رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

ماجرای مرگ همسرآقای دایر

هنوز ساعت شش نشده بود که در پارکینگ خانه ی آقای دایر باز شد و مرسدس بنز مشکی رنگ آقای دایر از آن خارج شد و بلافاصله پس از آن،  فورد خاکستری رنگ همسر آقای دایر از پارکینگ بیرون آمد. آقای دایر پنجاه و چهار سالش بود و به غیر از چین و چروک های ملایمی که داشت  روی صورتش نقش می بست و موهای خاکستری رنگش چیز دیگری نمی توانست در صورتش جلب توجه کند ولی برخلاف ظاهر معمولی اش زندگی اش زیاد معمولی نبود هنوز شانزده سالش تمام نشده بود که تصمیم گرفت از خانه فرار کند و برای زندگی آینده اش خودش تلاش کند  و بجنگد و همین کار را هم کرد. بیست و چهار سالش بود که در یک شرکت بزرگ تجاری به عنوان یک کارمند عادی استخدام شد و حالا بعد از گذشت سی  سال از آن روز حالا مدیر امور داخلی همان شرکت بود. یک شرکت بسیار بزرگ تجاری!

نگاهی در آینه ی اتومبیل کرد و اتومبیل همسرش را که داشت در مسیر مخالف از او دور می شد دید. همسرش بتی پنجاه  سالش بود و سی سال  سال پیش وقتی با برایان دایر ازدواج کرده بود خیلی از حالایش شاداب تر و زیبا تر بود ولی او هم حالا دیگر کم کم داشت چین های بسیار ملایمی روی صورتش نقش می بست. بتی وکیل پایه یک دادگستری بود و در کارش بسیار موفق بود اگرچه در درآمد نسبت به برایان حرفی برای گفتن نداشت ولی او هم در کارش وقتی حرف پول به میان می آمد مطمئنا این رقم کمتر از ده هزار دلار نبود !  برنامه ی هر روز این زن و شوهر تقریبا به همین صورت در ابتدای روز شروع می شد. هر دو باید سر ساعت هفت سر کارشان می بودند و چون خانه ی مدرن و لوکس آنها در حاشیه شهر قرار داشت برای به موقع رسیدن به کار باید کمی زود تر از خانه خارج می شدند . درست بعد از اینکه آقا و خانم دایر از خانه خارج می شدند مسیرشان صد و هشتاد درجه با هم فرق می کرد یکی به شمال می رفت و دیگری به جنوب. نیم ساعت بعد از اینکه آنها خانه را ترک کردند یک بار دیگر درب پارکینگ باز می شد اتومبیل قرمز رنگ جسی دایر، دختر خانواده ی دایر از خانه خارج می شد . جسی بست و سه سالش تمام شده بود و چند ماه پیش این اتومبیل را به عنوان کادو تولد از پدرش گرفته بود البته مادرش را بیشتر دوست می داشت اگر چه او هیچ وقت حاضر نبود برای دخترش چنین پولی را هزینه کند ولی جسی احساس نزدیکی بیشتری با بتی می کرد و بیشتر وقتها فقط با او حرف می زد . با این وجود در خانواده ی دایر رسم نبود که زیاد افراد با هم صحبت کنند یعنی وقت این کار اصلا وجود نداشت. برایان صبح که از خانه خارج می شد ، ساعت دوازده و نیم شب به خانه باز می گشت.البته به استثنای شبهایی که در شرکت می ماند. بتی ولی زیاد خارج از خانه نبود، ساعت دو نیم یا حداکثر سه بعد از ظهر به خانه باز می گشت ولی چیزی که بود این بود که او وقتی به خانه آمد، به اتاق کارش در خانه می رفت و به محض اینکه پایش را در اتاقش می گذاشت، تلفن شروع به زنگ خوردن می کرد. گویی تمامی مشتری ها از این امر با خبر بودند و در واقع دلیل دقیق رسیدن به خانه ی بتی هم چیزی جز این نبود. جسی تنها فرزند خانواده و دانشجوی مهندسی الکترونیک بود. با اینکه زیاد باهوش نبود ولی گاهی کارهایی می کرد که واقعا از عهده ی یک انسان معمولی بعید بود.
