجه رسيدم ، در كمال ناباوري احساس كردم شانه هايم دوباره سبك شده اند ،يك احساس زيبا ولي قديمي ، احساس مي كردم قبلاً هم خودم را چنين سبك حس كرده  بودم ولي يادم نبود كي!! نگاهي به شانه ي سمت راستم كردم و در نهايت خوشحالي همان پروانه زيبا را دوباره روي شانه هايم ديدم !! به قدري خوشحال شدم كه مي خواستم از خوشحالي پر در بياورم و پرواز كنم . از وقتي پروانه روي شانه هايم نشسته بود حس مي كردم بارم سبك شده ،حس مي كردم مي توانم با اين سبكي واقعاً پرواز كنم ، نمي دانم ولي همه چيز را به طرز شگفت انگيزي زيبا مي ديدم ، آن قدر زيبا كه با خودم مي گفتم مگه من تا حالا كور بودم كه اين همه زيبايي را كه تمام اطرافم را فرا گرفته بودند نمي ديدم !! مگه كر بودم كه صداي زيباي پرنده ها را نمي شنيدم ؟ مگه احساس نداشتم كه باد ملايمي را كه از شمال مي آمد حس نمي كردم ؟! مگه قلب نداشتم كه وقتي نابينايي مي خواست از خيابان عبور كند به كمكش نمي رفتم؟ باورم نمي شد ، آيا تا امروز من يك مرده ي متحرك بودم ؟ يك جنازه ي بي احساس ! يك انسان كور دل ! كر؟ نابينا؟

نه . من واقعاً اين چند سال  را هدر داده بودم با حرف هاي مسخره ، با فكر هاي مسخره با ايده هاي ديوانه وار ! چرا وقتي هر روز خورشيد مي خواست طلوع كند من به استقبالش نمي رفتم؟ چرا ؟ چرا وقتي  همراه خانواده به  كنار دريا مي رفتم ، كفش هايم را در نمي آوردم تا نرمي شن ها را لمش كنم ؟ چرا؟ واقعاً چرا وقتي پرنده اي آواز مي خواند من در روياهاي زيبا فرو نمي رفتم ؟ چرا اين قدر احمق بودم ؟ شايد حتي احمق هم اين قدر احمق نباشد كه زيبايي لحظات زندگي را به فكر كردن بي مورد در باره چيز هايي كه جوابشان خيلي ساده است ، از دست دهد !

