رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

سرتیتر صفحه جدید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*به نام خدا*

 

 

 

 

 

*محرم محرم است *

 

 

 

نویسنده: مهرداد ارجمندی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به نام خدا

همین اول ابتدا از خدا و بعدش هم از خود امام حسین (ع) می خواهم که محرمی که  می نویسم واقعا لیاقت نام محرم را داشته باشد .هنگامی که یوسف نوجوان  را به عنوان غلام می فروختند صفی نشکیل شد که آنهایی که می خواستند یوسف را بخرند در صف ایستاند پیرزنی نیز با یک کلاف ریسمان در صف ایستاد به او گفتند با این که نمی شود حتی... پیرزن گفت : میدانم ولی می خواهم فقط اسمم در لیست خریداران یوسف باشد همین !! در زمان کریم خان زند نیز وقتی او کارگران زیادی را استخدام کرده بود تا بنایی بسازند به او خبر دادند که شخصی در ساعات پایانی کار می آید و پایش را گلی می کند تا نشان دهد که او هم کار می کرده است و حقوق می گیرد در حالی که کاری نکرده است وقتی به کریم خان ثابت شد کهاین حرف درست است و آن شخص هیچ کاری نمی کند باز به او حقوق داد وقتی دلیلش را پرسیدند گفت:حداقل پایی که گلی کرده است!!  

  محرم را هرکسی تعریفی کرده وشاید این بار نوبت این کوچکترین و حقیرترین و سراپاتقصیرترین باشد تا او نیز فقط اسم خود را وارد لیست کند و فردای قیامت بگوید یا حسین ما که با وجود سعی فراوان  تو را درست نشناختیم ولی همین قدر که با عقل ناقصمان و چشم کورمان و گوش کرمان تو را شناخیم و دیدیم و شنیدیم، نوشنیم هرچند که بد نوشتیم ولی ای کاش بپذیری که اگر نپذیری ما را گریان کرده ای همین  .  به هر حال این نیز تعریفی دیگر از محرم است تعریفی همچنان ناقص و ناقص . فردایی که می آید اول محرم است و یا شاید و یا حتما یکی از مهمترین دلایلی که محرم من نیز شروع شد شروع محرمی دیگر است. محرمی دیگر می آید، کوچه ها خیابانها لباس های آدم ها رنگی دیگر به خود می گیرند ولی ای کاش دل ها بیشتر محرمی باشند تا رو و ظاهر محیط. محرم من نیز مانند بسیاری از محرم  شهرهای بزرگ ما که بیشتر ظاهرشان بزرگ است تا باطنشان،  بیشتر ظاهر محرمی دارد ولی این محرم نیز مانند تمام محرم ها تا به عاشورای خود نزدیک می شود دیگر تاب ظاهرسازی ندارد و مجبور است که محرمی شود عاشورایی و مانند همین کوچه ها ،خیابانها، آدم ها ا

.... محرمی که یاد امام و سالار شهیدان حال و هوایی دیگر به آن  می دهد . اگر چه در بیشتر زمان ها و مکانها این ظاهر محرم است که انسانها را به خود مشغول می دارد ولی به امید روزی که محرم محرم باشد و شاید و حتما یکی دیگر و یکی دیگر از دلایلی که محرم من نیز به جمع دیگر محرم ها پیوست همین باشد . همین و فقط همین ولی چه طولانی است این همین .در پایان خاطر نشان می کنم که در محرم من سئوالات و عقیده هایی مطرح می شود که اظهار نظر درباره ی آن ها چه صحیح و چه نادرست به عهده ی شمای عزیز است و این جا شمایید که باید در باره ی صحت و صغم آن ها بیاندیشید !!                                             

 

                                                                             با تشکر  مهرداد ارجمندی

                                                                                                29 ذی الحجه 1427

 

محرم محرم است

 

کنار شعله ی ضعیف ولی گرم اجاق دست سازی که پدرش آن را درست کرده بود نشسته بود و فکر می کرد. معلوم نبود به چه فکر می کند چون امکان نداشت کسی  در چشمان  سبز رنگ نافذش، نفوذ کند . همین طور  کنار اجاق نشسته بود چیزی زیبا در ذهنش آمد و لبخدی زد که ناگهان در باز شد و مادر بزرگش وارد اتاق شد به قدری غرق در افکارش بود که متوجه ورود او نشد . پیرزن نگاهی خشم آلود به حسین  کرد و گفت : مگه نمی بینی هوا سرد است برو کنار تا من کنار اجاق بنشینم .حسین همان پسر بچه ی شانزده ساله که متوجه مادربزرگش شده بود به سرعت از جا بلند شد و گفت : ببخشید مادر جان حواسم نبود .شرمنده ام اگر... پیرزن با بداخلاقی حرف هایش را برید و گفت : خوبه خوبه نمی خواد بهونه بیاری . آخه به تو هم می شه گفت نوه ؟حسین؟!! خدا ما چه گناهی کرده ایم که این دشمن اولاد رسول را نصیبمان کرده ای؟ نمی دانی در محرم نباید خنده رو باشی نمی دانی نباید خوشحال باشی ؟ .   حسین سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :ولی من خوشحال نبودم .

