رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

خائن به تمام معنا

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

خائن به تمام معنا

 

 

 

 

 

 

  نویسنده :  مهرداد ارجمندی 

 

 

 

 

 

 باران ملایمی که از  چند دقیقه پیش شروع شده بود  کم کم تند تر و حالا تبدیل به سیلابی از آسمان شده بود. قدم هایش را تند تر کرد  نمی خواست بیشتر از این خیس شود.چند لحظه بعد جلوی یک کافی شاپ لوکس ایستاد از پنجره ی  بزرگ کافی شاپ که حالت رفلکس داشت  به خودش نگاه کرد دستی به سرش کشید و با بی حوصلگی موهایش را کمی مرتب کرد و وارد شد. تا به حال آنجا نرفته بود با نگاهی سریع همه چیز را زیر نظر گذراند و جایی برای نشستن در نظر گرفت. میزی دو نفره و دنج، نشست. نگاهی به ساعتش کرد لبخندی زد  می دانست که مثل همیشه او  زودتر از کسی که با او قرار گذاشته بود رسیده است. دیگر برایش عادت شده بود دست خودش نبود همیشه زودتر از دیگران در محل حاضر بود. میزی که در نظر گرفته بود نزدیک پنچره بود و "یاشار" کمی از سرمای بیرون را می توانست حس کند از پنجره به آدمهایی که زیر باران خیس می شدند نگاه می کرد حتی خودش هم نمی دانست چرا با دیدن آدمها که مشکل دارند یا  به نوعی اذیت می شوند لذت می برد حتی خودش هم گاهی از این احساس می ترسید و کمی از خودش بدش می آمد. چند دقیقه گذشت نگاهی به ساعتش کرد عقربه ها دقیقا ساعت شش نیم را نشان می دادند که در کافی شاپ باز شد و مردی با بارانی مشکی در حالی که در یک دستش چتر و در دست دیگرش کیفی چرمی را نگه داشته بود وارد شد. بلافاصله یاشار را دید و به طرف او آمد با اینکه باران به شدت می بارید ولی کوچکترین اثری بر روی لباسها،کیف و یا حتی چترش نبود .مقابل یاشار نشست ،لبخندی زد وگفت : باز مثل همیشه زود آمدی؟ باید این عادت از سرت بیافته پسر اینجا ایرانه نیویورک که  نیست.  یاشار چیزی نگفت وفقط سرش را به معنی تایید حرفهای "بهزاد" تکان داد. بهزاد همان شخصی که تازه وارد شده بود کمی لباسهایش را مرتب کرد و گفت: خوب بریم سر اصل مطلب  امیدوارم همانطور که برایت گفتم جرات انجام این کار را داشته باشی.بذار برات خیلی سریع دوباره....
یاشار لبخندی زد و گفت: ببینید آقای  بهزاد من همه فکرهامو کردم خوب می دونم که این کار دردسرش بیشتر از کارهای دیگره چون پولش بیشتره! پس خواهشا به اصل موضوع بپردازید.
شخصی با لباسهای خاصی که مخصوص گارسونهای آنجا بود بالای میز آمد و گفت: آقایون؟
یاشار نگاهی به بهزاد کرد و وقتی مکث او را دید گفت: قهوه ی تلخ هرچی می تونید تلخش کنید.بهزاد لبخندی زد و گفت:کاپو چینو لطفا.   گارسون که رفت، بهزاد کمی به جلو خم شد و گفت: ببین این بار دو تا کار را در یک کار انجام می دهی و پول دو تا کار را می گیری. یاشار چیزی نگفت تا بهزاد ادامه دهد: یه بسته را می دزدی یه نفر را می کشی و سه میلیون می گیری.