خنده ام گرفته بود دلم مي خواست مانند ديوانه ها.. ديوانه ها  كه حالا مي فهميدم بعضي از  آن ها ديوانه نيستند ، ديوانه نيستند عاشقند !!  دلم مي خواست مانند آن ها سرم را به آسمان كنم و حسابي بخندم به اين احمقي ام حسابي بخندم و بعد حسابي گريه كنم ، به حرف هاي بدي كه با خدا مي زدم ، حالا مي ديدم خدا آن قدر بزرگ و مهربان است، آن قدر لطيف است  كه انسان نا اميدي مثل من را كه در لبه ي پرتگاه جهنم بوده فقط با يك پروانه ، فقط با يك پروانه ي كوچك چقدر تغيير داده !! حالا خدا جوابم را داده بود جواب تمام سئوالاتم را  . جواب تمام سئوالاتم را فقط با يك پروانه ، فقط با يك پروانه، پروانه اي كه حتي نمي توانست حرف بزند داده بود ، نمي توانم چطور بگويم ، واقعاً  نمي توانم راه حلي پيدا كنم تا آن همه جواب زيبا را برايت در چند سطر يا چند صفحه يا حتي چند كتاب بنويسم . شايد تا آخر اين مطلب را حلي پيدا شود ... پروانه از روي دوشم پريده بود و رفته بود ولي شانه هايم هنوز سبك سبك بودند ، راهم را در پيش گرفتم و به سمت خانه راه افتادم . ولي ديگر قدم هايم مانند سابق كند و نامنظم نبود ، حالا مي فهميدم كه انسان بودن يعني چه ، حالا مي فهميدم وقتي راه مي روم بايد چه وظيفه اي انجام دهم ، و حالا مي فهميدم كه وقتي راه مي روم نبايد چنان قدم بردارم كه متكبرانه باشد و نه چنان كه در منزلت يك انسان نباشد !! انسان بودن را حالا درك مي كردم ، بايد مانند بهترين و بزرگترين و اشرف مخلوقات خدا راه مي رفتم ، بايد زيبايي هايي را كه خدا براي ما آفريده بود مي ديدم ، بايد آن ها را مي ديدم ولي نه با يك نگاه اجمالي بلكه در آن ها فكر هم مي كردم ، بايد با چهره اي گشاده و متبسم انسان هاي ديگر را نگاه مي كردم چون حق نداشتم با يك نگاه نااميد آن ها را از زندگي ذره اي نا اميد كنم ! بايد وقتي صداي پرند ها را مي شنيدم عاشق مي شدم نه يك عشق هزار عشق را در يك ثانيه لمس مي كردم !! بايد وقتي نسيم مي آمد ، صورتم را به سوي آن مي كردم تا از اين رحمت الهي تمام پيام هاي دوست را مي گرفتم ، باورم نمي شد اين همه تغيير كرده  باشم و حالا مي ديدم كه خدا چقدر زيباست ، چقدر دوست داشتني است آن قدر كه حاضري يك لحظه تمام شوي و ديگر هيچ اثري از تو باقي نماند ولي قبل از آن براي يك ثانيه نور الهي را درك كني !! حالا حتي مي توانستم لطافت هواي اطرافم را هم درك كنم ، اشك در چشمانم جمع شده بود ، اشكي كه شور نبود بلكه شيرين بود ، شيرين به شيريني عسل بهشتي !! دوست داشتم حالا حتي لحظه اي را هم از دست ندهم دوست داشتم لطيف شوم آن قدر لطيف كه با لطافتم خدا را بيشتر حس كنم !!  نگاهم در چشمان  طلايي و پاك خورشيد به هم رسيد ، واقعاً اين را ديگر نمي توانستم تحمل كنم !! نمي توانستم تحمل كنم كه من يك روزي زيبايي خورشيد را هم نديد مي گرفتم !

 آن قدر نگاه معصوم و پاكي داشت كه ديگر خجالت كشيدم در چشمان زيبايش نگاه كنم و بگويم : آره من يك روزي به تو چي مي گفتم !! خورشيدي كه آن قدر از خدا نور گرفته بود تا ما را با نگاه گرمش از طرف خدا و به فرمان او نوازش كند . خورشيدي كه آن قدر مهربان بود كه حتي شبها هم كه از ما دور بود براي ما بوسيله ي مهتاب نورش را مي فرستاد ، حالا مي فهميدم چرا بعضي از شبها آسمان مهتابي نبود و تاريك بود چون من آن روز دل خورشيد را بد شكسته بودم !! چرا من بايد اين طور مي بودم  ، چرا وقتي اشك هاي شوق آسمان را كه از پيشرفت بشر به هيجان درآمده بود به من مي خورد ، ديوانه نمي شدم ، چرا عاشق نمي شدم ؟  نگاهي به ساعتم كردم ، حتي اون بيچاره را هم فراموش كرده بودم ، اوني كه به فرمان خدا به ما خدمت مي كرد ، زمان !! قدم هايم را تند تر كردم دوست داشتم ، زود تر از مادرم به خانه مي رسيدم ، دوست داشتم وقتي او در را بار مي كند در چشمانش نگاه كنم ، در چشمان نافذش نگاه كنم و بگويم مادر !! هيچ وقت خودم را نمي بخشيدم ، حتي اگر مي شد حاضر بودم تا ابد به جهنم بروم ولي خدا از من راضي باشد ، دلم مي خواست هر طوري شده رضايتش را جلب كنم . دلم مي خواست هرچي ناسزاست به خودم بگويم ، به خودم بگويم آخر نمك نشناس مگه خدا از تو چي خواسته بود در عوض اين همه نعمت !! از تو خواسته بود كه سئوال هايي كه جوابشان ساده ترين جواب هاست را به سخت ترين و بدترين نوع سئوالات تبديل كني ؟ از تو خواسته بود اين همه ناشكري كني ؟ اون فقط از تو خواسته بود بگي : خدا يا شكرت  همين همين همين ...

