رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

سارقین کتاب ( نیمه )

جو نگاهی به اطرافش کرد و با صدای خشنی گفت : خيلي خوب بچه ها بهتره اين دفعه ديگه وقتي وارد شديم بعد از اينكه پول ها را برداشتيم همه را بكشيم و بانك را هم منفجر كنيم !

پیتر نگاهی سرزنش بار به او کرد و گفت :هي لعنتي تو چرا اينقدر خشني؟! مگه ما آدم كشيم كه همه را بكشيم ،ما فقط يه عده سارق بانكيم همين.......

 سارقين كتاب !!

مطمئنا اين بار هم كسي نمي توانست  صداي آن ها را وقتي كه در حال كشيدن نقشه ي سرقت بانك بودند بشنود آن ها 6 نفر بودند از 6 سال پيش با هم آشنا شده بودند و از اولين سرقت بانكي كه انجام داده بودند مدت زيادي نمي گذشت فقط شش سال!
در اين مدت كوتاه آنها توانسته بودند قريب 11 بانك بزرگ را سرقت كنند و تا به حال هم گير نيافتاده بودند، چون هميشه وقتي مي خواستند بانكي را مورد سرقت قرار دهند دو هفته ي تمام همه ي جوانب را بررسي مي كردند و در روزهاي آخر هم در مكاني دور افتاده و در خارج از شهر در طبيعتي بكر و زيبا دور هم مي نشستند و تمام اطلاعات را بررسي مي كردند و با يكديگر صحبت مي كردند و از انواع خوراكي هاي خوب و خشمزه مثل انواع شكلاتهاي مغز دار بادام زمینی کیکهای شکلاتی و خامه ای بستی های شکلاتی و موزی و انواع تنقلات استفاده مي كردند!!
"جو"
  قدي بيش از 2 متر هيكلي ورزيده و قدرتمند موهايي تا ته تراشيده ،پوستی سیاه و بسيار خشن داشت و اگر حتي كسي او را نمي شناخت با شنيدن حرفهاي خشونت آميزش اصلا تعجب نمي كرد چون از ظاهر چنين فردي بي شك نبايد انتظار شنيدن شعرهاي عاشقانه و رمانتيك را مي داشت!  اما شخصي كه او را به خاطر اين همه خشونت سرزنش مي كرد پيتر بود،پيتر برخلاف ديگر دوستانش كه هرگز حتي قصد تشكيل خانواده هم نداشتند،فردي خانواده دوست و صاحب فرزند بود. پيتر به اين معتقد بود كه كار را نبايد به خانه برد ولي افسوس وقتي همسرش متوجه شغل شريف او شد تصميم گرفت از او جدا شود و اين كار را هم كرد ولي به خاطر دختر 8 ساله شان چيزي از كارهاي پيتر را به پليس و هيچ كس ديگری نگفت.جسي دختر 8 ساله ي پيتر و مري، دختري زيبا و باهوش بود و پيتر را خيلي زياد دوست مي داشت حتي بيشتر از مادرش.
پيتر هم او را به شدت دوست مي داشت حتي بيش تر از مادرش!
جسي وقتي پدرش به او يك روز گفت كه شغلش سرقت از بانكهاي بزرگ است حسابي به او افتخار كرد و از آن موقع علاقه اش نسبت به او دوچندان شد طوري كه بعد از جدا شدن مري از پيتر ترجيح داد پيش پدرش بماند ولي با اين همه جسي فقط يك دختر بچه بود او نه يك جنايتكار بود و نه مثل پدرش يك سارق حرفه اي خوش قلب!  البته ناگفته نماند كه جسي  هم به مانند پدرش خوش قلب بود ولي با اين حال او هم مثل ساير دختر بچه هاي هم سن و سالش بود با اين تفاوت كه بيش از سه برابر  متوسط آدم هاي بزرگ كتاب مي خواند.
همانطور كه گفتم پيتر و جو تنها نبودند آن ها 4 همكار ديگر هم داشتند كه آنها زندگي پيچيده اي چون پيتر نداشتند!
زندگي آنها تشكيل شده بود از خودشان ، چند ميليون دلاري كه در بانكهاي كشورهاي مختلف داشتند به اضافه ي اتومبيلهاي چند صدهزار دلاري و خانه هاي چند ميليون دلاري و كشتي هاي تفریحي كوچك!
.
.
.
.
-: هي جو اگه مي شه يكم از او شكلاتهاي لعنتي به ما هم بده.
اين صداي جفري بود او هم مثل پيتر موهايي نسبتا كوتاه و مرتب ، هيكلي ورزيده ولي نه به مانند جو داشت .
خانواده اي نداشت پدر و مادرش او را سر راه گذاشته بودند نمي دانست شايد به خاطر فقر . با اين حال و با اينكه هرگز آنها را نديده بود آنها را به شدت دوست مي داشت در واقع آنها تنها كساني بودند كه او آنها را دوست مي داشت شايد هم دليل دوست داشتنش اين بود كه هرگز آنها را نديده بود
.جفري پدر و مادرش را دوست ميداشت و اگر كسي توهيني به آنها مي كرد حسابي از خجالتش در مي آمد آخرين كسي كه اين موضوع را فراموش كرده بود مرد بي ادب گروه "جانسون" بود. جانسون برعكس ديگر اعضاي گروه كه سن و سالشان بالاي سي بود، فقط بيست و سه سالش بود و با اينكه به شدت بي ادب و بددهن بود پسر بسيار باهوش و با استعدادي بود اگر نصف كارهايي را كه آنها مي خواستند انجام دهند،او طراحي نكرده بود،حداقل براي آنها كارهايي كرده بود كه شايد از دست هيچ انسان ديگري بر نمي آمد!! متخصص نابود كردن سيستم هاي امنيتي و الكتريكي و هك كردن سيستم هاي كامپيوتري بود. هيچ مانع امنيتي در واقع براي او وجود نداشت ولي همه ي اينها يا حتي بيش از اين ها هم براي جفري دليل نمي شد تا وقتي جانسون اشتباها به پدر و مادر جفري توهين كوچكي كرده بود دماغش را نشكند و سه تا از دندانهاش را در دهانش نريزد !!