=: پس آن لبخند یزیدی چه بود که بر لبان شمریت به دست شیطان نقاشی شده بود؟

حسین چیزی نگفت چون میدانست تاثیری در مادربزرگش ندارد و او حرف خود را میزند . سرش را به زیر انداخت و گفت : ببخشید خدا من را بکشد که این چنین شیطان صفتم  و آرام از اتاق خارج شد .بغضی قدیمی دوبار گلویش را زخم کره بود .اگر کسی سرنوشت او را می دانست با خودش می گفت باید عادت کرده باشد به این حرف ها به این نیش ها به این زهر ها که چون پیکان تیری هر روز به تنش می نشست و او را زخمی می کرد. داستان به شانزده سال پیش  در چنین روز هایی بر می گشت ماه محرم بود و همه ی مردم روستا به ظاهر عزادار امام حسین (ع)بودند . مادر حسین سر او حامله بود و این ها روزهای آخر بودند و همین روزها دیگر باید تازه وارد می رسید .کم کم محرم به عاشورا کشید  و عزاداری به اوج خود رسید. مردم روستا رسم داشتند در روز عاشورا همگی به   همراه هم به دره ای که نزدیکی ده بود بروند و آنجا مراسم را به پا کنند ولی امسال برعکس سالهای قبل یک نفر نمی توانست و این سابقه نداشت چون حتی افراد مریض و بیمار هم به هر بدبختی بود می آمدند ولی حال مادر حسین طوری بود که نمی توانست از جایش تکان بخورد مثل اینکه دیگر وقتش رسیده بود ولی مردم ده که بار مریم همان مادر حسین را به این ماه دیدند، به محرم دیدند، آن را شوم و یزیدی می پنداشتند و وقتی که به عاشورا کشید کسی کنار مریم نماند تا اگر خواست وضع حمل کند کنارش باشد . زن ها به خیال خود نمی خواستند ثواب فراوان آن روز را به نشستن و مواظبت از مریم معاوضه کنند . کسی نمی توانست درک کند که روز عاشورا در خانه بنشیند و مواظب زنی باشد که قرار بود بچه ای  را در روز نامیمون عاشورا به دنیا آورد و آنها از ثواب فراوان آن روز بزرگ دور شوند . هیچ کس نماند و همه رفتند به جز حاج سید محمد آقا و همسر پیرش . همه به ماندن آنها اعتراض کردند ولی آنها گفتند که اگر بلایی به سر مریم بیاید شما همه مقصرید . پیرزن مهربان کنار مریم بود و پیرمرد بیرون از خانه راه می رفت تسیح زیبایی در میان انگشتان ضمخت و کار کرده اش می چرخاند و ذکر زیر لب می خواند . ناگهان وقتی همه ی مردم از ده رفته بودند حسین از خدا اجازه گرفت تا پا به جهانی دیگر بگذارد و صدای جیغ مریم بلند شد پیرمرد ریتم قدهایش را تند تر کرد نگران بود و منتظر بود تا حاج خانم بیرون بیاید و کاری به او بسپارد ولی پیرزن بیرون نیامد پیرمرد نگران بود  ولی زیر لب ذکر ها می خواند . پیرزن از اتاق بیرون آمد و در چشمان پیرمرد نگاه کرد و گفت حالش بد است به سرعت برو و از دره چند زن برای کمک بیاور . پیرمرد این را که شنید چنان که منتظر کاری باشد به سرعت بر اسبش سوار شد و تاخت زنان به دره رفت و در دره شوری به پا بود ظاهرا حسینی . عزاداری در جوش خودش بود که پیرمرد به دره رسید فریاد زد  چند زن با من بیایند کمک دهید، مردم، حال مریم خانم خوب نیست . ولی انگار مردم کر شده بودند چند زن نگاهی یخ به پیرمرد کردند و چیزی نگفتند .پیرمرد فریاد زد آهای مسلمانان کمک آهای عزادارن حسین کمک ... ولی کسی عکس العملی از خود نشان نمی داد پیرمرد عصبانی و نگران بود از اسب پیاده شد و فریاد زد به خدا سوگند این عزاداری نیست جز غمی به حسین چشاندن اگر به کمکم نیایید .. این را که گفت چند مرد که گرم زنجیر زنی بودند و لباس هایشان از فرط زنجیر زنی پاره پاره شده بود جلو آمدند و گفتند به خدا سوگند اگر  یکی از ریش  سفید های ده نبودی همین میان تو را شقه شقه می کردیم تا بدانی چه وقت امام غمگین می شود . پیرمرد فریاد زد شقه شقه کنید که زندگی میان شما به سان یزیدیان است . این را که گفت جوانی جاهل که اصلا حالی عادی نداشت با قمه ای بزرگ از دور به سوی پیرمرد دوید . صدای طبل طبل زنان خوابید و صدای جیغ زنان جای آن را گرفت. جوان به نزدیکی پیرمرد که رسید همه ساکت بودند و نظاره گر که ناگهان شخصی از دور فریاد زد : چه کار می کنید مسلمانان ؟ همه به سوی صدا نگاه کرند حتی پیرمرد و جوان جاهل . صدایی آشنا بود ولی آن شخص را کسی نمی شناخت چهره ای نورانی داشت و جذاب طوری که همه او را نگاه میکرند .آن شخص ادامه داد : اکنون چه وقت این کار هاست بشتابید که جان مسلمانی در خطر است . دیگر هیچ یک از اهالی به یاد ندارد که آن شخص را جای دیگری دیده باشد . حرف ناشناس در دل مردم چنان اثر کرد که بلافاصله پس از رفتن او پس از این سخن چند تا از زن ها سوار اسب شدند و به تاخت بدون اینکه چیزی بگویند به سمت ده روانه شدند .پیرمرد لباس هایش را مرتب کرد نگاهی به جوان کرد و سوار بر اسب او نیز به تاخت به سمت ده رفت  و می شنید صدای طبل ها را که دوباره کوبیده می شدند و صدای زنجیر ها که روی دوش ها فرود می آمدند . پیرمرد وقتی به ده رسید که صدای شیون عده ی کثیری از زن ها او را در هم کوبید و با خود گفت : دیگر همه چیز تمام شد. به تاخت به سمت خانه رفت از اسب پایین پرید و یک راست وارد خانه شد . زن ها بر سر خود می کوبیدند و ناله می کردند پیرمرد سراغ یکی از آنها رفت و پرسید چه شده ولی او چیزی نمی گفت سراغ دیگری رفت او نیز خموش بود و هرچه پیرمرد می گفت او چیزی نمی گفت سراغ سومی رفت ولی او نیز فقط گریه می کرد ..... .....

حسین آرام کنار حوض خانه نشست نمی خواست به  بقیه ی داستان زندگی اش که حتی برای خودش هم تا چند سال پیش کاملا مبهم بود فکر کند می ترسید از احساسی که گاهی بعد از آن داستان عجیب در خود احساس می کرد. فقط نمیتوانست این را به یاد نیاورد که همه ی زن های ده  که آن روز به ده برگشتند لال شدند و نتوانستند چیزی بر زبان بیاورند به غیر از مادرش که او بی هوش بود و پیرزن که روز بعد فوت شد و راز لال شدن  زن ها را فقط به پیرمرد گفت  . مردم ده حسین  را به خاطر این حادثه دوست نداشتند او را عجیب و گاهی شیطان صفت و یزیدی می دیدند بیشتر  اهالی مخصوصا مسن تر ها  تاب نداشتند در چشمان عمیق حسین نگاه کنند آنها این اثر چشمان او را نوعی بدی از ذات او می پنداشتند  و حالا دوباره محرم آغاز شده بود  و محرمی دیگر برای حسین .حسینی که تمام زندگی اش مانند اسمش بود. بیشتر لحظات عمرش بلکه تمام آن هارا فدای حسین کرده بود فدای عشقی که تمام وجودش را فرا گرفته بود فدای تمام باورش تمام هستی اش چون او طوری دیگر حسین را می دید طوری عاشقانه که مردم اطرافش او را نمی دیدند نه حسین را و نه محرم را . حسینی که تمام عشقش حسین بود را یزیدی می دیدند آخر او چه گناهی کرده بود که در روز عاشورا بدنیا آمده بود مگر دست خودش بود ولی این سئوال فقط وقتی مطرح می شد که خواهرش جرات بیان کردن آن را به خود می داد .      حتی او را یک بار هم در مراسم عزاداری شرکت نداده بودند به او طوری دیگر نگاه می کردند و اینکه در ماه محرم به دنیا آمده بود شاید برایش گران تمام شده بود چون اگر مانند دیگر اهالی که هیچ کدامشان در چنین ماهی به دنیا نیامده بودند در ماهی دیگر به دنیا می آمد شاید دیگر... ولی این فکر که ای کاش در ماهی دیگر بدنیا می آمد هیچ گاه به سراغ حسین نمی آمد . چون او محرم را محرمی می دید نه اینکه آن را مبارک بداند که این کار را زشت و ناجوانمردانه بلکه بدتر می دید ولی ارادت عجیبی در خود نسبت به امامش در این ماه احساس می کرد با اینکه متفاوت از مردم همه ی ماه های سال را با عشق به حسین و کارش زندگی می کرد ولی در محرم  ، مانند اسمش غمی خاص در نگاهش بود غمی که شاید حتی دیدن آن هم ظرفیت می خواست و این چیزی بود که بیشتر ولی نه همه ی مردم ده آن را نداشتند.  روز ها برای او زیبا از این جهت می گذشت که می توانست ببیند که این روزها مال خداست و اگر زشتی ظاهری هم دارد در کل زیباست چون خدا آن ها را این طور خواسته که باشند و نظم کلمات مانند جملات گاهی زشتی ظاهری دارند ولی عمیقا زیبایند....