از خودم بدم مي آمد ولي بايد جبران مي كردم دوست نداشتم حالا اين فكر مرا از عاشق شدن دور كند ! حالا در قلبم چيز جديدي احساس مي كردم ، چيز جديدي كه با وجود جديدي اش فكر مي كردم آن را هنگام تولد هم با خود داشته بودم ، در قلبم عشقي احساس مي كردم بي پايان ، عشقي كه آن قدر گرم بود كه نه سر آغازي داشت نه پاياني!! نفس عميقي كشيدم ، به عميقي دنيا . نگاهم آن قدر اطرافم را مي گشت كه نفهميدم كي به خانه رسيدم ، نگاهم مي گشت به دنبال چيزهايي كه قبلاً نمي ديدم!! انگار چشم هايم را با طوطيايي ناب شسته بودند . طوطيايي كه گرد از چشمانم گرفته بود . گردي كه قبلاً حتي نمي گذاشت زيبايي خانه مان را ببينم . دلم مي خواست پدر را در آغوش بگيرم و روي شانه اي مادر گريه كنم و دلم را خالي كنم . دلم را خالي كنم و دوباره از عشقشان پر كنم . حالا كه خوب فكر مي كردم مي ديدم اين همه زيبايي و خوبي فقط به خاطر عشق بي نهايتي است از جانب خدا به انسانش . سروري كه نهايت خوبي را در حق بنده اش  تمام كرده  ، بنده اي كه هيچ سودي براي خدا ندارد . كليد را در قفل زيباي در چرخاندم و آن را با متانت خاصي گشودم ، نگاهم به پايين بود تا حتي زيبايي هاي زمين خانه را هم از دست ندهم ، سرم به زير بود كه يك جفت كفش زيبا را ديدم  به محض اين كه سرم را بالا كردم مادرم را مقابل خود ديدم ، به قدري دلم براي آن نگاهش تنگ شده بود كه نفهميدم چه شد و روي زمين فرود آمدم . چشمهايم را كه باز كردم ديدم در بيمارستانم ، خنده ام گرفته بود براي يك غش ساده مرا به بيمارستان آورد بودند . نگاهم را چرخي دادم و ناگهان دوباره مادرم را ديدم . ولي انگار اتفاقي رخ داده بود . مادرم به شدت داشت گريه مي كرد ولي همين كه  مرا ديد صورت زيبايش را پاك كرد و لبخند تصنعي بر لبانش نقش بست و گفت : صادق جان مادر حالت چطوره ؟  لبخندي زدم و گفتم : مادر جان مگه براي يك غش ساده آدم را به بيمارستان مي آورند و اين طور بستري مي كنند ؟  مادرم  در حالي كه ديگر نمي توانست جلوي اشك هايش را بگيرد ، در حالي كه گونه هاي مهربانش از قطرات كوچك اشك نم شده بودند ، گفت : پسرم چيزي نيست ، نيم ساعت ديگه  پدرت هم مي رسه ...

ديگر حرف هايش را نفهميدم ،  فقط مي توانستم نگاهش كنم ولي حرف هايش را اصلاً نمي شنيدم . حالا يك آرزوي كوچك برايم وجود داشت و آن اين بود كه پيشاني اش را همان جايي كه ابروانش از هم فاصله مي گرفتند را مي بوسيدم و به او مي گفتم مادر : آفتاب مهرباني ،سايه تو هميشه بر سرم ، با تو تنها هميشه هستم ، اي پناه خستگي هام ، باور تنهايي من باش !! چقدر احساس زيبايي داشتم ، نگاهم از مادرم بريده نمي شد ، مي دانستم او براي چه  اشك مي ريزد ، براي اين كه دكتر به او گفته بود بيماري من دارد دردسر ساز مي شود و ممكن است مرا همين روز ها پيش معشوقم بفرستد ، چقدر زيبا ولي حيف كه دير به فكر افتادم از اين همه نعمتي كه اين خوب برايم تدارك ديده بود ، استفاده كنم . بابا اصلاً به من چه چرا آدم اين قدر عجيب است و گاهي بي رحم  ،  اين درست است كه بايد گاهي اوقات به اين ها هم فكر كني و اگر توانستي چاره اي بيانديش ولي زياده روي فقط باعث مي شود از زيبايي ها دور شوي.  تا اين همه چيز زيبا و اميد وار كننده  هست حتي اگر هم بخواهي نمي تواني به چيز هاي بد و نااميد كننده فكر كني !! مي فهمي حتي اگر بخواهي !!