هرچند برادران دوقلو سعي در جلوگيري از او كردند ولي جفري حساب جانسون را به خوبي پرداخت .
برادران دوقلو نه مثل جانسون بچه پولدار بودند كه فقط براي تفريح وارد گروه شوند و نه ديگر مثل جفري بي كس و كار!
تام و جك دو قلوهايي بودند كه هيچ كس حتي پدر و مادرشان هم نمي توانست به خوبي آنها را از هم تميز دهند. وقتي مدرسه مي رفتند برعكس بيشتر دوقلو ها به دو مدرسه ي متفاوت مي رفتند و گاهي براي تفريح جاي خود را عوض مي كردند و اين را هيچ كس نمي فهميد. . خيلي ها اصلا نمي دانستند كه يكي از آنها برادر دو قلويي به مانند خودش دارد. گاهي هم جك جاي تام امتحانهايش را مي داد. با اينكه آنها دو قلو بودند ولي تفاوتهايي هم داشتند ولي اين تفاوتها ظاهري نبودند و فقط اگر به آنها نزديك مي شدي مي توانستي آنها را درك كني.  تام فوق العاده جسور و بي باك بود ولي ذهنش خيلي خلاق نبود برعكس جك انساني به شدت محطاط و پرهيزكار ولي به شدت باهوش زيرك و آب زير كاه بود  ولي از لحاظ سبك تيراندازي دويدن و مشت زدن فرار كردن  و رانندگي  هردوي آنها در حد هم بودند تنها دليل دو قلو ها براي پيوستن به باند سارقان بانك دليل ساده اي بود آنها فقط مي خواستند پول زيادي حدودا چند ده ميليون دلار به چنگ بياوردند همين و نه بيشتر!
آنها هيچ وقت به مانند پيتر  به كارشان به چشم يك شغل و يا مثل جو به چشم خالي كردن اعصاب خورد،و يا مثل جفری به خاطر بي هدفي و يا مانند جانسون براي تفريح و هيجان به سراغ اين كار نيامده بودند آنها فقط دلشان مي خواست اتومبيل هاي سوپر اسپرت سرخ رنگ با علامت اسب رقصان سوار شوند و خانه هاي چند ميليون دلاري داشته باشند و براي تعطيلات با كشتي خود به جزاير تفریحي بروند. هرچند كه ديگر اين چيز ها را داشتند ولي هنوز مانده بودند خودشان هم نمي دانستند جرا! ولي هرچه بود ديگر در فكر رفتن بودند.
.
.
.
.
پيتر از سر جايش بلند شد و در حالي كه حالا ديگر به مانند اشراف زاده ها قدم بر مي داشت صدايش را صاف كرد از سه سال پيش كه پول هنگفتي بدست آورده بود ديگر مثل خلاف كار هاي عادي زندگي نمي كرد او ديگر يك ميليونر بود بايد مثل يك ميليونر حرف مي زد راه مي رفت لباس مي پوشيد غذا مي خورد و حتي به مانند يك ميليونر از بانك سرقت مي كرد.
صدايش را صاف كرد و گفت:خيلي خوب بچه ها اين بار هم وقتي بانكي را زديم بلافاصله پول ها را تقسيم مي كنيم و 6 ماه به تعطيلات مي رويم تا همه چيز عادي شود!
يكي از دلايلي كه آنها بينشان هيچ اختلافي نبود دقيقا به خاطر تقسيم مساوي پول ها بود آنها از اولين كارشان پول ها را مساوي تقسيم مي كردند و برنامه ريزيشان هم طوري بود كه همگي نقش يكساني در سرقت ايفا مي كردند
پيتر ادامه داد : بچه ها اين هفتمين سال دوستي ماست و اين هم دوازدهمين سرقت بانك ما همانطور كه مي دانيد من مردي خرافاتي هستم دوست دارم كارمان به سيزدهمين سرقت نرسد و همين جا آخرين نقشه را تمام كنيم و بازنشسته شويم.
تام نگاهي به جك كرد  و در حالي كه جك با نگاهش حرفي را كه تام قصد زدنش را داشت تاييد كرد، گفت: من و جك هم ديگر هر چيزي را كه مي خواهيم مي توانيم تهيه كنيم يعني خيلي وقت است كه مي خواهيم اين كار را كنار بگذايم.
جفري فقط سرش را تكان مي داد و معلوم بود او نيز موافق است كه بازنشسته شود.
جانسون كه با نگاهي عصبي رفتار چهار مرد را نگاه مي كرد فرياد زد :عوضي هاي لعنتي، شما مي خواهيد اين همه هيجان و لذت را كنار بگذاريد آشغال ها .......همتون آشغاليد.........
جو طبق معمول  كم حرف بود، با مشتي محكم روي ميزي كه مقابلش بود كوبيد و در حالي كه ميز خورد شد گفت: بايد در يك باشگاه شبانه ي مشت زني ثبت نام كنم.. لعنتي...
جانسون سرش را به زير انداخت و گفت: لعنت به همه ي شما ها دوباره بايد به سراغ بازي هاي كامپيوتري و كنسولي بروم شايد هم تصميم گرفتم براي هيجان بيشتر سايتهاي امنيتي دولت را نابود كنم...