 او را به واقع جز خواهرش کسی دوست نداشت و او تنها می توانست پیش خواهرش درد و دل کند و بغضی را که مردم به او هر روز  هدیه می دادند جلوی او باز کند بغضی را که روی باز کردنش را جلوی هیچ کس نداشت  . فاطمه را ولی مردم دوست داشتند چون روز زیبای عید فطر به دنیا آمده بود ولی مریض بود و بیمار از همان خردسالی آن هم به علت نامعلومی وفتی که متولد شد . دو سال از حسین کوچک تر بود و وقتی به دنیا آمد حسین کمی احساس تنهاییش  کمتر شد ولی احساس تنهایی او هم با دیگران متفاوت بود و چون اسم دیگری برایش نمی توانست پیدا کند آن را  تنهایی گذاشته بود نوعی احساس عجیب بود ولی با تنهایی فرق داشت نوعی بغض و اندوه از محرم . نه از این جهت که او را به خاطر تولدش در این ماه دوست نداشتند نه بلکه از چیزی دیگر که حتی بیانش هم دشوار است مانند دیدنش . گاهی انسان از اینکه چیزی را که وجود دارد نمی داند چطور بیان کند از خودش و ناتوانیش در این امر متنفر می شود و شاید این احساس برای هرکس که حسین را اندکی حتی می شناخت و می خواست او را توصیف کند به وجود می آمد همان طور که آمد.

حسین هیچ گاه در خودش تنهایی را که بین اکثر مردم معمول بود را حس نمی کرد برای او  قابل درک نبود چطور مردم احساس تنهایی می کنند وقتی می توانند هروقت و هرجا که بخواهند و اراده کنند با  مهربان ترین زیبا رویان ، زیبا ترین صبوران  ، صبور ترین عالمان، عالم ترین پاکان و پاکترین ثروتمندان و ثروتمند ترین معروفان صحبت کنند . او وقتی می توانست با نماز خواندن به راحتی بله به همین راحتی  با خدا همان که در کل دنیا یکتاست همان که بی نظیر است صحبت  کند وبعد از آن با گشودن قرآن مجید در یک لحظه خودش را متوجه این ببیند که خدا همان خدای به این بزرگی به این راحتی دارد با او صحبت می کند چطور میتواند احساس تنهایی کند .برای او عجیب بود که چه طور می شود لحظه ای انسان همان که خدای به این بزرگی لحظه ای او را از نظر دورنداشته احساس تنهایی کند اصلا احساس تنهایی یعنی چی؟ یعنی اینکه شخص حس کند که دیده نمی شود اصلا مگر می شود حتی وقتی که هیچ یک از انسانها ، آدم را نمی بینند آدمی نبیند که حتی در این زمان هم برترین موجودات او را می بیند . او معتقد بود که امامش این را به مانند شخصی که گرمی آتش را با نگه داشتن دستش کنار آن حس  می کند حس کرده بود و قبل از آن که حس کرده باشد حس کرده بود . حسین نوعی حس عجیب از نظر اطرافیانش نسبت به امام حسین داشت نوعی زیبا که برای عوام قابل درک نبود . حتی برای حسین ، محرم معنایی دیگر داشت مردم ده محرم را طوری دیگر می دیدند شاید به ظاهر آن ها محرم غمگین بودند و عزادار ولی باطنشان طوری دیگر بود طوری که حتی بعضی از آن ها نمی دانستند که محرم را می بینند چون سفره های رنگین نذری چون دیر خواندن نماز و اغلب قضا شدن آن به خاطر شور به ظاهر حسینیشان ، چون قدرت اشک ریختن جلوی دیگران برای مسائل شخصیشان، چون بعضی خودنمایی هایشان چون بعضی همسایه آزاری هایشان که عذر داشت آن هم به باور خودشان عذری عاشقانه !!چون می توانستند در این ماه حق مظلومی را بخورند به اسم یاری از مظلومیت حسین! حتی بعضی از آن ها محرم را دوست داشتند آن ها می دانستند که در این ماه به خیل عظیمی از خواسته های نامشروعشان خواهند رسید . هرچند عده ای بودند که هر اشتباهی که می کردند از روی جهل و بی اطلاعی بود ولی عده ی زیادی هم بودند که ..

