رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

گیتار در اتوبوس

به نام خدا

دستمو بلند کردم تا اتوبوس ایستاد فکرشو نمی کردم که بیاسته تازه داشت از ایستگاه می اومد بیرون دویدم و سوار شدم یه نگاه سطحی انداختم و کنار پسر جوونی که معلوم بود اونم دانشجو هست نشستم

چند ثانیه گذشت از آینه ی داخل اتوبوس  نگاهی به راننده کردم عینک آفتابی کوچکی بر چشمانش بود هنوز نگاهم را از او برنداشته بودم که او چندین بار برای مسافران دیگری که آنها هم دستشان را برای اتوبوس او بلند کرده بودند توقف کرد.

حالا دیگه مطمئن شدم که تنها برای من این کار ا نکرده و...نگاهم از او گذشت و به جوانی که روبه روی کناری ام نشسته بود رسید. جوانی چهار شانه بود و اولین چیزی که در او جلب توجه می کرد هیکل بزرگ و ورزیده اش بود

یک حعبه ی چرمی مشکی  بزرگ گیتار را روبه رویش به صورت عمودی بر روی کف اتوبوس نگه داشته بود و تقریبا می شد گفت که آن را در آغوش خودش نگه داشته است انگار که علاقه ی خاصی به آن داشت.

چهره اش به من اجازه نداد که ساده از او بگذرم . خیلی خسته بود خیلی ! به وضوح مشخص بود که حداقل یکی دو شبی را نخوابیده است. ریش نامنظمی بر روی صورتش رشد کرده بود و چهره اش را خسته تر نشان میداد.

به چشمانش که نگاه کردم کمی جا خوردم غم عجیبی در چشمانش موج می زد ولی بیشتر اوقات آن ها را می بست و گاهی نفس عمیقی می کشید. در هر ناهمواری که اتوبوس می افتاد جعبه ی بزرگ گیتار را محکم نگه می داشت تا مبادا آسیبی ببیند!

نگاهش به دور دستها بود ولی معلوم بود که نگاهش آنجاست و خودش جای دیگری.اتوبوس بار دیگر توقف کرد و مسافران دیگری به جمع حاضر اضافه شدند کسی پیاده نشد

در چشمان آن جوان هنوز چیز عجیبی را میدیدم که نمی توانستم آن را درک کنم. غم بود ...شاید هم عشق ..شاید هم نفرت ...شاید ترس...شاید پشیمانی از کارکرده ای که نباید می کرد و شاید هم تمام این چیز ها را با هم

دیگر داشتم به ایستگاهی که باید پیاده می شدم نزدیک می شدم ولی حس عجیبی نمی گذاشت از آن جوان به سادگی عبور کنم . چرا باید کسی با این جعبه ی بزرگ سوار بر اتوبوس می شد برایم عجیب ولی در عین حال منطقی بود که بگویم در این کار هیچ چیز عجیبی نیست

نمی دانم حس عجیبی داشتم با اینکه کارش کاملا عادی بود ولی او را در نهایت تعجبو وحیرت نگاه می کردم .به جعبه ی گیتار بیشتر چشم دوختم خیلی بزرگ بود ولی او می توانست براحتی آن را حمل کند. قدش حداقل 2 متر بود و حسابی چهار شانه

نگاهم از صورت خسته اش گذشت و به آن جعبه ی سیاه بزرگ رسید به آن خیره شده بود و حس می کردم چیز دیگری باید در آن باشد حس می کردم درون آن هرچه باشد گیتار نیست

نمی دانم چرا همچین فکری می کردم ولی حس خوبی نداشتم. ناگهان در یک ناهمواری که جعبه تکان شدیدی خورد متوجه قطره ی  خون بسیار کوچکی بر روی پایین ترین قسمت از زیپ جعبه شدم. همان موقع به پسر نگاه کردم و متوجه شدم که او هم به من نگاه می کند ترس عجیبی در من پیچید

ولی متوجه شدم که در چشمان او هم ترس شدیدی موج می زند نگرانی عجیبی بود در چشمانش. با این وجود چشمان بسیار معصومی داشت انگار که تا حالا حتی مورچه ای را هم

زیر این پاهای تنومند له نکرده بود

نگاهم در نگاهش بیشتر از ثانیه ای قفل نشده بود ولی انگار در همان ثانیه چیزهای زیادی در چشمانش دیده بود که حتی نمی توانستم آن ها را برای کسی باز گو کنم یعنی به هیچ عنوان توانایی بیان آنها را با کلمات و جملات را نداشتم.

اتوبوس برای چندمین بار توقف کرد ایستگاه بعدی باید پیاده می شدم. بار دیگر به راه افتاد حس این را داشتم که در آن اتوبوس به غیر از تمام کسانی که می شد دید فرد دیگری هم حضور داشت

نفس عمیقی کشیدم به ایستگاه رسیدم از جای خود بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم اتوبوس درون یک ناهمواری دیگری افتاد و من به طور کاملا تصادفی و اتفاقی حس کردم که باید نگاهم را برگردانم

و در کمال تعجب چیزی را دیدم که برای همه ی عمر در ذهنم ماند و خواهد ماند. ترس و اندوه هردو باهم به سراغ من آمده بود وقتی که از کنار درز بزرگی که در گوشه ی جعیه گیتار ایجاد شده بود دست ظریفی را که انگشتر الماس درشتی را به همراه داشت

وجودم با تمام وجود لرزید نگاهی به مرد جوان کردم و عشق را با تمام وجود در نگاهش لمس کردم عشقی که حالا شاید طعم انتقام گرفتن را چشیده بود. به من نگاه می کرد ولی نگاهش پر از ناامیدی بود خیلی ترسیده بودم طبیعی بود که باید می ترسیدم دست را مخفی کرد و من کاملا متوجه شدم

که جنازه ای مثله شده درون آن جعبه بوده جنازه ای که بعدها فهمیدم جنازه ی یک دختر جوان بوده. بعدها وقتی که به طور اتفاقی در صفحه ی حوادث روزنامه خواندم جوانی بعد از اینکه دختر مورد علاقه اش را کشت و او را مثله کرد در جایی خارج از شهر می خواسته او را دفن کند ولی به طور عجیبی خودش را هم کشته . از اتوبوس باید پیاده می شدم چون در نیمه در بود 

پیاده شدم نمی توانستم به پلیس تماس نگیرم بلافاصله تلفنم را بیرون آوردم ولی  متوجه شدم که باطری گوشی ام تمام شده بود و خاموش شده بود. می خواستم از شخص دیگری تلفن بگیرم ولی حس عجیبی نگذاشت...اتوبوس دور شد       

 

گزارش تخلف
بعدی