 چيزي كه هميشه بين 6 سارق عادي ولي جالب بود تقاهم غير قابل انكار و سريع آنها بر سر مسائل مختلف بود شايد اين شش سال به همراه سرقتهايش آنها را به مانند شش برادر كرده بود هرچند گاهي همديگر را كتك مي زدند به يكديگر ناسزا مي گفتند ولي يك دوستي عجيب در دلشان نسبت به هم داشتند.
ولي در نهايت همه پيتر را به عنوان سر دسته قبول داشتند و به او رئيس مي گفتند و تصميم نهايي را هم هميشه پيتر مي گرفت چون همه ي آنها او را قبول داشتند .

پيتر نگاهي به ساعتش كرد و گفت: خيلي خوب لعنتي ها امروز سه شنبه است ما جمعه بانك را مي زنيم اين بار هم مثل هميشه هيچ مشكلي پيش نمي آيد  درسته..؟
هر پنج نفر ديگر فرياد زدند:   درسته
پيتر فرياد زد: نشنيدم چي گفتيد گوش هايم سنگين است لعنتي ها
هر پنج نفر بار ديگر ولي اين بار خيلي بلند تر فرياد زدند: درسته ...درسته... درسته....درسته

طبق معمول ، روز سه شنبه بعد از بررسي همه ي جوانب در طي دو هفته پيتر فرياد "درسته" را از بچه ها خواست و همه آماده شدند تا روز جمعه كلك بانك را بكنند.
.
.
.
جمعه ساعت 7.30 بانك مركزي   نيوجرسي