او هم زیاد نمی توانست در خانه باشد. وقتی هر روز صبح با اتومبیل قرمز رنگش از خانه خارج می شد، باید مستقیم به سر کلاس می رفت و کلاسش تا حدودا ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر ادامه داشت ولی مسلما هر روز هم مانند هم نبود. وقتی کلاسش تمام می شد با دوستانش به مهمانی و یا گردش می رفت و معمولا کمتر روزی بود که زود تر از ساعت هفت یا هشت شب به خانه برسد .
زندگی خانواده ی دایر دقیقا به دقت و خسته کنندگی یک ساعت عقربه ای بود ولی هیچ کدام از اعضا نه خسته کننده بودنش را حس می کردند و نه یکنواختی اش را. به قدری در زندگی خود غرق شده بودند که چیزی به جز آن را نمی توانستند برای خود تصور کنند.
همه چیز عادی بود. عادی عادی تا اینکه ناگهان یک روز بارانی ساعت حدودا یک و پنجاه دقیقه تلفن عجیب و دلخراشی به آقای دایر شد .
آقای دایر سریع و با تمام سرعت خودش را به محل حادثه رساند و همانطور که پلیس در پشت تلفن هم به او گفته بود همسرش در اتومبیلش جلوی درب پارکینگ مورد اصابت سه گلوله قرار گرفته بود و بد تر از آن این بود که بعد از آنکه او کشته شده بود اتومبیلش هم به آتش کشیده شده بود ! متاسفانه همسایه ها دیر متوجه شده بودند و تا رسیده بودند آتش در اتومبیل زیاد شده بود. نتیجه اینکه پلیس فقط می توانست بفهمد که همسر آقای دایر قبل از مرگش مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. سوختگی به قدری زیاد بود که اگر اتومبیل را جای دیگری پیدا می کردند پیدا کردن هویت صاحبش بسیار مشکل بود! شاید از روی بررسی پلاک اتومبیل و نه از روی چهره ی کاملا سوخته ی راننده....
همه چیز سریع و وحشتناک اتفاق افتاده بود و برایان و جسی بیشتر از اینکه غمگین باشند شوکه شده بودند . برایان نمی توانست این موضوع را با منطق خودش تجزیه کند او یاد گرفته بود که باید هر اتفاقی را به درستی تجزیه کرد و مورد بررسی قرار داد .او یاد گرفته بود که در زندگی هیچ وقت احساساتی عمل نکند ولی حالا تمام قوانینش را نابود شده می دید نمی توانست با این مرگ غیر منتظره کنار بیاید . این را وقتی بازپرس پرونده با جسی و برایان صحبت کرد متوجه شد.بازپرس چارلی سی و دو سالش بود و در کارش یک حرفه ای به تمام معنا بود. او در بین هم دوره ای هایش یک تیزهوش واقعی بود. در اداره نیز همه او را به عنوان یک فرد نخبه می دیدند. پرونده ای نبود که زیر دست او بیاید و مختومه بماند. حتی گاهی اوقات پرونده های مختومه را نیز حل و فصل می کرد. علت این کار هم، دقت بی حد واندازه اش در بررسی پرونده ها و یا صحنه های جرم بود. ولی حالا تقریبا چیزی که می شد به آن به چشم یک سر نخ نگاه کرد در محل حادثه نبود. باور کردنش مشکل بود جسد خانم دایر به قدری سوخته بود که فقط می شد جای گلوله ها را به خوبی دید. با این وجود اتومبیل آن طور که باید نسوخته بود. و این ها چیزهایی نبود که چارلی به راحتی از آنها بگذرد .در واقع شاید برای یک پلیس معمولی سر نخی وجود نداشت ولی برای چارلی این طرز سوختن خودش یک سر نخ بود.چارلی از آقای دایر در خواست کرد چند دست از لباس های خانم دایر را به او بدهد. .....