بیشتر آن ها فکر می کردند ثواب می برند که خودشان را برای امامشان تیکه تیکه کنند ثواب می برند که قمه بزنند ثواب می برند که شب تا نیمه با خشونت خود را بزنند و تا صبح از درد نخوابند و نمازشان قضا شود ، آخر می گفتند برای حسین نمازم قضا شده و این ثواب دارد ! حسین هر سال این ها را می دید وغمی به وسعت دنیا در دلش خانه می کرد . او عشقش طوری دیگر بود . او دوست نداشت محرم را ظاهر سازی کند . مردم ده اصلا به او طوری دیگر نگاه می کردند علاوه بر اینکه او را شوم و بد شگون می پنداشتند تولد او در روز عاشورا را نشانه ی بیعت ذاتی او با شیطان و یزیدیان می نامیدند و لال شدن عده ای از زن ها را هنگام تولدش را نشانه و مهر تاییدی برای این می شمردند . حتی بعضی از پدر و مادر ها پنهانی بچه هایشان را سفارش می کردند که با حسین کمتر حرف بزنند و او را زیاد تحویل نگیرند که بسیار ثواب دارد مخصوصا در ماه محرم. حسین  را در محرم به تفکر خودشان تنها می گذاشتند غافل از اینکه حسین را هیچ کس نمی تواند تنها بگذارد . عزاداری مردم هم خود غمی بر روی غم های حسین بود آنان عزاداری نمی کرند بلکه سعی می کردند همدیگر را به زور هم که شده به گریه بیاندازند حتی با جهل و خرافه و گاهی ذلیل کردن یاران آن روز .این بدترین چیزی بود که قلب حسین را به آتش می کشید او نمی خواست این حرف ها را بشنود و بلکه اصلا زده شود . آنها در روضه هایشان چیزهایی می گفتند تا مردم نوعی احساس ترحم و دلسوزی به آنها بکنند . حسین می پرسید مگر نه اینکه خود حسین فریاد زد چه دور است ذلت از ما پس شما ؟ ولی حسین به خوبی به یاد داشت که اولین باری که این حرف را زد عده ای روی سرش ریختند و او را به گناه مخالفت با اسلام خورد کردند آن قدر او را زدند که حسین دیگر چیزی نگفت ولی نه از آن جهتی که از کتک خوردن بترسد نه بلکه از این می ترسید که به خاطر او آنها برای همیشه  در قیامت راهی دیاری شوند به نام جهنم. بدتر از همه ی چیزهایی که او را آزار می داد روضه ی آنها درباره ی حضرت قاسم (ع)بود. حرفهایی که حسین را به زاری می انداخت ولی نه به خاطر محتوای اندوه بار آن بلکه به خاطر محتوای تاسف انگیز آنها. در مراسمی که مردم ده برگزار می کردند در یکی از ها مراسم عروسی قاسم (ع) بود مراسمی که حسین هروقت آن را می دید چند روز حالش خراب بود . خیلی ها معتقد بودند که امام حسین (ع) برای فرزندش در روز عاشورا مراسم گرفته بوده و می گفته باید قاسمم را داماد ببینم قبل از اینکه... وای که چقدر این حرفها حسین را می سوزاند یعنی عظمت امامش این را می طلبید یعنی ... مراسمی درست می کردند  به مانند دیگر عروسی هایشان آن هم در شب عاشورا ،گل به آسمان می ریختند ، پای کوبی می کردند و ... می گریستند ولی انگار قهقه  میزدند شاید هم آن صدای قهقه که فقط حسین آن را می شنید صدای قهقه های شیطان بود . حسین عاشق امام حسین (ع) و همه  ی یاران پاکش بود ولی هیچ کس این را قبول نداشت و جالب اینجا بود که با اینکه حسین هیچ گاه ادعایی در این باره نمی کرد مردم به او می گفتند : تو کجا و عشق به اولاد علی کجا ؟ تو در روزی بدنیا آمدی که اولاد علی رفت، تو در روزی بدنیا آمدی که اولاد علی را اسیر کردند تو در روزی بدنیا آمدی که ... آنها را جهل گرفته بود آخر مگر حسین خود خواسته در این روز بدنیا آمده بود ولی آنها حتی نمی توانستند بشنوند که شهادت مرگ نیست و  اسارت گاهی از آزادی والاتر است و هردوی اینها برای به کمال رسیدن آن هم اوج کمال پروانه هایی عاشق لازم و بلکه ضروری بود ولی آنها این سخن امام حسین (ع) را از او نمی دانستند که فرمود : زینب ، برای من مقامی است در نزد خدا که چون با شهادت بدان نمی رسم و تو ای زینب برای تو نیز در نزد خدا مقامی است  که چون با اسارت بدان نمی رسی. چیز دیگری که حسین را می رنجاند این بود که وقتی امام حسین با شهادت زیبای خویش به مانند شخصی است که با آخرین توانش به ماه بلکه خورشید اشاره می کند اطرافیانش خورشید را نبینند و غرق در نحوه ی اشارت آن شخص شوند که چه زیبا اشاره کرد ولی اشاره شده را نبینند دلش می خواست فریاد بزند که آهای مردم اگر امامتان شهید شد بپرسید برای چه شهید شد در چه هدفی در چه راهی و با چه اندیشه ای درست است که باید نحوه ی اشاره کردن را دید و بدان هم عشق ورزید  ولی اگر فقط در نحوه ی آن بمانید  نه تنها به اشاره گر محبت کرده اید بلکه به طور واضح به او خیانت کرده اید ، ولی آنها به چه چیز نگاه می کردند در نوحه های بعضی از شب هایشان معلوم بود : قربان چشمهای قشنگت ابوالفضل... چه بازوهایی داری ابولفضل...یا حسین قربون  اون چشات بشم ... حسین وقتی این ها را می دید  می گریست برای مظلومیت امامش می گریست که بعضی از آدم ها دارند با سلحشوری او و یاران شجاعش چه می کنند .دلش می خواست فریاد بزند که آهای مردم زیبایی ظاهری را که خیلی از خودتان هم دارید پس چرا خودتان را مدح نمی کنید  امام من و یارانش زیبا بودند زیبا از تمام وجود .عشق آنها، آنها را زیبا کرده بود از درون از قلب ، از دل پاک بودند .............. حسین از شش سالگی که با عشق به حسین آشنا شده بود ، آن را طوری دیگر درک کرده بود .همان طوری که قدرت به او بخشیده بود قدرتی که می توانست بوسیله ی آن خودش را و وجودش را درک کند و سپس آن را با عشق درگیر کند. این طرز از عشق بازی  را هرکسی بلد نیست همه ی آنهایی  هم که بلد می شوند آن را درست نگه نمی دارند . حسین از شش سالگی هیچ گاه مریض نشد ولی هیچ وقت حتی با آن قدرتش هم نتوانست چیزی را که هر محرم به سراغش می آمد را از خود دور کند چیزی را که خودش هم آن را دوست داشت و شاید به خاطر همین نمی شد آن را از خود دور کند ، هرسال محرم که می شد ، حسین از همان روز اول هرشب از ساعتی مشخص تا صبح ، تا صبح تب می کرد . تبی داغ و سوزان که از  شب شروع می شد آن هم درست وقتی به رختخواب می رفت .چشمانش را روی هم که می گذاشت چه خواب هایی می دید فقط خدا می دانست و عده ای که در خواب هایش بودند . وقتی از خواب بیدار می شد می گریست تا نیم ساعت هر روز صبح محرم ، حسین تا  قبل از نماز بام  می گریست . حسین از چیزی می ترسید که بیشتر مردم ده گرفتار آن بودند حسین از این می ترسید که نکند وقتی یکی از این صبح ها که از خواب بیدار شد به جای این احساس زیبا احساسی دیگر در خود حس کند و آن چیزی بود که حسین از آن می ترسید از آن احساس و آن را منشا گناه می دانست . و این غرور بود.  این را همه یا بیشتر مردم ده به یاد داشتند  که روزی در یکی از سال ها،چه اتفاقی رخ داد روزی که حسین تصمیم گرفت به عزادارن شربت دهد ، شربتی را که مادرش درست کرده بود را پنهانی برداشت و به طرف هیئت بزرگ ده رفت . می دانست کسانی که او را می شناسند از او چیزی نمی گیرند پس ابتدا به سراغ ناشناسان رفت تا کمی در خود امید بیشتری ایجاد کند .به چند ناشناس شربت داد که ناگهان یکی از اهالی ده متوجه حسین شد و روبه کسانی که از او شربت گرفته بودند کرد  و فریاد زد : آهای بی خبران از خدا از این دست  شمری شربت می خورید ؟ همین را چنان با عصبانیت و خروش فریاد زد که یکی از کسانی که مشغول نوشیدن شربت بود دچار دلهره شد و شربت وارد مجرای تنفسی اش شد و افتاد روی سرفه ... حسین نگاهی به او کرد و  ظرف شربت را روی زمین گذاشت و به طرف او دوید و خواست به کمک کند که همان شخص لبخندی زد و گفت : دیدید مردم این فرد را حسینم غضب کرد چون از دست این شیطان شربت گرفت . مردم به ظاهر عزادار که به خاطر وضع بد عزادری خود دچار حالی خاص شده بودند بعد از این حرف مرد به جای اینکه به کمک حسین بیایند و ناشناس را نجات دهند روی سر حسین ریختند و او را زیر باد کتک وحشیانه ی خود گرفتند  همین طور که حسین را می زدند حسین  با غمی خاص فریاد می زد یا حسین یا حسین ..حسین  حسینم ...مردم دیوانه او را می زدند و فرد ناشناس روی زمین آن طرف تر افتاده بود و داشت نفس های آخرش را می کشید شاید فقط او می توانست چیزی را که هیچ کس از آن اهالی نمی توانستند ببینند ، ببیند. شاید برای همین بود که در آخرین لحظه چشمانش را که بست لبخندی زد که در عین تلخی شیرین ترین لبخند هنگام مرگ برای یک انسان بود . شاید تلخی لبخندش برای دیدن رفتار اهالی با حسین بود و شاید شیرینی آن که درست لحظه ای قبل از مرگش بود برای دیدن چیزی بود در حسین و اینکه از دست چه کسی شربت گرفته... آن شخص در عین ناباوری به خاطر کمک نکردن مردم به او فوت کرد ولی مردم حسین  را همچنان می زدند.. تا حد مرگ او را می زدند که ناگهان پیرمرد رسید حسین  به یاد ندارد که چگونه پیرمرد او را از دست آن ها نجات داد چون شاید وقتی که فریاد حسین حسین را زیر چکمه های مردم می خروشید می توانست طوری دیگر عشق به حسین را تجربه کند که مفهومش چیزی عجیب  ولی فوق زیبا حتی برای خود حسین بود... رفتار مردم با حسین طوری بود که حتی خودش هم گاهی به خودش شک می کرد حتی به یاد دارد روزی فاطمه هم به او شک کرد روزی که حسین غمی خاص را یک نفره در روی این کره خاکی به دوش می کشید، پیش فاطمه رفت تا مثل همیشه  او را با بغضش شریک کند رو به فاطمه کرد و گفت می دانی فاطمه گاهی حس می کنم باید یک جایی باشد  که  مردمش عاشق باشند مردمش همدیگر را به خاطر چیز های پاک درونی شان دوست داشته باشند می دانی فاطمه جایی باشد که با کارهایشان عشق را مسخره نکنند  با عقیده هایشان گناه را ارزش ندهند میدانی فاطمه که آیا همچین جایی روی این کره  ی خاکی است؟