ديده بگشا و ببين اين همه زيبايي تا كجاست . با اين كه هنوز چهار ساعت هم از ديدار من با پدرم نگذشته بود ولي عجب دلم هوايش كرده بود . دلم مي خواست بگيرمش در بغل و به او بگويم پدر !! همين فقط به او بگويم پدر !!

ولي چرا اين همه مدت به اين فكر نبودم . يا علي !! بايد زود تر از اين ها مي گفتم يا علي ولي ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است !   حالا زياد وقت نداشتم بايد همه ي كار هاي گذشته را جبران مي كردم ولي چرا ما هميشه در آخرين لحظات به فكر جمع كردن كار هاي خود هستيم ؟ ديگه نبايد حتي لحظه اي را از دست مي دادم بايد كار مي كردم و تمام بدي ها را  جبران مي كردم . مادرم دستي بر سرم كشيد و گفت : پسرم مي خواستم بدونم تحمل شنيدن يك چيز مهم را داري ؟ لبخندي زدم با خودم فكر مي كردم حتماً مادر تا حالا كلي مقدمه براي اين كه واقعيت را به من بگويد چيده است !! لبخندي زدم و گفتم : مامان من همه چيز را مي دونم لطفاً خودت رو ناراحت نكن . با اين حرف من مادرم مثل اين كه آب سردي رويش بريزند كمي عقب نشيني كرد و گفت :تو از كجا فهميدي ؟ نگاهش آن قدر ساده و صميمي بود كه حرفم را فراموش كردم ،لبخندي زدم و گفتم : مادر مي دوني من تو را خيلي دوست دارم . ولي اي كاش اين را آن موقع نگفته بودم چون به محض اين كه مادرم اين را شنيد ، با صداي بلند زد زير گريه. بي زبان فكر مي كرد من به خاطر اين كه مي خواهم زنده بمانم اين را به او مي گويم . همين طور  از اين كه اشكهاي مادرم را در آورده بودم در دلم به خودم بد و بيرا مي گفتم ، كه ناگهان در اتاق باز شد و پدرم سراسيمه وارد شد ، نگاهي به مادر كرد و گفت : حالش چطوره ؟

من نگاه مهربان پدر را مي ديدم و حسرت مي خوردم از اين كه اين نگاه را تا حالا نديده بودم !! ناراحت شدم چرا اين مدت طولاني كور بودم واين همه زيبايي را نمي ديدم . پدرم به طرفم آمد و گفت : صادق حالت چطور است ؟ لبخندي زدم و گفتم : بابا حال خودت چطوره ؟

ولي پدرم از اين حرف من بيشتر چهره اش در هم رفت ، گفتم  بابا مگه چه اتفاقي افتاده .

به محض اين كه اين حرف را زدم، پدر به مادر نگاهي كرد و گفت : مگه بهش نگفتي ؟ مگه هنوز نمي دونه؟ قبل از اين كه مادر جواب دهد ، گفتم: بابا من خودم همه چيز را مي دونم ولي موضوع آن طوري نيست كه شما فكر مي كنيد . مادرم كه با اين حرف من فكر كرده بود من ماجراي اصلي را نمي دانم ،به طرف پدرم آمد و او را به كنار پنجره برد و در گوشش چيزي گفت ،باورم نمي شد با اين كه آن ها چند متر دور تر از من در حال صحبت كردن در گوشي بودند، ولي من به طور كاملاً واضح حرف هاي آن ها ر مي شنيدم : من فكر كنم صادق هنوز نمي دونه كه موضوع خيلي جدي... . لازم نيست بهش بگي ، حالا كه اون فكر مي كنه همه چيز را مي دونه بهتر است موضوع را براي پسرمون ناراحت كننده نكنيم.  لبخندي زدم و گفتم : بابا من مي دونم كه قراره به زودي بميرم ولي اين كه چيز مهمي نيست. با اين حرف من مادرم در حالي كه اشك هايش جاري شده بود گفت : پسرم چطور مهم نيست ؟ تو اگه بميري من و بابات چه كنيم؟