...

...

...

سه روز گذشته بود و در خانه ی آقای دایر چیزی به جز رنگ سیاه و سکوتی مبهم جلب توجه نمی کرد. هیچ چیز خاصی از طرف پلیس اعلام نشده بود. روز گذشته برایان ،جسی و چند نفر از اعضای بلند مرتبه ی شرکت وهمین طور چند تن از کسانی که بتی وکیل آنها بود برای به خاک سپردن بتی حاضر شده بودند و او را با احترام و مراسم خاصی به خاک سپردند.
بتی خانواده ای نداشت که در مراسمش شرکت کند.از مادرش تنها چیزی که برای او باقی مانده بود البته پول هنگفت و اموال و دارایی های هنگفتی بود که به عنوان ارث به او رسیده بود واین خیلی خوب بود چون بتی در این همه مال و سرمایه شریکی نداشت شاید هم ....  وقتی با برایان ازدواج کرد مادر پیرش و تنها کسی که او می شناخت دو سال بود که مرده بود و بتی این مدت را تنها در همان خانه زندگی می کرد. بتی دختر بسیار ثروتمندی بود و تمام اطرافیانش این را به خوبی می دانستند از جمله برایان ! دخترفردی ثروتمند که حالا تمام اموال فقط به او ارث می رسید ! .....
............................................... .
چارلی با بررسی لباسهای خانم دایر و شخص سوخته متوجه شد حدسی که به طور ناخودآگاه زده بود نادرست است. او حتی از روی چند نخ موی خانم دایر که روی لباسهایش پیدا کرده بود آزمایش
DNAگرفته بود و با با بررسی با سالمترین قسمتها یعنی جاهایی که کمترین میزان سوختگی را نسبت به جاهای دیگر داشت متوجه شده بود که به شدت به هم شبیه هستند و دلیل اختلاف کوچکی هم که مشاهده شده سوختگی آن قسمت بوده. در واقع تفاوتی مشاهده نشد بلکه بعضی قسمتها شباهتی دیده نشده بود.چارلی حدس زده بود که خانم دایر دزدیده شده بود وبا گمراه کردن پلیس و همین طور ترساندن خانواده ی دایر سعی در گرفتن پول فراوانی از آنها شده بود. به این ترتیب که پلیس را به کار دیگری مشغول کنند و همزمان خانواده ی دایر را از اینکه پلیس را مطلع کنند به شدت بترسانند و پول هنگفتی از آنها بگیرند و در ضمن به آنها بفهمانند که حتی اگر بعدها پلیس بویی ببرد چه بلایی بر سر خانم دایر خواهد آمد ولی این حدس  ها کاملا اشتباه درآمده بود و حالا چارلی واقعا چیزی نداشت که به آقای برایان دایر بگوید ولی این دلیل نمی شد که چارلی عقب نشینی کند او تمام کسانی را که در این ماجرا حضور داشتند به دقت تحت نظر داشت ولی به طور کاملا نامحسوس. علاوه بر این او تمام کارکنان دفتر خانم دایر را هم مورد بازجویی قرار داد و در این میان منشی خانم دایر سخن از زنی به میان آورد که چند وقتی بود به شدت به خانم دایر نزدیک شده بود. منشی چهره ی آن زن را هیچوقت ندیده بود چون آن زن همیشه تلفنی با خانم دایر در جایی قرار می گذاشت و خانم دایر هیچ حرف خاصی در مورد او به میان نیاورده بود شاید هم وقت نکرده بود و شاید هم...