یاشار خندید و گفت: البته نه به همین راحتی ها هم! بهزاد لبخندی زد و گفت: مسلما، اون شخصی که باید کشته شود دختر یکی از سران گردن کلفت مافیای اسلحه تو فرانسه است و آن بسته ای که باید دزدیده شود بسته ای است که در دست همین دختر است و  محافظان حرفه ای که بیشتر آدم کش هستند تا محافظ از آن محافظت می کنند.یاشار چیزی نگفت تا بهزاد ادامه داد: دختره سه هفته هست  که به ایران آمده گویا از قرار معلوم این خانم به اشیا قدیمی و باستانی مخصوصا از نوع هخامنشی علاقه ی فراوانی دارد و احتمال بسیار زیاد بسته ای را که می خواهد از مرز خارج کند حامل شی بسیار ارزشمند و تاریخی است که ارزشش مشخص نیست.
یاشار در حالی که در چشمان بهزاد نگاه می کرد گفت: خوب حالا دقیقا وظیفه ی من چیست؟
بهزاد به عقب تکیه داد و گفت: خوب خوب خوب می دونی که مثل همیشه هرجا پول زیاد و کار خلاف باشه سازمان هم خودش را یه جورایی قاطی می کنه تا از این سفره لقمه ای برداره.تو نپرسیدی که این دختره اصلا چرا باید کشته شود!می دونم دلیلش هم برات مهم نیست ولی بد نیست بدونی برای چی باید اونو بکشی.
یاشار با بی میلی تکیه داد و گفت:حوصله ی داستان ندارم برام مهم نیست برا چی اونو می خواین بکشین برام فقط پولش مهمه فقط بگو چه کار کنم.
بهزاد ادامه داد:  ما برای باند اونا نقش یه واسطه داریم اونا به ما پول می دهن تا ما به اونا کمک کنیم به سلامت از ایران خارج بشن. و تو در این ماموریت نقش محافظ شخصی دختره را بازی می کنی ما تضمین کردیم که دختره همراه با جنسش سالم از ایران خارج می شن و برای این کار قرار است پول خوبی بگیریم. تو باید در ایران واقعا از دختره محافظت کنی کمکش کنی که بسته را بدست بیاره و با کمک ما از مرز خارجش کنی ولی نقش تو در فرانسه صد و هشتاد درجه تغییر می کند وقتی ماموریت قلابیت به پایان رسید ماوریت اصلیت شروع می شود ما که پول ها را گرفتیم تو دختره را می کشی چند تا عکس از جنازش می اندازی و بسته را بر می داری و بسته همراه با عکس ها را به ما در فرانسه تحویل می دهی ما به تو سهمت را می دهیم و تو به ایران برمی گردی به همین دقیقی!
یاشار آرام زیر لب گفت:شش میلیون
بهزاد لبخندی زد و خاص چیزی بگوید که گارسون سفارشات دو مرد را آورد و روی میز گذاشت و گفت:آقایون امری ندارین؟
یاشار دستش را به علامت رفتن گارسون تکان داد و گارسون که  از این کار یاشار خوشش نیامده بود رفت.
بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت: چرا همیشه دوست داری قهوت اینقدر تلخ باشد ؟ زندگی نیازی به این همه تلخ بودن ندارد!
یاشار بار دیگر ولی این بار در حالی که قهوه اش را می نوشید گفت: شش میلیون
!   کمی مکث کرد  ادامه داد: این شاید یک دهم پولی که سازمان از این کار بدست می آورد هم  نباشد. بدون اینکه بخواهد چیز دیگری بگوید قهوه اش را سر کشید ، حتی بهزاد هم که چند سال یاشار را می شناخت هربار که یاشار این کار را با قهوه ی تلخ و داغش می کرد تعجب می کرد.از سر جایش بلند شد و گفت: با آقایون صحبت کن حرف من عوض نمی شود.
بهزاد می دانست وقی یاشار چیزی می گوید ، حرفش عوض نمی شود به خاطر همین بدون اینکه چیزی بگوید با خونسردی در حالی که آرام آرام کاپوچینواش را می خورد به یاشار که از کافی شاپ  خارج می شد نگاه می کرد....................