پدرم به سمت من آمد با دست هاي گرمش ، دست هاي سرد مرا فشار داد و در حالي كه انرژي زيبايي را با اين كارش به من داده بود گفت: پسرم ....   و اشكهايي كه من قبلاً فقط چند بار آن ها را ديده بودم از صورتش جاري شد. باورم نمي شد يك احساس زيبا مانع از آن مي شد ، تا حتي لحظه اي مرگ را دردآور بدانم . يك حس لطيف نمي گذاشت آن را به معني  قطع ارتباطم با پدر و مادر بپذيرم. چند دقيقه به آن دو كه بي صدا كنار هم نشسته بودن چشم دوختم . در اتاق دوباره باز شد و اين بار اين مريم بود كه همراه پدر و مادرش آمده بود . خيلي تعجب كردم او كجا اين جا كجا . از كجا فهميده بود ؟ پس از اين كه با آن ها سلام و احوال پرسي كردم .پدر و مادر من و پدر و مادر او از اتاق خارج شدند و در را پشت سرشان بستند . خيلي تعجب كردم يادم به مراسم خواستگاري افتاد . گفتم :مريم خانم چي شده ياد ما كردي بابا ؟  سرش را به زير انداخت و گفت : بي معرفت مگه شده من تو را فراموش كنم !  اشكهايي را كه از صورتش جاري شده بود  ديدم ،نفس عميقي كشيدم و گفتم :چي شده بابا حالا چرا همه ي شما گريه مي كنيد ؟ مگه مردن غم و اندوه داره . براي اين كه كمي روحي اش عوض شود گفتم : بابا دير يا زود خودت هم مياي پيش ما بابا . نگاهش را به سختي از زمين كند و گفت : صادق اگه تو بميري من خودكشي مي كنم . لبخندي زدم . او دوباره ادامه داد :باورت نمي شه ؟  كمي مكث كرد و در حالي كه اشك مي ريخت گفت : تو رو خدا نمير صادق . لبخندي زدم و گفتم : مي دوني زندگي خيلي قشنگ هست و ما اينو وقتي مي فهميم كه داريم مي ريم ولي يه چيز ديگه هم هست كه از زندگي قشنگ تره و ما اون را وقتي پيدا مي كنيم كه مي ميريم !! اون آزداي به معناي واقعي هست .مي دوني يه احساس به من مي گه ميرم بهشت ولي خودم باورم نمي شه چون من تو زندگي خيلي نااميد بودم و اين گناه بزرگي . ولي  با اين حال يه احساس زيبا منو از مرگ نمي ترسونه !! مي دوني اون چي هست . اينه كه اولاً وقتي مرا در جهنم مجازات كنند مطمئنم كه ديگه واقعاً پاك مي شم !! و تمام اين لكه هاي سياهي و ناميدي از روحم جدا مي شه . مي دوني چي مي تونه حتي عذاب جهنم را براي من قابل تحمل كنه ... وقتي من مردم حتي اگه سالها در جهنم بمونم آخرش منو بعد از اين كه حسابي پاك شدم مي برن در جايي كه نزديك يار است .مي دوني تو ابن دنيا ما چي رو از دست داديم كه اونجا بدست مياريم، ما از خدا يه كم دور شديم ولي نمي دونيم كه همين يه كم دور شدن چقدر زياد است و وقتي نزديك مي شويم ... روح به اوج مي رسد به آخرين و بالاترين نقطه . تو بايد به فكر خودت باشي ،حالا من مي فهمم كه ثانيه هاي عمر هم ارزشمند است ، تو بايد مرتب با خدا باشي چون من دوست ندارم وقتي از جهنم آمدم بيرون تو تازه بروي داخل !!! مريم لبخندي زد و خواست چيزي بگويد ولي من گفتم : مريم بايد خيلي با خدا باشي چون وقتي با خدا باشي هم اين دنيا را داري هم اون جا را !!! برات مهم نباشه كه  بعضي از مردم چي مي گن !! بذار هرچي مي خوان بگن !! هرچي مي خوان !! تو زياد وقت نداري بايد عجله كني !! ممكنه فكر كني كه اگه خيلي به عقايدت احترام بگذاري مردم در مورد تو جور ديگري فكر كنند ،ولي حتي اگه هم همينطوري باشه مهم نيست .به اين فكر نكن كه مردم چي دوست دارن به اين فكر كن كه چي به نفعت هست .شايد الآن اين حرفا برات مفهوم واضحي نده ولي برو و روش فكر كن . مي دوني  بعضي از ما آدما همش دنبال اين هستيم كه مردم در مورد ما چي فكر مي كنن ،بابا از قديم گفتن در دروازه را مي شه بس ولي در دهن مردم را نمي شه . مي دوني تو اگه زياد به عقايدت احترام بذاري بعضي از  اونا مي گن دختره خل شده ،امل شده ، و اگه هم نذاري عده اي ديگه مي گن دختره بي دين هست ،كافر شده ، بي خداست !! حالا تو مي خواي به حرف مردم گوش بدي ؟ ببين ما آدما هيچ كدوم زياد وقت نداريم ولي اينو وقتي مي فهميم كه داريم به آخر خط مي رسيم اون وقت هست كه مي گيم اي كاش اصلاً برامون مهم نبود كه فلان شخص در مورد ما چي فكر مي كرده اگه ما فلان كار را مي كرديم !! مي بيني همه اگه به فكر خودشون نباشن حدافل يه عده هستن كه دارن خوب سود مي كنن و حقشون هم هست چون به نظر من اونا واقعاً با هوشن اونا كاري ندارن كه تو در مورد اونا چي فكر مي كني اونا به اين اهميت مي دن كه خدا در مورد اونا چي فكر مي كنه ،و اتفاقاً بيشتر اونا به خاطر اين كه آدماي باهوشي هستن دوستاي زيادي هم دارن كه او را الگوي خود قرار دادن ، اونا هم اين دنيا را دارن و هم اون دنيا را !! خيلي خوبه كه آدم باهوش باشه و توي زندگي شكست نخوره زندگي يه مسابقه ي واقعي هست مهم نيست كه از كي شروع به دويدن مي كني مهم اينه كه چطور ميدوي !!