به هر حال هیچ تلفنی از آن زن وجود نداشت چون آن زن همیشه از تلفن عمومی تماس می گرفته و نکته ی جالب اینجا بود که : " خانم دایر روی آن زن ناشناس به شدت حساس بوده و هر وقت او به دفتر تماس می گرفته حتی اگر خانم دایر در مهمترین جلسه هم حضور داشتند باید تلفن ایشان وصل می شد" اینها را منشی خانم دایر، سارا گفت. حالا برای چارلی یک نکته ی مبهم بوجود آمد و آن شخص ناشناسی بود که بتی به شدت به او حساس بوده .... 
جسی هم با خودش فکرهایی می کرد به هر حال نمی توانست این را نادیده بگیرد که مادرش با خلافکارهای زیادی خرده حساب داشته هرچه بود او برای دفاع از موکلین خودش هرکاری می کرد و برای دفاع از آنها در مقابل کسانی می ایستاد که حتی گاهی اوقات پلیس هم تمایلی به درگیری با آنها نداشت! جسی نمی توانست مرگ مادرش را نادیده بگیرد و اجازه دهد که پلیس با اقدامات کند و احمقانه کاری از پیش نبرد ! جسی دوستان زیادی در همه جا داشت از خلافترین محله های شهر تا عمق اداره های پلیس و سیا !
جسی در عرض دو روز توانست لیست تمام تبه کارانی که به نوعی با مادرش در ارتباط بودند را پیدا کند.جسی از وقتی مادرش مرده بود حتی یک شب هم درست و حسابی نخوابیده بود.بریان ولی معلوم نبود چه کار می کند او هر روز صبح طبق معمول از خانه خارج می شد ولی چند روزی بود که افراد مشکوکی به دفترش آمد و شد می کردند. پلیس هنوز نمی تواست و این حق را نداشت که  تلفن ها و رفت و آمدهای شرکت آقای دایر را تحت نظر بگیرد.
چارلی می دانست که باید تمام کسانی را که به نوعی در این ماجرا حضور داشتند زیر نظر بگیرد او می دانست غفلت از هرکدام به معنی از دست دادن مهمترین سر نخ های این ماجرا می باشد.
جسی چند روزی بود که اصلا سر هیچکدام از کلاسهایش حاضر نشده بود. او هر روز به محله های مختلف شهر می رفت از خلاف ترین محله ها گرفته تا محله های اعیان شهر. پلیس هم مرتب او را تحت نظر داشت ولی خب دلیلی برای مداخله در کارهای او وجود نداشت تا اینکه یک روز جسی دیگر به طور کاملا ناگهانی کارهایش متوقف شد. خیلی عجیب بود کسی که هر روز صبح زود از خانه بیرون می زد و تا آخر شب در تحقیق و بررسی بود ناگهان تمام کارهایش را رها کرد و این برای چارلی و گروه پلیس فقط یک معنی داشت جسی چیزی فهمیده!
بلافاصله بازجویی از جسی آغاز شد ولی جسی هیچ حرفی نمی زد چارلی متوجه شد که جسی از چیزی به شدت ترسیده یا اینکه چیزی او را به شدت شوکه کرده .چارلی سریع لیست تمام دوستان جسی را مورد بازبینی قرار داد و در این میان چشمش به دوست صمیمی جسی افتاد. جک خلافکار سابقه داری بود که چند ماهی به شدت به جسی نزدیک شده بود.
بازجویی ها از جسی دوباره شروع شد و جسی عنوان کرد که وقتی متوجه تبه کاری و خلافکاری های جک شده او را ترک کرده و دیگر هرگز او را ندیده.پلیس متوجه شد که بیشتر دوستان جسی در محله های خلاف و حتی سازمانهای نیمه دولتی و دولتی پلیس از طریق جک با جسی رابطه پیدا کردند و چیزی که از همه بیشتر جلب توجه می کرد وجود یک پرنده در دفترخانم دایر به اسم مستعار پدر جک یعنی تامسون بود! تامسون مردی پنجاه و هشت ساله بود که به علت کلاه برداری از یک شرکت تجاری به شش سال زندان محکوم شده بود و خانم دایر در این میان وکیل تامسون بوده !