جایی که کسی اگر هم گناهی می کند آن را فریاد نمی زند و بدان افتخار نمی کند اگر کسی گناه می کند پشیمان می شود... فاطمه با لحنی متفاوت از آنچه سابقا با حسین حرف می زد  طوری اعتراض آمیز و مسخره آلود گفت :  جایی باشد که عشق را مسخره نکنند! جایی باشد که مردمش چنان و چنین باشند حسین بس کن چرا لحظه ای فکر نمی کنی که چرا این مردم تو را این چنین می بینند چرا نمی بینی که اینان که تو را زیبا نمی بینند خود دوست دار اهل بیت و حسین اند چرا فکر نمی کنی که مگر می شود کسی عاشق حسین باشد و محبش را  این چنین نفرین کند؟ حسین لحظه ای به خودت و این مردم فکر کن این جا همان جاست که تو می گویی ولی تو درک نمی کنی ... حسین دیگر نفهمید که فاطمه چه می گوید فقط به صورتش نگاه می کرد و باز وبسته شدن دهانش.  انگار این خواهر کوچکش را هم از دست داده بود انگار این بار غمش را باید تنهایی باز می کرد و انگار اینجا حتی  اسم ها هم از واقعیتشان هزاران سال دور تر بودند ... آرام از کنار فاطمه بلند شد دلش گرفته بود دلش چنان شکسته بود که شاید از این خوردتر نمی شد . آرام از کوچه ها عبور می کرد تصمیم گرفت پیش پیرمرد برود تا از او بپرسد چرا اسم او را حسین گذاشته اند  چرا اسم او را یزید نگذاشته بودند آنها که او را یزیدی می دیدند چرا اصلا به او حسین  می گفتند  ؟ فقط به خاطر اینکه او در محرم بدنیا آمده بود؟ . روبه پیرمرد کرد و پرسید پیرمرد سرش را به زیر انداخت و آرام زیر لب گفت : من اسم تو را انتخاب نکردم او انتخاب کرد . حسین با تعجب پرسید :او؟  پیرمرد سرش رو به پایین بود با این وجود حسین  اشکی را که از صورتش به زیر چکید دید ،

پیرمرد گریست و گفت :... ولی حسین دوست نداشت چیز هایی را که او گفته بود به یاد آورد چون از همان حس می ترسید . او از این می ترسید که لحظه ای خود را خوب ببیند او خود را همیشه گناه کار می دید و دلیلش عشق به امامش بود با خود می گفت من چه موجود ظالمی هستم که با وجود اینکه  امامم را می بینم که این چنین برای خدا شهید می شود ولی همچنان گناه کارم همچنان... می ترسید و می بارید. فاطمه به خوبی به یاد دارد روزی حسین از خواب بیدار شد و گریست ولی کمی متفاوت ، فاطمه  که نزدیک او بود پرسید : چی شده حسین ؟ خواب بدی دیدی؟ فاطمه به یاد دارد که حسین بی مقدمه گفت:  می دانی فاطمه گاهی اوقات هست که مقامی حجابی برای مقامی والاتر می شود .   ودیگر هیچ نگفت و دوباره گریست .فاطمه آن روز چیزی نفهمید که حسین چرا می گرید و شاید هیچ وقت هم نفهمید چون حتی او نیز حسین را نشناخت . شاید حتی او نیز تا بعد از کشته شدن حسین او را به درستی نشناخت و شاید بعدش هم نشناخت . شاید پیرمرد و مادر حسین او را کمی درک کرده بدوند ولی چه فایده که حالا هردوی آنها سه سالی بود که مرده بودند . پدرش هنوز سه ماه از فوت مادرش نگذشته بود با دختر عموی خود ازدواج کرده بود و او شده بود نامادری حسین و فاطمه . فاطمه را دوست داشت چون پدرش هم او را دوست می داشت ولی چه طور می توانست کمی حسین را همچونان که فاطمه را دوست داشت دوست بدارد . همین نامادری روزی به یاد داشت که مخفیانه حرفهای فاطمه و حسین را گوش می کرد که شنید : حسین به نظر تو چرا امام زمان ظهور نمی کنند ؟ ما که در این دهمان آدمای خوبی هستیم ؟