عده اي هم بودن كه مانند همون داستان خرگوش و لاك پشت كه با هم مسابقه دادن ، از اول خوب مي دويدن ولي وسط راه مغرور مي شدن و راحت شكست مي خوردن تا حالا هيچ فكر كردي كه اگه اون خرگوش تا آخر مسابقه همين طور خوب مي دويد چه قدر زود تر مي رسيد ؟

يه لحظه فكر كن بايد بدوي از همين حالا . اصلاً به اطرافيانت اهميت نده كه در مورد تو چي فكر ميكنن مطمئن باش تو اگه با خدا باشي همه جذبت مي شن حتي اونايي كه اصلاً انتظارش را نداري و وقتي اونا جذب تو شدن تو مي شي براي اونا يه الگو بدون اين كه اونا فكرش را بكنن كه يه روزي عقايدشون مي شه مثل مال تو يه روز اين اتفاق مي افته !!

نفس عميقي كشيدم ، باورم نمي شد در يك مدت به اين كوتاهي چقدر حرف زده بودم مثل ماشين حرف زني !!

مريم در حالي كه همچنان با آن نگاه معصومش به من نگاه مي كرد گفت : صادق مي خوام يه كاري كنيم ..حرفش را بريدم و گفتم: مي خواي يه كاري كنيم؟ چه كار ؟

از سر جايش بلند شد و به طرفم آمد و در گوشم گفت : بيا فرار كنيم. بيا دوتايي بزنيم به دشت و جنگل فقط من و تو مي خوام تا آخرين لحظه كنارت باشم . باورم نمي شد ،واقعاً باورم نمي شد چون اين دقيقاً چيزي بود كه من مي خواستم به او بگويم ، مي خواستم از اودر خواست كنم كه آخرين لحظات عمرم را در كنارش باشم ..قطره ي اشكي در چشمانم جمع شد چقدر اشك شيريني بود !! سرم را با حالتي خاص تكان دادم و گفتم : تو واقعاً جزيي از وجود مني .

مريم نگاهي پر مهر به من كرد و گفت : نه تو جزيي از وجود مني !!

مريم از بالاي سرم آمد  با آن دستان مهربانش سرم را نوازش كرد و گفت : صادق بيا همين فردا يواشكي بريم . من در حالي كه دستان او را در دستانم لمس مي كردم به آهستگي گفتم : بيا بريم . ......

اميد دفترچه را ورق زد تا موضوع را ادامه دهد كه ناگهان متوجه شد اين آخرين جمله اي بوده كه در آن دفترچه نوشته شده . خيلي تعجب كرد ،نگاهي به ساعتش كرد ، باورش نمي شد كه يك ساعت آن جا نشسته با شد .ولي توجهي نكرد به سرعت از اتاق خارج شد .  خواست پيش پدر و مادر صادق برود كه آن ها را پيدا كند ولي آن ها نبودند ، باورش نمي شد همه ي خانه را گشت ولي انگار مدتي بود كه كسي در آن خانه زندگي نمي كرده!! تمام چيز هايي را كه موقع وارد شدن ديده بود تغيير كرده بود روي ميز ها و مبل ها نيم وجب خاك نشسته بود . خيلي ترسيد ،با خودش فكر مي كرد كه نكند ديوانه شده باشد . دفترچه را برداشت و از خانه بيرون زد ، باورش نمي شد اصلاً باورش نمي شد حتي پارچه ي سياهي را كه جلوي خانه ي آن ها آويزان شده بود هم حالا نبود !! نگاهي به اطراف انداخت حتي كوچه هم عوض شده بود . با خودش مي گفت : نه ...نه چطور ممكن است ؟ يعني من چطوري رفتم داخل خانه ؟