چارلی ،تامسون را مورد بازجویی قرار داد و متوجه شد که تامسون به شدت از خانم دایر ناراحت و عصبانی است.

تامسون مرد خشنی بود اصلا سن و سالش با ظاهرش تطابقی نداشت خیلی خشن حرف می زد بسیار بی ادب بود: "خانم دایر خیلی بی عرضه است او حتی نمی تواند درست و حسابی  از پس صورت حساب مالیات رستوران خواهرش بر بیاید "
چارلیبا تعجب پرسید  : مگر خانم دایر خواهر هم دارد...پیشتر گفته شده بود که خانم دایر تنها زندگی می کرده و تک فرزند بوده!
:" من این را دقیقا نمی دونم که اون لعنتی چطوری تک و تنها بوده ولی چیزی را که می دونم اینه که اون مرتب به سورت مخفیانه به رستوران خواهرش سر می زد..."
:خب  خوب حالا بگو ببینم این رستوران دقیقا کجاست ؟
:"من از کجا بدونم که اون رستوران لعنتی کجاست؟ پسرم چند وقت پیش او را دیده بود که به آنجا زیاد سرک می کشد و بعدا هم حدس زده بود که این باید همان خواهر خانم دایر باشد "
: گفتی این باید همان خواهر خانم دایر باشد ! یعنی آنها می دونستند که خانم دایر یک خواهر هم دارد ؟
:" هی پلیس لعنتی تو می خوای با این سئوالها بگی که جرم من داره سنگین می شه و ازم حرف بکشی ؟"
: اوه خدای من به خاطر خدا یکم احمق نباش.......
....

فایده ای نداشت . تامسون احمق تر از آنی بود که به خودی خود چیز مهمی را بفهمد  او فقط از شنیده ها و گفته های فرزندش جک حرف می زد. ولی جک کجا بود ؟
پلیس به سرعت به دنبال جک و ردپاهای او افتاد ولی هیچ اثری از او نبود. او دو هفته پیش که از زندان به طور موقت آزاد شده بود دیگر هیچ وقت دیده نشده بود و جالب اینجا بود که یک زن که هویتش معلوم نبود برای او وثیقه ی آزادی موقت گذاشته بود.
بازجویی ها از برایان در مورد جک شروع شد و چارلی متوجه شد که جک کلا با خانواده ی دایر مشکل داشته و از خانم دایر هم به خاطر اینکه طلاق دخترش را از او گرفته به شدت متنفر بوده است. چارلی فهمید که ارتباط جک و جسی خیلی بیشتر از دو دوست بوده و آنها زمانی همسر یکدیگر بوده اند!  
جسی بار دیگر به اداره ی پلیس دعوت شد ولی نیامد چارلی خود به دنبال جسی رفت و متوجه شد که جسی دو روز است که به خانه نیامده !
برایان به شدت نگران حال جسی بود او حالا بعد از مرگ همسرش ترسش از از دست دادن تنها دخترش بود .
پلیس تمام رد پاهای جسی را دنبال کرد و متوجه شد که جسی روز قبل از گمشدنش به یک پارکینگ قدیمی در جنوب شهر که جک سابقا در آنجا کار می کرده رفته و دیگر خبری از او نشده !
ماجرا از ان چیزی که چارلی فکرش را می کرده ساده تر بوده و این را حالا که جسی هم ناپدید شده بود فهمید. جک به خاطر کینه توزی هایش نسبت به خانم دایر او را کشته و متواری شده و حالا هم که جسی در حال رد گیری او بوده او را هم یا کشته یا دزدیده که نتواند کاری از پیش ببرد. پلیس به سرعت به تعقیب جک اقدام کرد عکس او در سرتاسر ایالت و ایالات اطراف پخش شد تا هرچه زود تر او دستگیر شود.چارلی می دانست که جک خودش نمی داند که پلیس به راحتی همه چیز را با تعقیب جسی فهمیده برای همین هم به راحتی می شود او را دستگیر کرد و همین اتفاق هم افتاد. جک شش روز پس از ناپدید شدن جسی به راحتی وقتی در حال سوختگیری اتومبیلش در یک پمب بنزین بود در دام پلیس افتاد...
چارلی بلافاصله از جک بازجویی کرد و جک در همان ابتدا اعتراف به کشتن خانم دایر کرد .
جک بسیار نگران و دستپاچه بود : " چند بار تلفنی با بتی صحبت کردم و از او خواستم که بگذارد من و جسی زندگی خود را ادامه دهیم ولی او حاضر نبود به هیچ قیمتی این کار را انجام دهد. او را تهدید کردم ولی او هربار مرا مسخره می کرد و عنوان می کرد که پرنده ی سنگین پدرم زیر دست اوست وبه راحتی می تواند کاری کند که او در دادگاه شکست بخورد و برای چند سال در زندان آب خنک بخورد . ولی من جسی را دوست داشتم و حاضر بودم جانم را هم برایش بدهم من مرتب با خانم دایر صحبت می کردم حتی او را هم بارها تهدید کردم تا اینکه او در دادگاه به خوبی از پدرم دفاع نکرد و او به زندان افتاد.
به طور مخفیانه با بتی تماس گرفتم و گفتم می خواهم او را ببینم او می دانست که من او را خواهم کشت نمی دانم چرا با این وجود حاضر شد که بیاید من از خدا می خواستم که در ان روز او را نبینم ولی او آمد درست در همان ساعتی که با او قرار گذاشته بودم باورم نمی شد که بیاید ولی او آمد حتی چند دقیقه قبل از آمدنش هم به من تماس گرفت و گفت من جرات این را که او را بکشم ندارم و برای همین هم هست که می آید. گفت می خواهد در چشمان من نگاه کند و توی صورتم تف کند !
حدود ساعت هفت و نیم صبح بود که در جاده ای در بیرون از شهر با هم قرار گذاشته بودیم فکر می کردم به خاطر فاصله ی خانه شان نیم ساعتی حداقل دیر کند و در این مدت هم فرصت خوبی بود تا خودم را آرام کنم .من خیلی عصبی بودم شب قبل هم مقدار زیادی الکل خورده بودم و حال درستی نداشتم. می خواستم کمی قبل از اینکه او بیاید کمی خودم را آرم کنم ولی فاید ه ای نداشت حسابی کلافه بودم. او هم درست سر وقت آمد من معطل نکردم تا از تاکسی پیاده شد و تاکسی از آنجا دور شد از همان فاصله ای که با او داشتم او را با دو گلوله روی زمین انداختم. به سرعت اطراف را نگاه کردم کمی خوشحال و حسابی ترسده بودم بالای سرش آمدم هنوز کمی جان داشت گلوله ها به دست و کتفش خورده بود و او را نیمه جان کرده بود هنوز کمی مست بودم نگاهی در چشمانش کردم و گفتم : کثافت.. چیزی نگفت تنها چیزی که می شد از چشمانش خواند ترسی بود که به تعجب فراوان تا حد شوکه شدن تبدیل شده بود... فقط یادم می آید که آخرین چیزی که گفت این بود : چرا ؟   من هم در جواب او بعد از اینکه یک گلوله دیگر در قلبش خالی کردم گفتم : برای اینکه نابودم کردی ...
جک این را که گفت شروع کرد به گریه کردن و دیگر چیزی نگفت .
چارلی متوجه شد که ماجرا از چیزی که فکرش را می کرده بسیار پیچیده تر است.