دو ون نقره اي رنگ بزرگ جلوي بانك توقف كردند. جانسون اولين كسي بود كه طبق معمول پياده مي شد يك كيف نسبتا بزرگ روي دوشش بود .آرام و خونسرد بدون اينكه توجه كسي را به خودش جلب كند نزديك در بانك آمد آن را آرام مثل يك شهروند خوب تا نيمه باز كرد و بلافاصله پس از اين كه در باز شد بمب كوچكي را از كنار در طوري كه چهره اش اصلا معلوم نبود به داخل بانك پرتاب كرد. در كمتر از دو ثانيه بمب منفجر شد. بمبي كه جانسون در بانك انداخته بود صداي وحشتناكي ايجاد كرد و كمي دود غليظ از خودش ساطع كرد و نتيجه اينكه تمام كساني كه در بانك بودند دچار يك گيجي عميق شدند و تمام سيستم هاي امنيتي بانك هنگ كرده و به حالت استندباي رفتند. بلافاصله پس از اينكه صداي انفجار بلند شد 3 نفر با لباس هاي مخصوص در حالي كه هر كدام يك كيف بزرگ كه به نظر خالي مي رسيد را حمل مي كردند از ون ها پايين پريدند. صداي انفجار آن قدر ها نبود تا كسي كه دور تر از ون ها قرار داشت آن را بشنود .
راننده ها طبق معمول برادران دوقلو بودند.3 نفر ديگر جفري پيتر و جو بودند كه به سرعت به جانسون ملحق شدند و در حالي كه ماسكهايشان را روي صورتشان مي زدند وارد بانك شدند. ماسكها هم جنبه ي امنيتي داشت و هم ايميني.ماسك ضد گاز مجهز به دوربين مادون قرمز در صورت نياز!!!
جو يك راست طبق عادتش به سراغ ماموران بانك رفت و آنها را كه حسابي گيج شده بودند خلع سلاح كرد و كتك مفصلي به آنها زد طوري كه ديگر توانايي ايستادن سرجايشان را نداشتند.
همزمان جانسون به سرعت به سراغ كامپيوتر اصلي بانك رفت تا كار سيستم امنيتي را يك سره كند. به سرعت مشغول هك كردن سيستم ضد سرقت و اطلاع به پليس بانك شد. او هچنين بايد در هاي اصلي را باز مي كرد تا جفري  به همراه جو كه حالا ديگر بيكار شده بود گاوصندوق اصلي را خالي كنند.
پيتر و جفري با اسلحه هايشان حسابي هواي افرادي كه گيج و مبهوت روي زمين دراز كشيده و اطراف را با ترس نظاره مي كردند داشتند .
سي ثانيه طول كشيد تا جانسون فرياد زد درها باز است. جو و جفري بلافاصله پس از اين حرف جانسون خود را به گاو صندوق رساندند و مشغول پر كردن كيف ها از پول شدند جانسون هم بلافاصله به آنها ملحق شد.
پيتر نگاهي به افرادي كه گيج و منگ او و همكارانش را نگاه مي كردند، چشم دوخته بود. صدايش راصاف كرد و با صداي بلند طوري كه همه مي شنيدند فرياد زد: ما اينجا نيازي به قهرمان نداريم اصلا هم لازم نيست نگران پول هايتان باشيد پولي كه شما به بانك سپرديد بيمه است تنها بانك است كه مورد سرقت قرار گرفته است نه شما.........!!
اين دوازدهمين باري بود كه اين حرف را به افرادي كه مات و مبهوت به او نگاه مي كردند مي زد. خودش هم حالا خنده اش مي گرفت از اين كه شش سال اين را مرتب تكرار كرده بود!!
در كمتر از چهار دقيقه هر چهار مرد با چهار كيف پر از پول آماده بود كه از بانك خارج شود.
در خارج از بانك روي تابلو ديجيتال اطلاعات بانك نوشته شده بود
"تعطيل" و هر كس مي خواست وارد شود با خواندن اين جمله از دور راهش را كج مي كرد هرچند كسي حتي به فكرش هم نمي رسيد شايد اشتباهي اين جمله نوشته شده باشد ولي جانسون درهاي بانك را هم با سيستم حفاظتي بسته بود .
سارقين بانك با خونسردي هرچه تمام يكي يكي در حالي كه كيفي روي دوششان بود و ماسكي  ديگر روي  صورتشان نبود از بانك خارج مي شدند و سوار بر ون ها مي شدند. هميشه دو ون داشتند تا اگر پليس آنها را تعقيب كرد فقط يكي از آنها را دستگير كند كه اين مورد هم هيچ گاه برايشان پيش نيامده بود. طبق معمول آخرين كسي كه از بانك خارج مي شد پيتر بود .
وقتي او سوار بر ون مي شد تنها مي شد يك نتيجه گرفت و آن هم اين بود كه يك سرقت ديگر توسط آنها انجام شده بود.
دو دقيقه بعد از اينكه دو ون خيابان را ترك كردند صداي آژيري در خيابان از دور به گوش مي رسيد نبايد اين طور فكر كنيد كه آن صدا،صداي ماشين هاي پليس بود بلكه اين هم از شيطنت هاي جانسون بود كه سيستم اطفا حريق را طوري تنظيم مي كرد تا همه يك دوش بگيرند و آتش نشاني به جاي پليس به بانك بيايد !!
جانسون همه ي كارهايش هم بي جهت نبود چون او ابتدا شماره سريال هاي اسكناس ها را با كدهاي مختلف تغيير داده بود و سپس با سيستم بانكي چند نقل و انتقال پول از چند حساب خارج از بانك انجام داده بود   اين طوري ديگر پليس ها بايد خواب پيدا كردن شماره سريال ها را مي ديدند !

شايد به نظر كار دو قلو ها اين وسط خيلي كمرنگ بود ولي اين دوقلو ها بودند كه تمام بررسي ها را طي اين دو هفته انجام داده بود .
به نظر كار آنها خيلي ساده بود در كمتر از شش دقيقه بيش از شش ميليون دلار را سرقت كرده بودند آن هم پول هايي تميز و پاكيزه كه هيچ نشاني نداشتند شايد اگر كار آنها به همين سادگي بود كه نشان مي داد تعداد سارقين بانك به اين روش به جاي شش نفر به شش هزار نفر افزايش پيدا مي كرد !