اين تنها فكري نبود كه او را آزار مي داد بلكه ناگهان متوجه شد در كمال ناباوري دفرچه در دستش نيست !! به نفس نفس افتاد . خيلي ترسيده بود ، باد سردي وزيدن گرفته بود ، ناگهان همه جا تاريك شده بود و ترس سراسر وجود اميد را فراگرفته بود .با نااميدي به اين طرف و آن طرف مي دويد ولي هيچ جا واضح نبود .مثل اين بود كه شهر خاموش شده بود و مردم همگي مرده بودند .هيچ فكري به ذهنش نمي رسيد .روي زمين نشست ،واقعاً نمي دانست چه شده .   ناگهان نوري از دور روي صورتش افتاد ،نوري گرم و لذت بخش . به سرعت به طرف نور دويد ،نور زيبا بود آن قدر زيبا كه حتي فكرش را هم نمي كرد در بهشت هم چنين نوري را ببيند، هرچه بيشتر به آن نزديك مي شد وسعتش بيشتر مي شد ، ناگهان نور تمام اطرافش را گرفت ، انگار مرده بود  و حالا به آن دنيا رفته بود . بعد از اين كه چشمش به آن نور زياد كمي عادت كرد .متوجه شد دو نفر كمي جلوتر ايستاده اند . به سرعت به طرف آن ها دويد و هرچه به آن ها نزديكتر مي شد احساسي زيبا او را بيشتر فرا مي گرفت . هنوز نور زياد بود و آن قدر بود كه او را مجبور كند تا دستهايش را جلوي صورتش بگيرد .کمی جلوتر رفت ، برای يک لحظه توانست چهره يکی از آن دو نفر را ببيند ، باورش به قدری مشکل بود که آرام روی زمين نشست و در يک لحظه چشمانش سياهی رفت و ديگر نفهميد چه شد . آرام چشمانش را گشود، نوری مانند همان نور زيبا که او را محو خودش کرده بود ، روبه رويش بود . چشمهايش را بر هم زد ولی متوجه شد که اين نور ،نور لامپ مهتابی است که بالای سرش روشن بود و وقتی فهميد در بيمارستان است خيلی تعجب کرد . با تعجب نگاهی به اطرافش انداخت و با کمال تعجب ديد که پدر و مادرش بالای سرش ايستاده اند ، مادرش لبخندی زد و گفت : حسن جان اميدوارم اين عمل جراحی تو را اذيت نکرده باشد . نگاهی به پدرش کرد و گفت : عمل جراحی ؟ حتی شنيدن نام حسن که مادرش او را به آم ميخواند او را به اندازه شنيدن نام عمل جراحی متعجب نساخته بود . پدرش لبخندی زد و گفت : پسرم بهت گفتم اين قدر نااميد نباش ، ديدی همه چيز به خوبی تمام شد . در ضمن من با ناشر کتابت صحبت کردم گفت: کتابت  هم همين هفته بيرون مياد!!  با تعجب و همان طور که نگاهش از پدرش کنده نمی شد گفت: کتابم؟ مادرش لبخندی زد و گفت : آره عروج همون که در مورد اميد و صادق و چند تای ديگه بود، دکتر گفته بود که تو بعد از عمل تا چند روز حواس پرتی داری ولی تا به ابن اندازه ديگه خيلی هست. حتما يادت هم نيست که هميشه خودت را جای اميد در نظر می گرفتی ؟ حسن همان کسی که جالا دچار يک حس غريب شده بود ، نگاهی به اطرافش انداخت و سپس رو به مادش کرد و گفت : مادر من عمل چی داشتم.