حسین لبخندی از این حرف ساده لوحانه ی فاطمه زد و گفت : میدانی فاطمه اگر تمام دنیا صفحه ای سیاه  به وسعت هزار متر بود باید حداقل در این سیاهی سانتی متری از سفیدی وجود داشت . فاطمه دوباره گفت: خوب روستای ما هم بزرگ است با این همه آدم خوب؟ حسین گفت: بگذار برایت داستانی بگویم روزی که تاریخش معلوم نیست هزار نفر از علما و متدینین و افراد خوب دور هم جمع شدند و تصمیم بر آن شد که آنها از میان خود صد خوب را انتخاب کنند آن صد نفر ده بهتر و آن ده نفر یک برگزیده انتخاب کنند تا او به فلان مسجد خاص برود و چهل شب روزه  بگیرد و آقا را ملاقات کند و از نیامدنش گله کند . می دانی چه شد ؟ فرد برگزید که واقعا انسان خوبی بود به مسجد رفت سی و نه  روز روزه گرفت ولی آقا را ندید در سحر چهلم  ناامیدانه به خواب رفت و خود را در عروسی و شب دامادی خود دید . شبی که برای هر انسانی زیباست و تکرار نشدنی . همراه همسرش به اتاق رفت که شخصی در زد ، در را که باز کرد شخصی گفت : مگر نمی خواستید آقا را ببینید او منتظر شماست . برگزیده گفت : بگویید لحظه ای درنگ کنند که هم اکنون به خدمتشان می رسم . چند لحظه گذشت دوباره در زدند برگزیده گفت : چند لحظه صبر کنید آخر شب دامادی ماست . مدتی  بعد دوباره در زدند و برگزیده این بار عصبانی شد و گفت :به آقا بگویید چند لحظه نمی توانند صبر کنند؟ مگر نمی بینید شب دامادی ماست ؟

همین را که گفت  از خواب بیدار شد و با دوست بر سر خویش کوبید . می دانی فاطمه بعضی از ما یعنی بیشتر ما خودمان را نمی شناسیم و نمی دانیم در موقعیات مختلف چه کارهایی می کنیم من هر وقت به این ماجرای کاملا واقعی فکر می کنم به درگاه خدا اشک می ریزم و از خدا می خواهم که اگر من روزی به جای او بودم اگر بهتر از او رفتار نکنم بد تر از او نیز نباشم می دانی فاطمه ...   فاطمه آرام گفت: ولی اگر من جای او بودم فورا آقا را زیارت می کردم حتی اگر در بهترین شب زندگیم باشم . حسین یعنی تو نمی توانی ؟  حسین سرش را به زیر انداخت و آرام گفت : فقط خدا می داند . ای کاش من نیز به مانند تو از خود مطئن بودم .  فاطمه می دانی من حتی گاهی اوقات وقتی که آب می خورم یادم میرود که علاوه بر   بسم الله الرحمن الرحیم باید به امام حسین که به ما سلام می کند سلام کنیم  من از خودم اصلا اطمینان ندارم خوش به حالت که این چنین خودت را شناخته ای و به خود اطمینان داری  ولی حسین این را می دانست که اطمینان از خود ،  خود گناهی است نابود کننده .... فاطمه این داستان را از هیچ کس نشنید و در هیچ کتابی نخواند مگر سالها پس از آن روز در کتابی از فردی...

ولی امسال محرم حال و هوایی دیگر داشت انگار به مانند سالهای پیش نبود حسین در خود حس می کرد امسال باید کاری کند ولی چه کار ... فردا روز عاشورا بود و او نمی دانست باید امسال چه کار کند . هیچ کس به یاد ندارد در حتی یکی از عاشورا ها و تاسوعاهای این همه سال حسین را دیده باشد انگار در این دو روز ناپدید می شد .حسین خوابی دیده بود که حالا برای او وظیفه ای تعیین شده بود وظیفه ای که باید آن را انجام می داد. ولی حتی خودش هم تا قبل از اینکه این خواب راببیند مطمئن نبود که باید این وظیفه را انجام دهد بر عکس گمان می کرد که شاید اصلا نباید به چنین کاری فکر کند چنان که تا پیش از این فکر می کرد اگر با بعضی از مراسم عزاداری مردم ده مخالف است به خاطر عیبی در خودش است ولی حالا باید کاری می کرد . باید فریاد می زد که آهای مردم ده اگر می خواهید امامتان از دستتان خشنود شود عزاداری کنید ولی عزادری ای که واقعی باشد با عشق باشد امامتان را ذلیل نکنید که همانا او فرمود چه دور است از ما ذلت اگر می خواهید امامتان از دستتان خشنود شود واقعیات را بدون دخل و تصرف بیان کنید . اگر ظلمی را که بر امامتان و یارانش  وارد شده بیان می کنید دلاوری های آن ها را هم بیان کنید  اگر بیان می کنید که چگونه آن از خدا بی خبر ها علی کوچک را پرپر کردند ، بیان کنید که چگونه علی بزرگ او دویست نفر را به درک فرستاد اگر بیان می کنید که قاسمش چطور پرواز کرد بیان کنید که چگونه مقدمات پروازش را آماده کرد اگر بیان می کنید که چقدر علی بزرگ به پیامیر شبیه بود بیان کنید که نه فقط از نگاه ظاهر بلکه از نگاه باطن نیز چونان علی ابن ابی طالب و جدش پیامبر بود بیان کنید  چگونه علی بزرگ فریاد می زد من از خاندان علی ام از خاندان پیامبرم . بیان کنید که در کربلا چگونه گروه اندکی بر گروه زیادی پیروز شدند که اگر اینکه اسم و یاد آنها همراه با سلام بر ایشان تا این زمان زنده است ، پیروزی نیست پس چیست ؟ گمان مبرید که امام و یارانش را کشتند که آنها زنده اند و نزد پرودگارشان روزی می گیرند ... چقدر حرفها که باید می زد ولی می ترسید قلب مردم مرده باشد می ترسید در آنها اثر نکند باید چه کار می کرد باید چگونه به آنها می فهماند که آهای مردم ده این تماثیلی را که از شهدای کربلا می سازید گناه است آخر کدام شما آن عاشقان را دیده بودید.  مگر آنها را کسی از نظر زیبایی ظاهری ستوده که شما این کار را می کنید . ولی می ترسید که حتی اگر جانش را هم در این راه یعنی احیای هدف امامش برای مردم دهش اهدا کند در آنها تاثیری نداشته باشد و او را فراموش کنند . انگار غباری اینجا روی دل مردم نشسته بود که باید طوری آن را پاک می کرد تا هدف امامشان را ببینند . دلش می خواست فریاد بزند که آیا هیچ کدامتان فکر کرده اید که امامتان اگر این چنین شهید شد چه چیزی را  می خواست به شما نشان دهد مگر نه اینکه می خواست خدا را به شما نشان دهد پس چرا مسجدها از جوانان خالی اند در حالی که حسینیه ها پر از جوان اند ؟ مگر نه اینکه امامتان در روز عاشورا  به بهانه ی آن جنگ نیز نمازشان ترک نشد پس چرا شما به بهانه ی عزادری تان نمازتان ترک می شود ؟ مگر نه اینکه امامتان حاضر نشد زیر بار ظلم برود پس چرا شما ، شمایی که شور به ظاهر حسینی دارید این قدر راحت زیر بار ظلم می روید ؟ چرا همین شمایی که در محرم سیاه می پوشید و شب ها تا دیر حسین حسین می کنید ماه بعد  نه بلکه فردای آن روز همه چیز از سرتان رفته و دوبار مشغول کار های کثیف سابق می شوید ؟ چرا خود شمایی که ...