 همه سوار بر دو ون مستقيما به خارج از شهر به ويلاي خارج از جاده ي مخفي شان رفتند جايي كه ماشين هايشان آنجا بود. بلافاصله پول ها به طور مساوي تقسيم شد پلاك هاي قلابي دو ون نابود شد و دو ون در پاركينگ پارك  شدند  آنها حتي براي تقسيم پول ها هم مثل هميشه آماده بودند دستگاه هاي پول شمار سر جاي خود بودند و به سرعت پول ها تقسيم مي شد كل ماجرا در 2 ساعت به پايان رسيد .  هر 6 نفر سوار بر ماشين هايشان رفتند تا 6 ماه استراحت كنند تا بعد از 6 ماه دوباره گرد هم بيايند ولي  شايد اين بار نه براي دزدي يا شايد هم نه براي سرقت از بانك  به هر حال قرار شد آن 6 نفر در اين 6 ماه حسابي فكرهايشان را بكنند و ببينند كه آيا واقعا مي توانند اين كار را براي هميشه كنار بگذارند و با آن خداحافظي كنند يا اينكه اين كار جزيي از عادتشان شده است و دوباره بعد از6 ماه وضعيت 6 مرد همان آش است و همان كاسه!

پيتر سوار بر اتومبيل كوپه ي گران قيمتش به سمت خانه مي رفت در راه با خودش فكر مي كرد كه تا كي مي تواند اين كار را ادامه دهد و آيا اصلا ادامه دادن لازم است ؟اگر در يكي از همين سرقتها همه چيز آن طور كه بايد باشد نباشد و گير بيافتند چه؟ تكلف دخترش چه مي شود آيا مري مي توانست پيش مادرش كه حالا شوهر كرده بود برود؟ و آيا اصلا آنها او را قبول خواهند كرد؟ و اگر هم اين كار را مي كنند براي بدست آوردن ثروتش نيست؟

پيتر نگاهي به ساعتش كرد عقربه ها داشت به عدد 10 نزديك مي شد ناگهان متوجه شد كه امروز قرار است خودش به دنبال دخترش رود و او را از كتابخانه به مدرسه برساند . دخترش هميشه عادت داشت قبل و بعد از مدرسه چند ساعتي را در كتابخانه ي بزرگ شهر مي گذراند و در آن چند ساعت حسابي مطالعه مي كرد .
كتابخانه اي بزرگ در مركز شهر جايي كه مري تنها كسي بود كه با اينكه سنش زير 15 سال بود،عضو آنجا شده بود . كتاب هاي آن كتابخانه طوري بودند كه معمولا افراد زير 15 سال اصلا آنها را درك نمي كردند و به نوعي برايشان ثقيل بود به همين خاطر هيچ بچه اي تمايل نداشت در آن كتابخانه عضو باشد با اينكه هيچ گونه محدوديتي وجود نداشت. .
كتابخانه ي
"جونز" كتابخانه ي بسيار بزرگي بود  كتابخانه اي قديمي با قدمت چند ده ساله و داراي كتاب هاي بسيار قديمي از سراسر دنيا ،کتابخانه ای در مرکز شهر و با ده هزار عضو ثابت و بیست و دو هزار عضو غیر ثابت.