اول اینکه چطور خانم دایر توانسته صبح به این زودی در آن مکان حاضرشود ؟ آنهم با تاکسی نه اتومبیل شخصی خودش! اصلا چرا با اتومبیل شخصی اش نیامده؟
در ضمن واقعا چرا خانم "دایر" ی به این زیرکی باید تنهایی خودش را در دام مرگ بیاندازد  در حالی که هیچ احتیاجی به این کار نبوده واو می توانسته به راحتی جک را پشت میله های زندان بیاندازد.هرچه بود او وکیل پایه یک دادگستری بوده ! و نکته ی دیگر اینکه جنازه ی خانم دایر ساعت 1:50 دقیقه جلوی منزلش در اتومبیل شخصی اش و در حالی که سوخته بوده پیدا شده و این اصلا به چیزی که جک می گفت ربطی ندارد. جک احتیاجی نداشته که دروغ بگوید چون دست و پاچلفتی تر از آنی بوده که حتی فرار کند !
چارلی یک نتیجه گرفت "جک خانم دایر را نکشته !" می توان گفت که نتیجه گیری درستی بود  ولی یک سئوال : شخصی که جک او را کشته واقعا چه کسی بوده؟ و چه کسی خانم دایر را کشته ؟
جک به شدت مست بوده و اینکه به خوبی خانم دایر را شناسایی کند آن هم از فاصله ی چند متری کار آسانی برایش نبوده ! آن زن به شدت شوکه شده بوده و دلیلی برای کشته شدن نمی دانسته ! حال آن که خانم دایر به خوبی می دانسته که جک قصد کشتن او را دارد !
چارلی در مورد جسی از جک سئوال کرد ولی جک با بی اطلاعی از جسی گفت :"خدای من جسی...جسی من کجاست؟ جه بلایی سر اون آمده؟"
به نظر نمی رسید که جک بخواهد فیلم بازی کند چون مجازات یک قتل با دو قتل چندان فرقی نداشت. یک ابهام دیگر  به ابهامات قبلی اضافه شد و آن هم گمشدن جسی و دلیلش بود.یعنی جسی را دزدیده بودند ؟ چه کسی باید جسی را بدزدد و چرا ؟
چارلی تصمیم گرفت ماجرا را با آقای دایر در میان بگذارد او باید توضیح مناسبی برای برخی از این اتفاقات  می داشت. به سرعت به دفتر آقای دایر رفت ولی انگار چارلی همیشه یک قدم از ماجرا عقب تر بود. به محض اینکه به دفتر آقای دایر رسید اتومبیل های پلیس را دید که اطراف آن ساختمان حلقه زده بودند.
چارلی دیر رسیده بود ،آقای دایر به طرز مشکوکی به قتل رسیده بود.
باور کردنی نبود چرا کسی باید آقای دایر را می کشت؟ اگر کسی جسی را دزدیده بود حتما تقاضای پولی می کرد یا اگر پول نمی خواست باید جسی را می کشت و جنازه اش را به آقای دایر نشان می داد تا به هدف خود برسد ولی چرا باید آقای دایر کشته شود؟
آقای دایر به طرز مشکوکی کشته شده بود طوری که وقتی او را در دفترش غرق در خون پیدا کردند، قسمت اعظمی از لباسهایش در حال سوختن بوده ! او نیزمورد اصابت سه گلوله قرار گرفته بود و سپس شخص ضارب او را با مقدارزیادی الکل آتش زده بود. اگر منشی آقای دایر کمی دیرتر بوی سوختگی را از اتاق حس کرده بود  جنازه ی او هم کاملا می سوخت!
چارلی تصمیم گرفت اتفاقات را کنار هم بگذارد و یک نتیجه کلی بگیرد...
:"جک خانم دایر را نکشته حداقل می توان گفت که او خانم دایر را آتش نزده.شخص دیگری وجود داشت که باید او خانم دایر را کشته بود یا حاقل او خانم دایر را آتش زده بود و جنازه را به آن محل منتقل کرده ...آقای دایر به طرز مشکوکی کشته شده بود آن هم در حالی که ربایندگان جسی می توانستند برای پس دادن جسی مقدار زیادی پول از او در خواست کنند. حال آنکه کشتن او کاملا برای آنها بی فایده بوده.اصلا چه کسی می توانسته از مرگ او استفاده ببرد؟... جسی به طرز مشکوکی و بی هیچ دلیلی ناپدید شده بود ...کسی که خانم دایر را کشته مطمئنا دوست داشته که جک گیر بیافتد! تنها کسانی که از گیرافتادن جک سود می بردند خانواده ی دایر بود. خانواده ی دایر حالا فقط یک عضو داشت که مطمئنا بعد از مرگ آقای دایر حالا صاحب کل ثروت آن خانواده بوده  واو جسی بود که حالا ناپدید شده بود آن هم بی هیچ دلیلی !
چارلی پیش جک برگشت تا از جسی بپرسد :"ببینم جک جسی چطور دختری بود ؟ خواهش می کنم هرچه در مورد او می دانی برایم بگو حتی چیز هایی که فکر می کنی اصلا بی ربط است بی اهمیت..."