 شش و نیم صبح بود تلفن برای چندمین بار به صدا درمی آمد ولی این بار یاشار آن را قطع نکرد و برداشت.
:الو.  :سلام یاشار عزیز.  :آقای بهزاد شما نمی دونید که من صبح ها زیادی سحر خیزم که این موقع زنگ می زنید یکم دیر وقت نیست ممکنه ناهارم بسوزه؟
:خوب بسه .سازمان با پیشنهادت موافقت کرده کی می تونم ببینمت.
یاشار در حالی که لبخندی برلبانش نقش بسته بود ،گفت: می دونید آقای بهزاد من آدمی خرافاتی هستم روزی که خوب برام شروع بشه را دوست دارم از الآن می تونی منو هروقت بخوای ببینی!!
: خیلی خوب  ساعت هشت بیا میدان بهار راستی یادت باشه لباس رسمی بپوشی. کت و شلوار
یاشار بدون اینکه بخواهد چیزی بگوید تلفن را قطع کرد.

ساعت هنوز هشت نشده بود که هر دو مرد سر قرار حاضر بودند.بهزاد طبق معمول با اتومبیل مدل بالا و گران قیمتش آمده بود و طبق معول خودش رانندگی نمی کرد اتومبیل جلوی جلوی یاشار توقف کرد ،یاشار سوار شد و اتومبیل به راه افتاد. اتومبیل به یکی از خرابه های اطراف شهر رفت و ایستاد. یاشار  دلیل اینکار را می دانست چون تقریبا بیشتر ماموریتهایش را به همین صورت شروع کرده بود. هردو مرد از اتومبیل پیاده شدند و به طرف صندوق عقب رفتند. بهزاد در صندوق عقب را باز کرد و یک سامسونت به همراه یک کیف به یاشار داد. یاشار نگاهی با معنی به بهزاد کرد و گفت: این بار هم مثل همیشه من را همین جا رها می کنید تا خودم ماموریت را آغاز کنم؟
بهزاد در حالی که لبخندی می زد دستش را داخل کتش کرد و درحالی که سوئیچ اتومبیلی را به یاشار نشان می داد گفت:هی پسر بهت گفتم این ماموریت با همه ی ماموریتها فرق داره!
یاشار در حالی که کلید را از بهزاد می گرفت لبخندی زد و گفت:تا حالاش که این تفاوت کاملا مثبت بوده.
این را گفت و در حالی که دگمه ی پیجر اتومبیل را فشار می داد از بهزاد دور شد. بهزاد زیر لب آرام گفت: خدا کند تا آخر برایت این تفاوت مثبت تمام باشد سپس در حالی که صدایش را بلند می کرد گفت: آدرس جایی که باید بروی به همراه شرح کامل عملیات تو یه سی دی تو ماشین هست. یاشار بدون اینکه چیزی بگوید در حالی که پشتش به بهزاد بود فقط دستش را به نشانه ی اینکه حرف بهزاد را فهمیده بلند کرد.
پیدا کردن اتومبیل برای یاشار زیاد سخت نبود.سوار آن شد و سی دی را گذاشت تا همین طور که رانندگی می کند آن را ببیند. سی دی طبق معمول تصویری بود و یاشار هم طبق معمول حوصله نداشت تمام کارها را کنار بگذارد تا فقط سی دی را تماشا کند.
به صدای بهزاد گوش می کرد: می دونم مثل همیشه حوصله نداری با دقت به جزییات گوش دهی ولی این بار فرق دارد ماموریت بسیار حساس است با یک اشتباه  ممکن است همه چیز تمام می شود حتی عمر خودت.........
با اینکه بهزاد چندین بار تاکید کرد که محتویات سی دی را به خوبی گوش دهد ولی یاشار فقط اطلاعات ضروری را از گفته های بهزاد استخراج کرد شاید هم فکر می کرد که هنوز هم این ماموریتها برایش کم است شاید هم حق داشت چون او سالها در سازمان سیا آموزش دیده بود  سالهایی که بهترین سالهای عمر از دید خودش بود . یاشار در کارش یک حرفه ای بود حتی میان ماموران زبده ی سازمان سیا! به همین خاطر حتی آنجا هم احساس می کرد از تمام استعداد هایش استفاده نمی کند به خاطر همین فکرها بود که دست به دزدین اطلاعات سری سازمان و فروختن آنها به بعضی کشورها کرد وقتی هم که به خاطر این کارش تحت تعقیب قرار گرفت به راحتی از آمریکا خارج شد و به ایران بازگشت و کاری کرد که آنها فکر کنند که او را کشته اند.