پايش را روي پدال گاز تا ته فشار داد اتومبيل سوپر اسپرت پيتر مانند تيري كه شليك شده باشد شتاب گرفت پيتر نگاهي ديگر به ساعتش كرد او بايد تا قبل از ساعت ده و سي دقيقه جلو كتابخانه مي بود و حالا ساعت ده بود ، مي توانست به خوبي ترافيك شهر را تجسم كند حداقل سي دقيقه مي بايست در ترافيك كند شهر ادامه مسير مي داد.
ولي انگار آن روز پيتر بايد به موقع نمي رسيد، همينطور كه حركت مي كرد متوجه صدايي از پشت سر خود شد شبيه صداي آژير پليس بود در آينه كه نگاه كرد يك اتومبيل شخصي پليس را ديد كه در حال تعقيب او هست نمي توانست ريسك كند و نياستد،چند ميليون دلار پول همراهش بود !
اتومبيل پليس كه دوباره به راه افتاد پيتر هم آرام دوباره حركت كرد ولي با قبض جريمه اي صد دلاري !
نگاهي به ساعتش كرد ده و بيست دقيقه بود..........
هرچه قدر تلاش كرد نتوانست زودتر از ده وچهل دقيقه به جلو كتابخانه برسد . به سرعت اتومبيل را در اولين جايي كه پيدا كرد به همراه چند ميليون دلار پول درونش  پارك كرد و به داخل كتابخانه رفت.از نگهبان دم در در مورد دخترش پرسيد،جوزف هم او و هم دخترش را به خوبي مي شناخت.
پيتر به سرعت از كتابخانه خارج شد خيلي نگران بود تا به حال هيچ وقت دير به دنبال دخترش نرفته بود هميشه سر وقت منتظرش بود. برعكس خيلي از پدرهايي كه در زندگي عادي شان يك شهروند نمونه بودند!! جوزف به او گفته بود كه دخترش ده دقيقه است كه كتابخانه را ترك كرده است و پيتر به شدت نگران بود تا به حال همچين موردي برايش پيش نيامده بود و نمي دانست در اين جور مواقع بايد كجا برود ، به سرعت سوار اتومبيلش شد آن را روشن كرد و به سرعت به سمت مدرسه اش حركت كرد اين تنها فكري بود كه به ذهنش مي رسيد فكري اين كه دختر خردسالش در اين شهر پر از گرگ تا مدرسه برود حتي در اين ساعت از روز هم او را سخت مي ترساند.
خيلي نگران بود ولي انگار اين نگراني اش كاملا بي دليل بود و اين را وقتي فهميد كه جسي آرام داشت در پياده رو به سمت مدرسه اش قدم مي زد. بدون اينكه او متوجه شود چند دقيقه آرام با اتومبيل دنبالش آمد. خيلي از ديدن دخترش لذت  مي برد. پس از چند دقيقه آرام جلوتر رفت و بوق زد و ايستاد. پيتر با لبخند نگاهي به جسي كرد ولي جسي بي توجه به او به حركتش ادامه داد. پيتر خيلي تعجب كرد چند بار ديگر هم بوق زد ولي جسي سوار نشد مي دانست اگر باز هم بوق بزند خيلي جلب توجه مي كند و ممكن است در دردسر بيافتد.
آرام از اتومبيل پياده شد بدون اينكه در آن را ببندد و بدون اينكه حتي آن را خاموش كند.
آرام به جسي نزديك شد و گفت: جسي دخترم من واقعا متاسفم من واقعا از اين كارم شرمنده ام مي توني منو ببخشي؟
جسي نگاهي به پدرش كه تازه انگار او را ديده بود كرد و گفت: سلام پدر تو كي آمدي؟؟؟
تازه پيتر فهميده بود كه جسي اصلا متوجه او نشده بود و غرق در افكارش بود ولي يك دختر بچه 8 ساله چه فكري مي توانسته داشته باشد كه اين قدر ذهنش را مشغول كرده بود.. جسی را فقط یک بار دیگر اینچنین دیده بود آن هم زمانی که مادرش از پیتر جدا شده بود . جسی ناراحت بود که مادرش از پدرش جدا می شد خیلی سعی کرد که او را متقاعد کند که از پدرش جدا نشود ولی موفق نشد کار پدرش را برای مادرش توجیه کند !! با این حال کار پدرش برای خودش کاملا توجیه شده بود و او به پدرش افتخار می کرد و اگر از ترش گیرافتادن پدرش نبود دلش می خواست شغل پدرش را با افتخار فریاد بزند !
نگاهي به چشمان  جسي که پشت شیشه ی عینکش معصوم تر از همیشه بود كرد و گفت: دخترم انگار تو اين قدر فكر داري كه حتي متوجه من نشدي!
جسي لبخندي زد و در حالي كه با دست  به اتومبيل پيتر اشاره مي كرد گفت: پيتر انگار تو وضعیتت از من هم بدتر است اتوميبلت را بردند!!
پيتر سراسيمه نگاهي به پشت سرش كرد و متوجه شد اتومبيلش به سرعت در حال حركت كردن از كنار اوست فوري بدون اينكه لحظه اي درنگ كند از جيب كتش سوئيچ یدکی را در آورد و دگمه ي خاموش كردن اتومبيل را فشار داد و گفت: بدو جسي!
جسي و پيتر هر دو به سمت اتومبيل دويدند. سارق بيچاره كه فكرش را هم نمي كرد كه اينقدر بدشانس باشد به سرعت از اتومبيل پياده شد ولي سرعت عملش آن قدر نبود كه بتواند از دست پيتر فرار كند پيتر با مشتي محكم او را روي زمين انداخت وگفت: عوضي تو مي خواستي اتومبيل منو بدزدي؟
سارق بيچاره كه روي زمين افتاده بود نگاهي به پيتر و جسي كه حالا كنارش ايستاده بود كرد و گفت : مادرم گرسنه است دو روز است كه غذا نخورده است تو را خدا بذاريد من برم من تنها نان آور خانه هستم.