:"می دونید جسی دختر تو داری بود حتی من هم با اینکه مدتها با او بودم زیاد او را نشناختم خیلی جذاب بود یعنی همین تو داری اش به جذایتش افزوده بود سخت می شد فهمید که او حالا دارد به چه چیزی فکر می کند با این حال به نظر من او دختر مهربانی بود خیلی خوش قلب بود ولی خب رابطه اش با خانواده اش زیاد خوب نبود او زیاد از من بدش نمی آمد من را دوست داشت ولی به خاطر پدر و مادرش من را ترک کرد از پدر و مادرش زیاد خوشش نمی آمد می گفت که آنها فقط به پول فکر می کنند جسی از پول متنفر بود و هرچه پول به او می دادند همه را خرج چیزهای مزخرف می کرد برایش پول کاملا بی اهمیت بود بر عکس پدر و مادرش....او دختر مهربانی بود باور کنید که او مهربانترین دختری بود که تا به آن روز دیده بودم ولی چند بار هم به من گفته بود که پدر و مادرش ارزش زنده بودن ندارند و اگر کسی پیدا شود و آنها را به درک بفرستد از او تشکر می کند. پدر و مادرش جسی را خیلی اذیت می کرند یک بار که پدرش او را با کمربند زده بود به من گفت پدرش را بکشم البته او آن لحظه عصبانی و خیلی ناراحت بود من هم این را می دانستم ولی بعدا که تصمیم به کشتن خانم دایر کردم این اتفاقات هم بی تاثیر بر روی آن نبود!...
:"چرا ؟چرا آقا و خانم دایر جسی را اذیت می کردند ؟ مگر او دختر آنها نبود ؟ مگر او را دوست نداشتند ؟"
:"من واقعا زیاد از جسی نمی دونم.همانطور که گفتم جسی خیلی تو دار بود و زیاد حرف نمی زد. ولی من به شخصه فکر می کردم که این دختر نمی تواند فرزند این پدر و مادر باشد. از لحاظ روحی هیچ تناسبی با آن دو نداشت با این حال خیلی شبیه مادرش بود. به نظر من گاهی انسان شبیه کسانی می شود که هیچ تناسبی با آنها ندارد. "
از حرفهای جک چیز زیادی نمی شد استباط کرد جک جسی را خیلی دوست می داشت بنابراین طبیعی بود که از او تعریف کند و او را مانند پدر و مادرش نداند و همین طور طبیعی بود که بگوید او از مادر و پدرش خوشش نمی آمده.ولی به هرحال  چارلی نمی دانست که آیا جک در مورد رفتار خشونت آمیز برایان و بتی نسبت به جسی راست می گفته یا نه ؟ و اینکه آیا واقعا جسی در حالتهایی دوست داشته که برایان و بتی کشته شوند ؟
تنها چیزی که حالا چارلی می توانست نتیجه بگیرد این بود که جسی پدر و مادرش را کشته ! او بر خلاف گفته های جک از او متنفر بوده چطور جک که خودش می گفتته جسی دختر تودار و مرموزی است شک نداشته که جسی او را دوست می داشته ؟او حتی از خیلی از کارهای جسی بی خبر بوده! جسی دختر باهوشی بوده او مادرش را پیش جک می فرستد تا جک او را بکشد و در یک فرصت مناسب پدرش را هم می کشد. اینکه جنازه ی مادرش را آتش بزند و ماجرا را مرموز نشان دهد هم فقط برای مشغول کردن پلیس و پیدا کردن یک فرصت مناسب برای کشتن پدرش بوده . ولی یک سئوال اگر جسی پدرش را کشته بود باید آن روز به دفتر پدرش رفته بود و منشی باید او را می دید ! ...
منشی آقای دایر مورد بازجویی قرار گرفت و در کمال بد شانسی به چارلی گفت که :"من در آن روز چند بار دفتر را ترک کردم آخر خواهرم در بیمارستان بستری شده بود و حالش خیلی بد بود من البته با اجازه ی آقای دایر دفتر را ترک می کردم باور کنید .."
:"خیلی خوب خانم شخص دیگری در دفتر آقای دایر بوده که چیزی دیده باشد؟ هر کسی ؟"
فایده ای نداشت دفتر آقای دایر در شرکت جایی قرار داشت که آدمهای زیادی از اطراف آن عبود می کردند و در روز شاید پانصد نفر از آن کنار آن دفتر عبور می کردند و کسی کسی را نمی شناخت !   چارلی به شدت احساس حماقت می کرد او همان روزی که جک را گرفته بود کنترل دفتر آقای دایر را متوقف کرده بود اگر او چنین کاری نکرده بود مطمئنا حالا می دانست که آیا جسی پدرش را کشته یا شخص دیگری ؟
تنها کاری که می توانست انجام دهد بسیج تمامی مامورانش برای یافتن جسی بود . در تمام ادارات پلیس و در تمام روزنامه ها عکس جسی چاپ شد . به تمام نواحی پیگرد جسی ابلاغ شد ولی خبری از جسی نبود هیچ خبری از او نبود.....
چارلی باید کاری می کرد زمان به سرعت در حال تمام شدن بود یک هفته دیگر گذشته بود و هیچ خبری از جسی نشده بود و پرونده نیمه تمام مانده بود.
روز ها می گذشت و هیچ اثری از جسی نبود و چارلی هم هرکجا را به دنبال او گشته بود چیزی نیافته بود ......