چقدر حرف بود چطور باید اینها را می زد تا  در مردم اثر کند چطور می توانست این وظیفه را انجام دهد می ترسید که نتواند درست و با نیت خالص انجامش دهد . زیر لب می گفت : قربانت بروم آقا  تو کاری کردی که تا هزاران سال مردم دنیا به یادت اند ولی من حتی نمی توانم کاری کنم که مردم دهمان ساعتی مرا درک کنند و حتی برای لحظه ای من را قبول داشته باشند .شب بود و فردا عاشورا این را گفت و چشمانش روی هم آمدند و او خوابید . در خواب دید شب دامادی اش است خوشی فراوان وسروری بی همتا . برایش این اتفاق در خواب خیلی آشنا بود با همسرش به اتاق رفتند که شخصی در زد و گفت : آقا می خواهند شما را ببینند . حسین به آن شخص خیره شد و گفت : می شود جسارتا  از آقا بخواهید لحظه ای درنگ کنند. چند لحظه بعد دوباره در زده شد . حسین در را باز کرد دوباره آن شخص بود حسین هنوز او چیزی نگفته بود که بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد و با دست بر سر خویش کوبید . آن شخص لبخندی زد و گفت : بیا . حسین همراه او راه افتاد باید کجا می رفت نمی دانست . ناگهان خود را در بیابانی یافت . از آن شخص که راهنمایش بود پرسید اینجا کجاست او مکثی کرد و گفت : کربلا . حسین بی اختیار روی زمین نشستو اشک از چشمانش سرازیر شد  تمام آرزویش بوییدن خاک کربلا بود که  خود را بیشتر از آن لایق نمی دید   خاک را به صورتش مالید و و زیر لب گفت : اسلام علی الحسین و اصحاب الحسین و سلام علی اباصالح المهدی ... ناگهان احساس عجیبی تمام وجودش را گرفت احساس کرد گرمی خورسید بالای سرش است  احساس کرد خیلی سبک شده، حتی  سبک تر از زمانی که عاشقانه برای امام حسین اشک می ریخت . احساس کرد دو خورشید در بالای سرش ایستاده اند . نمی تواست سرش را بلند کند می ترسید فکری زیاده تر از لیاقتش به ذهنش خطور کرده باشد . می ترسید ذره ای غرور وارد دلش شود و او را آتش زند. سرش به زیر بود که یاد مطلبی مهم  افتاد که نباید آن را هیچ گاه فراموش  می کرد ، تمام اهل بیت و پیامر که سلام و درود خدا بر جمیعشان باد همیشه در سلام کردن پیش قدم بودند و این یعنی تو هیچ گاه حتی وقتی که ناگهانی به آنها سلام می کنی آغاز کنند نبوده ای بلکه جواب دهنده بوده ای.  وای خدا چه معنی ای داشت این .  حسین تا این  را به یاد آورد چشمانش و صورتش غرق در اشک شدند یعنی حالا آنها در کنار من به من سلام کرده بودند که من سلام کردم. نمی توانست سرش را بلند کند صدایی در اوج زیبایی آرام فرمود : حسین اکنون نوبت توست ، تو نیز به مانند هزاران انسان باید فردا آغاز کننده باشی . حسین که حتی نمیتوانست سخنی به زبان آورد همین طور که سرش به زیر بود با خود فکر کرد که چگونه و صدا دوباره فرمود : من نیز حامی توام . حسین نیرویی مافوق روحانی را کنار خود احساس می کرد طوری که حس می کرد وقتی او حرف می زند به قدری پاکی را حس می کرد که بندبند وجودش می خواست به دور او بگردد . صدا خیلی آشنا بود ولی شخص دیگر ساکت بود و چیزی نمی گفت که ناگهان حسین احساس کرد گرمی زیبا و لذت بخشی روی سرش است و صدایی دیگر که برای حسین از همه آشنا تر بود گفت: حسین صبح که بیدار شدی مثل همیشه نباش که شب ها را فراموش کنی .و حسین با تمام وجودش درک کرد که او خود امامش است . ای کاش قدرتی داشت تا می توانست از او فقط بپرسد چرا من دفعه ی اول که آن شخص به در اتاقم آمد جسارت .. که ناگهان امامش فرمود : تو فقط به این دلیل دچار این ترک اولی شدی که گمانت درباره ی یاری ما درست بود و می دانستی که اگر پیش روی ما کمکت می کنیم ولی به آن ایمان خالص نداشتی همین باعث این امر شد حسین بدان که من را  نیز مانند قائم می توانند ببینند به شرط اینکه خود به ما و خدای ما ایمان داشته باشند ولی بدان که  این ایمان آسان بدست نخواهد آمد و تو نیز این بار فراموش نکن که ما را شب حس کردی ...