پيتر كه دستش را در جيبش كرده بود و روي كلتش نگه داشته بود و  منتظر بود آن جوان اسلحه اش را  در بياورد آن وقت به او شليك كند لبخندي زد و گفت: لعنتي، مادرت گرسنه است بايد به مغازه ي غذا فروشي دستبرد بزني نه  اینکه اتومبيل 600 هزار دلاري من را بدزدي.  پيتر زير لب درحالي كه لبخندي هم زده بود آرام با خودش گفت: به همراه چند ميليون دلاري كه تازه دزديدم!!
پيتر ادامه داد: حالا سريع از جلو چشمام دور شو تا به پليس خبر ندادم
اين را كه گفت، سارق بيچاره كه كه معلوم بود خيلي تازه كار است به سرعت پا به فرا گذاشت.
پيتر همراه دخترش سوار اتومبيل شدند و حركت كردند.
پيتر نگاهي به جسي كه معلوم بود از چيزي دلخور است كرد وگفت: می دونی جسی بعضی آدم ها حسابی اعصاب آدم را خورد می کنند آنها اصلا درک نمی کنند که گاهی ما مشکل داریم و نمی توانیم  قوانین اجتماعی را به خوبی رعایت کنیم . درست مثل امروز که یک پلیس خام و بی تجربه مرا برای اینکه کمی سرعتم از حد مجاز بیشتر شده جریمه کرد دیوانه ی لعنتی فقط داشتم صد و شش مایل می رفتم ... حالا شاید هم کمی بیتشر ولی اون لعنتی نباید منو صد دلار جریمه می کرد. آشغال عوضی !   پیتر کمی مکث کرد و نگاهی به جسی کرد و متوجه شد که ممکن است دلخوری جسی از اینکه دیر آمده است نباشد. رو به او کرد و گفت:  جسي عزيزم چي شده؟
جسي كه عادت نداشت هيچ وقت چيزي را از پدرش مخفي كند روبه پدرش كرد و گفت: پدر من تو را کاملا درک می کنم همانطور که تو گفتی بعضی آدمها واقعا اعصاب آدم را خورد می کنند آنها اصلا درک نمی کنند که گاهی قوانین اجتماعی جنبه ی عملی ندارند و باید کمی هم انسانیت را مد نظر گرفت.  جسی کمی مکث کرد و سپس در حالی که با نگاهی معصومانه به پیتر نگاه میکرد گفت :  پدر اگر كاري به تو بگويم انجام مي دهي؟
پيتر همانطور كه داشت جلو را نگاه مي كرد لبخندي زد و گفت: هركاري دخترم تو بخواهي انجام مي دهم.
جسي خنديد و با صداي بلند گفت: كتابخانه ي جونز را بزن با تمام كتابهايش !
اين را كه گفت پيتر به سرعت اتومبيل را كنار كشيد و محكم ترمز كرد.
پيتر نگاهي به جسي كرد و گفت: جسي يك بار ديگر چيزي را كه گفتي بگو.
جسي كه همانطور لبخند زده بود دوباره گفت:كتابخانه ي جونز را به همراه تمام كتابهايش بزن.
پيتر نگاهي به جسي كرد و گفت: ولي دخترم من آنقدر پول دارم كه هركتابي بخواهي مي توانم برايت بخرم حتي مي تونم يك كتابخانه ي بزرگ در خانه برايت بسازم احتياجي به اين كار نيست.
جسي با بي ميلي رويش را برگرداند و گفت: خيلي خوب پس لطفا كتاب
"رمز ناحيه" نوشته ي جوزف استاندارد  را هم براي من بخريد.
پيتر كه در مورد آن كتاب اطلاعي نداشت گفت: چشم همين الآن مي خرم همين الآن مي رويم به اولين كتابخانه و آن را مي خرم برايت.
جسي چيزي نگفت و پيتر به راه افتاد.
پيتر جلوي كتاب فروشي بزرگي توقف كرد از اتومبيل پياده شد و با كمال اميدواري رفت تا كتاب مورد علاقه ي دخترش را براي او بخرد.
پيش مسول كتاب فروشي رفت نگاهي به او كرد وگفت: ببخشيد دخترم اين كتاب را مي خواهد و سپس كاغذي را كه اسم كتاب روي ان نوشته شده بود به او داد.
مسئول كتابخانه كه فرد نسبتا پيري بود عينكش را زد و نگاهي به كاغذ كرد و شورع كرد به خنديدن.
پيتر از كتاب فروشي بيرون آمد و سوار اتومبيل شد جسي نگاهي به او كرد در حالي كه سعي مي كرد خنده اش را از او پنهان كند دوباره رويش را برگرداند. پيتر نگاهي به جسي كرد و گفت: خيلي خوب بخند آفرين خوب منو جلوي مسئول كتابفروشي مسخره كردي خوب خودت هم مي توانستي به من بگويي كه اين كتاب فقط يك نسخه دارد و آن هم در آن كتابخانه ي لعنتي هست.
پيتر در حالي كه كمربندش را مي بست گفت: براي يك كتاب كه كل كتاب خانه را نمي زنند من به يكي از بچه ها سفارش مي كنم تا برود و آن كتاب را از كتابخانه بگيرد.
جسي با كم ميلي گفت: آن كتاب را به هيچ كس نمي دهند .
در حالي كه اتومبيل شروع به حركت مي کرد پيتر گفت: خوب من هم نگفتم آن را قرض مي گيريم گفتم آن را مي گيريم. صدايش را آرامتر كرد وگفت : خوب يعني مي دزديديم
جسي دوباره رويش را به طرف شيشه كرد و گفت: فقط آن كتاب نيست.
پيتر در حالي كه صدايش بلند تر مي شد گفت: خوب بانوي من مي شه بگيد چند تا كتاب ديگه هست؟؟
جسي با خونسردي گفت: 456 كتاب ديگر!
پيتر نفس عميقي كشيد و گفت : خداي من!
جسي كه از ماشين پياده شد پيتر با نگاهش او را تا وارد شدن به مدرسه تعقيب كرد . با خودش فكر مي كرد كه آيا اين كار لازم است ؟ 
نگاهي به ساعتش كرد داشت دير مي شد بايد به بانك هم مي رفت ، حركت كرد . جسی برگشت و پدرش را با نگاه مرموزانه ای دنبال کرد حتی من هم نمی دانستم که او در آن لحظه فقط به این فکر می کند که از  این پس او هم یکی از سارقان است !