 لبخندی بر لبانش نقش بست این خاطرات همیشه برایش مسخره و مضحک  بودند. دیگر به ساختمانی که باید ماموریتش را از آنجا آغاز می کرد رسیده بود.می دانست که در این ماموریت برخلاف ماموریتهای قبلی اسمش یاشار است ولی فامیلی اش فرق داشت وقتی فامیلی اش را روی مدارک شناسایی تقلبی اش دیده بود حسابی خنده اش گرفته بود : وفایی!
اتومبیل را در جایی پارک کرد.مقداری اسید روی سی دی ریخت و آن را در جوی انداخت.
سامسونتی  که بهزاد به او داده بود را دست گرفت و وارد ساختمان شد.سوار آسانسور شد و به طبقه ی بیستم رفت.
برای اولین بار بود که به این ساختمان پا می گذاشت به همین خاطر با دقت تمام جاهایی را که می دید و می گذشت بررسی می کرد.
در طبقه ی بیستم یک لابی بزرگ بود و یاشار با اینکه سارا را برای اولین بار می دید به راحتی او را با عکسهایش که در ماشین نیم نگاهی به آنها انداخته بود تطبیق داد و فورا به طرف او رفت.سارا همان دختری بود که یاشار باید به او کمک می کرد تا شی باستانی را از ایران خارج کند واو را به فرانسه برساند.قدی کوتاه داشت و لاغر بود چشمانی ریز ولی سبز رنگ جذابی داشت
روی یکی از مبل ها تنها نشسته بود. منتظر رابط که همان یاشار بود ،اطراف را نگاه می کرد.یاشار تا او را دید لباسهایش را مرتب کرد و عینکی طبی که شماره اش بسیار کم بود و یاشار آن را فقط برای جلب اعتماد می زد برچشمانش گذاشت.به نزدیکی او آمد و با لحنی فوق العاد رسمی گفت:ببخشید خانم کابریو؟خانم سارا کابریو؟
سارا که حدسش را می زد این همان کسی باشد که قرار است با او کار کند بلافاصله پس از این سوال از جایش بلند شد و گفت: بله خودم هستم و شما باید آقای یاشارباشید؟ منظورم آقای یاشار وفایی است.
یاشار لبخندی تصنعی  زد و گفت: هیچ فکر نمی کردم که این قدر فارسی خوب حرف بزنید.
سارا در حالی که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود گفت:همه همینو می گن. سپس در حالی که به مبلی که مقابلش بود نگاه می کرد گفت: خواهش می کنم بفرمایید.
یاشار که روی مبل نشست شخصی با کت و شلواری مشکی رنگ که به نظر بسیار گران قیمت می رسید حتی گران قیمت تر از مال یاشار!،نزدیک آمد و گفت: آقا و خانم چی میل دارن؟
یاشار طبق معمول قهوه ی تلخش را سفارش داد و سارا هم یک لیوان چای.
یاشار  در ذهنش پیش زمینه ای برای این سفارش سارا داشت با این حال برای اینکه سر صحبت را با او باز کرده باشد در حالی که هنوز لبخند تصنعی اش روی لبانش جا خشک کرده بود گفت: ریئس به من گفته بودند که شما به ایران بسیار علاقه دارید ولی من هنوز درک نکردم که شما ...
سارا به طور مودبانه ای  حرفهای یاشار را قطع کرد  و گفت: می دونید آقای یاشار من از کودکی با تاریخ ایران و پارس آشنا بودم  تا سن ده سالگی سه بار به ایران آمدم و از همان کودکی همیشه در رویاهایم به روزی فکر می کردم که اتاقی شبیه به یکی از تالارهای کوچک تخت جمشید داشته باشم.می دونید شما انسانهای متمدنی هستید ولی متاسفانه اگر بی ادبی نباشد باید بگم که خودتان اصلا متوجه این امر نیستید وگرنه هیچ وقت چای شیرین ایرانی را با قهوه ی تلخ غربی عوض نمی کردید.