ناگهان حسین از خواب بیدار شد نه این بار او نباید فراموش می کرد که امامش را در خواب لمس کرده نباید فراموش می کرد که امام زمانش را نیز لمس کرده . باور کردنی نبود ولی حقیقت داشت عده ی زیادی از مردم فکر می کنند که زمان انسانهای پاکی چون حسین به سر رسیده و افرادی مانند حسین فقط یک افسانه اند و وجود خارجی ندارند ولی شاید هم حق با آنها باشد  مگر نمی دانید تنها موجودی که در کل عالم از آنچه باید باشد تفره می رود انسان است !  وقتی انسان حتی از چیزی که باید باشد هم تفره می رود چطور می توان از او انتظار داشت که چیزی فراتر باشد ؟ حسین بیشتر شب ها مخصوصا در ایام محرم امام حسین را در خواب درک می کرد ولی هر روز صبح  اشک می ریخت و با خود می گفت حتما خیالاتی شده ام خوابش را فراموش می کرد . می گفت : من کجا و خاک کربلا کجا چون فقط از این می ترسید که نکند ذره ای غرور در او تجلی کند و صاحب مقامی شود که خودش حاجب مقامات بالاتر است ولی حالا نمی توانست فراموش کند چون تمام باورش از او خواسته بود او را یاری کند . از جایش بلند شد صدای طبل ها که به سمت دره می رفتند همه جا را فرا گرفته بود باید سریع کار خودش را انجام می داد باید می ایستاد و فریاد می زد فریادی بلند چونان که مردم دهش را از خواب بیدار کند غبار از قلب آنها بزداید . با آرامش  نمازش  را خواند به سرعت لباسش را پوشید آماده شد و از خانه بیرون زد . به کوهی که دره در میان آن قرار داشت رفت و  با زاری و التماس فراوان از خدا کمک خواست تا راهی را  که قدم در آن گذاشته تمام کند . ................................................................................

برعکس مردم ده که عشق ظاهری به امام حسین (ع) آنها را از هیچ جسارتی نفی نکرده بود  عشق به حسین اورا از خیلی از گناهان باز داشته بود و حالا او از گناه تردید هم گذشته بود . چون حالا همه ی فریادهایش را در چشمان سیاه  و خاکستری و گاها سفید  مردم زده بود. حالا همه صدا ها خاموش شده بودند به یاد روزی افتاده بودند که فریاد آن ناشناس آنها را خاموش کرده بود همان روزی که حسین متولد شد . حسین در بالای کوه مشرف به دره ایستاده بود خیل عظیمی از جمعیت زیر پایش بودند ولی آنها همه ی فریاد های حسین را  به ظاهر شنیده بودند. همه ساکت بودند و فقط صدای تند و خشن باد صحرایی به گوش می رسید . آیا واقعا حرفهای عمیق حسین در دل آنها اثر کرده بود ایا همه چیز تمام شده بود ؟

نه ممکن نبود تا وقتی که شیطان قلب های زنگار بسته ی آنها را می توانست فریب دهد . شخصی فریاد زد : چه می گویی یزیدی؟ شخص دیگری بلند تر گفت : چه می گویی از خدا بی خبر یعنی ما... شخص دیگر همراه اشخاص دیگری که نعرهایشان چون گرگ های وحشی بیابان را فرا گرفته بود نعره زد : اگر شما او را سنگ سار نکنید من می کنم . سپس سنگی را که در دست داشت با قدرت فراوان به سوی حسین پرتاب کرد ، سنگ به سر حسین خورد سنگی  نسبتا بزرگ بود و پرتاب سریع بود . حسین در اثر بر خورد سنگ  احساس گیجی کرد و آرام روی دو زانو نشست از همان قسمتی که سنگ به سرش خورده بود خونریزی شروع شد طوری نشسته بود که مردم را می دید و مردم هم او را و  این سنگهای بعدی بودند که به سوی او روانه می شدند حسین به آنها نگاه می کرد ولی انگار آنها را نمی دید که به سویش سنگ می اندازند نعره های جنون بارشان را نمی شنید که چگونه انسانیت را زیر سئوال می بردند . سنگه به سرو صورت و سینه و بازوان او می خورد ولی انگار با اینکه سنگه بدنش را زخم و سیاه می کردند در او دردی ایجاد نمی شد چون او داشت چیز دیگری را می دید به شدت اشک می ریخت شاید  چون او داشت سنگ زدن به حضرت قاسم را می دید .می دید که چگونه بدن مبارکش بی حس شده و روی زمین می افتاد شاید داشت آخر نبرد امامش را در گودی قتل گاه می دید که دردی حس نمی کرد گودی  قتل گاه با خودش  می گفت : آنجا غم آلود ترین نقطه ی زمین است یادش به تپه ای که کنار گودی بود افتاد همان جایی که زینب (س) برادر عزیزش را دید همان جایی که شاید فریاد زد این همان نوه ی پیامبر است همان که پیامبر او را روی سینه ی خود می گذارد ولی مگر این جماعت با  شبیه ترین مردم به پیامبر به علی بزرگ حسین چگونه رفتار  کرده بودند که حالا با پدرش چگونه باشند  . حسین ناگهان از دور سواری دید سواری که نوری داشت پیشآ پیش خودش و سرعتی داشت مافوق تصور بشر . سوار کنارش آمد حسین می توانست گرمی شب پیش را این بار در بیداری حس کند او همان بود که به او گفت بود ما حامی تو  هستیم . ولی انگار مردم ده کور بودند که چیزی نمی دیدند و همچنان به حسین سنگ می زدند حسین دیگر بدنش از کبودی می درخشید . سوار نورانی با صدایی دلنشین در گوش حسین ندا داد : تو پیروز شدی و اکنون در آسمانها ، آسمانیها انتظارت را می کشند حسین لبخندی زد و گفت : یعنی من این گناهکارترین موجودات را چنین افتخاری نصیب شده که .. نه نه این هم فقط به خاطر رحمت وسیع خداست وگرنه من که ... سنگی دیگر به سر او خورد و این بار او را نقش زمین کرد و تا اوج آسمان برد . وقتی که روی زمین افتاد مردم به ظاهر آرام شدند . کسی چیزی نمی گفت چون حتی آنها هم می دانستند که نعره هایشان عین گرگ بوده شاید آنها هم لحظه ای خود را در آن لحظه ها تماشا می کردند شاید آنها هم لحظه ای حقیقت وحشانه ی خویش را دیده بودند شاید حرفهای حسین در آنها اثر کرده بود ولی چه دیر یا شاید چه به موقع . ولی چیزی که شایدی نداشت این بود که آنها هم مانند سه زنی که لال شده بودند حالا لال بودند . چون آنها هم از حالا به بعد باید غم سرزنش خود را نسل به نسل منتقل می کردند شاید آن سوار چیزی به آنها گفت شاید هم نگفت و نشانشان داد . شایدی نداشت اینکه دیگر از آن به بعد دیگر کسی حسین را آن طور نمی دید که تا پیش از آن محرم ، محرم را طوری دیگر می دیدند طوری که قبلا نمی دیدند و حسین را عاشق نامیدند ولی شاید  این بار نیز فقط عده ای او را و هدف او را شناختند و دانستند که او به چه چیزی اشاره می کند . بعد ها داستان واقعی حسین را شخصی گناهکار در محرمی دیگر نوشت و آن را پخش کرد فقط به این امید که او را دعا کنند که بلکه خدا در مجازات سنگین کارهایش تخفیفی به این بهانه صادر کند . 

و این داستان پایانی ندارد چونان که محرم پایانی ندارد ......................................................                                      

 

گزارش تخلف
بعدی