مادرش لبخندی زد و گفت : پسرم تو امروز از دست يک نوع بيماری وحشتناک به نام سرطان خون رها شدی!! به تو گفتم اميدوار باش و البته تو هم از همان موقع که اون داستان را به پايان رساندی به طرز عجيبی اميد وار شدی ولی بايد بگم منم که مادرتم هم نفهميدم درست اون دو نفر آخر قصه کی ها  بودند ؟

حسن در حالی که داشت کم کم چيز هايی را به ياد می آورد گفت : اونا تصويری از خودمون هستن اونا وجود هر انسانی هستند که اون قدر لطيف شدن که بتونن بفهمن خدا برای چی انسان را آفريد !! اونا وجود پاکی هستن که اون قدر لطيف شدن که عشق را با تمام وجود لمس کنند ،اون قدر لطيف که خدا را لمس کنن !! با تمام وجود . مادرش لبخندی زد و گفت : دوباره داره حس شاعريت گل می کنه . خدا کنه مريم را به خاطر داشته باشی چون می خواد همراه بابا و مامانش بياد اين جا  ؛ حسن لبخندی زد و گفت : آره مگه ميشه اون را از ياد برد ؟

  حسن حالا می توانست تمام زندگی اش را در مفابل چشمانش ببيند ، او در واقع نويسنده ی چيزهايی بود که در کما ديده بود ،باورش برايش خيلی مشکل ولی زيبا  بود . حالا  توانسته بود به زيبايي شخصيت های واقعی داستانی را ببيند که خود نوشته بود و اين برای يک نويسنده خيلی زيباست !!   پدرش در حالي که به بيرون نگاه می کرد گفت: پسرم مثل اين که اومدن!!

حسن لبخندی زد ،   پدر و مادرش از اتاق خارج شدند و به جمع پدر و مادر مريم  پيوستند ،مريم وارد اتاق شد و زندگی بار ديگر ادامه يافت و اين بار بدون نااميدی چون روح اميد در نااميدوارترين لحظه ی تاريخ به کالبد حسن برگشته بود  اکنون دوباره خورشيد در آسمان می درخشيد و با پرتو گرمش عشق را بارور می کرد .......................

 

                          

         و کسانی که می دانند عروج چيست خود از آتش شمع گذشته اند و در آتش عشق سوخته اند !! 

               

         

                                                                                                          

                                                   

               

 

 

 

 

 

 

                                                             

گزارش تخلف
بعدی