.

.

.
.
.
مردی بلند قد روبرویش ایستاده بود و اسلحه ی کمری اش را به سمت او نشانه رفته بود لحظه ای بعد شلیک کرد. زن بر روی زمین افتاد و عکس بر
ایان از دستانش جدا شد.قبل از اینکه آن مرد شلیک کند،هرکاری کرده بود،هرچیزی گفته بود تا  او را متقاعد کند که او برای جسی این کار را کرده و واقعا نمی خواسته "مری" خواهرش کشته شود. "مری" همسر همین مرد ! ولی همه حتی جسی هم می دانستند که این کارها و اتفاقها فقط به خاطر پول بود وبس!

 هنوز چشمانش کور سویی داشت تا جسی را کنار آن مرد ببیند آرام و با صدایی خسته گفت: جسی دخترم تو هیچ وقت مرا دوست نداشتی ... می دانستم ولی نمی دانستم که حاضر بودی مرا هم بکشی ... مرد دستان جسی را گرفت و گفت : دخترم باید هرچه زود تر این جا را ترک کنیم دوست ندارم چهره ی او را بیشتر از این ببینم .
جسی نگاهی تاسف انگیز به جنازه ی بتی کرد و گفت : می دونی پدر سالها بود که فکر می کردم بتی و برایان پدر و مادرهای واقعی من هستند همیشه از خودم می پرسیدم که چرا هیچ شباهت فکری و روحی با آنها ندارم ؟ از آن دو تقریبا متنفر بودم و همیشه باید طوری رفتار می کردم که فکر کنند دوستشان دارم. وقتی فهمیدم که آن دو مادر واقعی من را کشته اند ، دلم می خواست خودم این دو موجود پول پرست را به درک بفرستم تمام زندگی آنها پول بود و بس. آنها حتی می خواستند ازدواج من هم با کسی باشد که بتواند پولهای آنها را دو برابر کند از هردوی آنها متنفر بودم .........
مرد آرام دستان جسی را نزدیک دهانش آورد و به آرامی بر آنها بوسه زد و گفت: بتی وقتی فهمید  که مری، مادرت هنوز زنده است خیلی او را به خودش نزدیک کرد برای رستورانش هر کاری می کرد. مری خیلی مصمم بود که تو را پس بگیرد ولی بتی فکر می کرد که مری می خواهد سهم ارثش را هم از او و برایان بگیرد . مری مادرت  از لحاظ ظاهری خیلی شبیه بتی بود آن دو را کمتر کسی می توانست از هم تمیز دهد و جک لعنتی نیز نتوانست بفهمد که این زن مهربان که به فریب بتی در آن روز بارانی به آنجا آمده ،بتی نیست بلکه  مادر واقعی کسی است که او را دوست می دارد. من بعدا فهمیدم که برایان و بتی خودشان جنازه را در همان جا آتش زدند و سپس خاموش کردند و سوار بر اتومبیل بتی کردند و به درب منزلشان آوردند سپس آن را دو باره آتش زدند ولی این بار درون اتومبیل و سپس بدون اینکه دیگر بخواهند آن را خاموش کنند برایان به دفتر خودش رفته وبتی هم به اینجا آمده بود....
هردو سوار اتومبیل  جیسون پدر واقعی جسی شدند و از آنجا دور شدند....
هیچ کدام چیزی نمی گفتند جسی به طرز عمیقی در فکر فرو رفته بود چند لحظه ای ساکت بود ، نگاهی به چهره ی مهربان پدرش کرد و گفت :"چرا پلیس هیچ وقت سراغ تو نیامد ؟ اگر آمده بود حتما خیلی چیزها دستگیرشان می شد؟"
:"نمی دانم دخترم ولی خوب شد که نیامد و من توانستم هردوی آنها را به درک بفرستم می دونی به نظر من این یک موهبت الهی بود که کارگاهان پلیس گیج شدند. من توانستم انتقام مادرت را از آن دو دیوسفت بگیرم . جسی! مادرت تو را خیلی دوست داشت. او بیست و دو سال قبل وقتی تو تازه یک سالت تمام شده بود برای خرید کادوی تولد تو از خانه خارج شد و دیگر برنگشت من همه جا را به دنبال او گشتم آن موقع هنوز مادر بزرگت، مادر بتی و مری زنده بود. من همه جا را به دنبال مادرت گشتم.بتی و برایان آزمایش داده بودند آنها هیچ وقت صاحب فرزند نمی شدند آنها تو را به التماس از من در خواست کردند آن موقع تو دختر کوچولو و خیلی زیبایی بودی. من نمی توانستم به خاطر کارم که رانندگی تریلی در جاده ها بود از تو به خوبی مراقبت کنم. من تو را به آنها دادم ولی از دور مراقب تو بودم آنها از من خواسته بودند که اجازه دهم که تو را فرزند خودشان بنامند و از مادرت چیزی به میان نیاورند. سالها گذشت و از مری خبری نبود تا اینکه شش ماه پیش من به طور کاملا تصادفی او را در یک پمب بنزین دیدم. چند ساعت گذشت او همه چیز را برایم گفت باور کردنی نبود او تا آن لحظه بر اثر تصادفی که بیست و دو سال پیش همان زمانی که از خانه خارج شده بود کرده بود همه چیز را فراموش کرده بود ولی با دیدن من و نشان دادن عکس کودکی تو همه چیز را به خاطر آورد چند ساعت گریه می کرد و نمی دانست که چه باید بکند. او بعد از تصادف حافظه اش را از دست داده بود پزشکان نتوانسته بودند که به او کمکی کنند پرستار میان سالی که تنها زندگی می کرده دلش به حال او می سوزد و او را پیش خودش می برد و او سالها کنار همان پرستار زندگی می کند.
مری می خواست تو را ببیند ولی بتی و برایان نمی گذاشتند آنها برای مری یک رستوران کوچک در جنوب شهر خریدند  تا او مشغول باشد ولی مری می خواست تو را ببیند. آنها فکر می کردند که مری سهم ارثش را می خواهد ولی مری فقط می خواست تو را ببیند. مری تو را خیلی دوست داشت خیلی ..او فقط می خواست تو را ببنید ..او تو را خیلی دوست داشت ....بتی نمی توانست حتی با تجربه اش مانع رسیدن مری به تو و سهم ارثش شود ولی بتی خبرنداشت که مری فقط و فقط تو را می خواهد و نه سهم ارثش را ! او نمی دانست و فکر کرد چاره همین است...چاره همین است که او را بکشد و آتش بزند.....آتش بزند....
جیسون اشکهایش را پاک کرد  ...
جسی این حرفها را برای بار چندم بود که در این چند روز می شنید. از همان زمان که جیسون جسی را دزدیده بود و برایش همه چیز را گفته بود...
جسی دختری نبود که هیچ حرفی را بدون دلیل و مدرک قبول کند ولی جیسون بر حق بود و حرفهایش همه با مدرک و عکسهای کوچکی او و مادرش مری بود.
بدون کمک جسی، جیسون نمی توانست برایان را بکشد همینطور بتی را چون فقط برایان می دانست که بتی کجاست و در آخرین لحظات عمرش از ترس همه چیز را گفته بود !
آن هم در مقابل چشمان جسی !  

دیگر به اداره ی پلیس رسیدند اتومبیل را متوقف کردند و هردو وارد آنجا شدند....

 

                                                                                پایان...........

 

گزارش تخلف
بعدی