یاشار حالش از حرفهای کلیشه ای و تکراری سارا که مثل برخی مجریان تلوزیون بود به هم می خورد،لبخندی زد و گفت: از کجا می دونید شاید همین قهوه ی تلخ هم مال ایرانی های متمدن باشد!
این را که گفت تا سارا آمد چیزی بگوید گارسون سفارشات را آورد و روی میز مقابل آن دو گذاشت.چند لحظه بدون اینکه کسی چیزی بگوید گذشت....
سارا کمی چای نوشید و گفت:آقای بهزاد به من گفتند که شما بهترین مامورشان هستید خودتان هم این را باور دارید؟
یاشار طبق عادت فنجان قهوه را وقتی از دهانش دور کرد که تمام آن را یکباره سر کشیده بود، هرچند این بار سعی کرده بود این کار را کمی مودبانه تر انجام دهد. فنجان را در مقابل چشمان خیره ی سارا روی میز گذاشت و گفت: می دونید من شاید در کل بهترین نباشم ولی خودم باور دارم که بین تمام کسانی که آنها را می شناسم بهترینم و این را جدی می گویم.
سارا به جلو خم شد و در چشمان یاشار نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: من دقیقا به فردی با اعتماد به نفسی مثل شما نیاز دارم تا کارم را پیش ببرم.خوشحالم که فردی چون شما انتخاب شده است.
دوباره سکوتی میان آن دو حکم فرما شد گویا سارا دوست نداشت وقتی چای می خورد با کسی صحبت کند.چند لحظه گذشت و هردو در حالی که طرف مقابل را در ذهن خود تجزیه و تحلیل می کردند هراز گاهی نگاهی دزدکی به هم می انداختند.
تا اینکه سارا استکان چایش را روی میز گذاشت و گفت: آقای یاشار امیدوارم بدونید که این ماموریت شاید مهمترین ماموریت زندگیتون باشه چون قرار است من مهمترین چیز زندگیم را بدست بیاورم...
به خوبی به یاد داشت که اولین بار که شخصی به او جملاتی شبیه به این ها را گفت ، از فرط عصبانیت سر او را آنقدر به دیوار کوبید تا مرد. آن شخص یکی از روسایش بود که سه سال برایش کار می کرد  ولی حالا یاشار دیگر مانند جوانیش کم تجربه نبود او حالا سی سالش شده بود وقتی هجده سالش بود وارد این کار شده بود و حالا به خوبی می توانست وقتی حالش از حرفهای کسی به هم می خورد جلو خود را بگیرد ، همین طور که به سارا نگاه می کرد و به ظاهر به حرفهای او توجه کامل می کرد و به او احترام می گذاشت حالش از حرفهای او به هم می خورد:مهمترین مامرویت زندگی چون می خواهد مهمترین چیز زندگیش را بدست آورد چه موجود خودخواه و احمقی بود این سارا  با خودش فکر می کرد که سارا را چطوری بکشد و از این خوشحال بود که این بار وقتی او را می کشد لازم نیست نگران باشد چون این هم بخشی از ماموریتش بود.
همین طور که یاشار به طرز کشتن سارا فکر می کرد سارا بی خبر از همه چیز مشغول صحبت بود:...می دونی آقای یاشار من تو این کار پول زیادی خرج کردم و می خواهم هرطور شده آن را بدست بیارم.
یاشار سرش را به علامت تایید حرفهای سارا تکان داد و گفت:خانم کابریو می دونید اون شی چقدر ارزش داره حدودا؟
........................................................... ادامه دارد...
گزارش تخلف
بعدی