.
.
.
وقتي سوار ماشنينش شد ديگر از بابت پولها خيالش راحت شده بود. حالا بايد به تنها چيزي كه ذهنش را به خودش مشغول كرده بود ، فكر مي كرد ، سرقت از كتابخانه !
گوشي اش را برداشت و شماره برادران دوقلو را گرفت ، اصلا حواسش نبود كه طبق معمول همه بعد از سرقت چند ماهي به تعطيلات می رفتند  تا همه آب ها از آسياب بيافتاد ، هرچند كه نه آبي بود و نه آسيابي!
تام با تعجب گوشي را جواب داد: هي پيتر چي شده ؟
پيتر كه تازه بعد از لحن تام متوجه اشتباهش شده بود  نفس عميقي كشيد و در حالي كه با خودش فكر مي كرد چطور موضوع را آنقدر مهم جلوه دهد كه تام شاكي نشود ،  گفت : هي تام من دچار يك مشكل شدم.
تام كه به شدت نگران شده بود پرسيد: هي پيتر چي شده لعنتي؟ نكنه گير افتادي؟
پيتر ادامه داد: نه اصلا اين طور نيست .برعكس همه كار ها  عالي و خوبه. ولي مشكل اينجاست كه ...
تام به ميان حرفهاي او پريد و گفت: هي لعنتي سريعتر بگو چي شده جك هم نگران شد.
پيتر ادامه داد: مي دوني دخترم از من خواسته كه كتابخانه ي شهر را سرقت كنم!
تام بلافاصله بعد از اين حرف پيتر شروع كرد به خنديدن و فرياد كشيدن: هي تو ديوانه شدي؟اين جوك بعد از سرقت بانكه ؟ بزار به جك هم بگم مي خواي چه كار كني !
پيتر منتظر ماند تا جك تلفن را از دستان تام كه داشت با حالت بدي مي خنديد بگيرد. جك با لحن جدي تري گفت: هي پيتر قضيه چيه؟ چقدر تو اون كتابخانه ي لعنتي پول هست كه دختر كوچولوت فكر مي كنه بايد اونجا را بزنيم!
پيتر گفت: مي دوني اصلا ما قرار نيست كه پول هاي آنجا را سرقت كنيم در واقع من اصلا فكر نمي كنم اونجا يك صد دلاري هم پيدا بشه !!
- : پس دليلت چيه ؟
پيتر ادامه داد: قضيه ي يك سري كتاب قديمي و تك و منحصر به فرد هست.
-: مي دوني حدودا چقدر ارزش داره؟
-: هي جك اصلا قرار نيست كه ما از اين طريق پولي بدست بياريم
-:جالبه سرقتي كه پول توش نيست .
 پيتر لحنش را كمي تند تر كرد و گفت : مي دوني جك من تصميم گرفتم به دخترم كمك كنم تا همه كتاب هايي كه دوست دارد برايش تهيه كنم و الآن هم از شما كمك خواستم حالا شما يا كمك مي كنيد يا نه
-:کافیه
خودت  هم می دونی که هر سرقت شامل کلی اطلاعات هست که از چند هفته قبل اونها تهیه شدن حالا به من بگو اون اطلاعات الآن که تو با من صحبت می کنی آماده هست یا نه !؟
پیتر که خیلی از این طرز حرف زدن جک خوشش آمده بود نفس عمیقی کشید و گفت : خوب می دونی جک من برای همین به شما تماس گرفتم می دونی که همیشه این شما بودید که اطلاعات نقشه ی سرقت را تهیه می کردید!
-: رفیق می دونی که الآن وقت استراحت بچه ها است و ما هنوز از آخرین کارمون سه ساعت هم نگذشته است!؟ و حتما تو خوب می دونی که ما بین هر کدام از کارهایمان حداقل چند ماه فاصله است نه چند ساعت دقیقا منظورم بین تمام شدن و شروع یک کار است!
-: ببین جک این کار با همه ی کارها فرق داره اگه تو قبول کنی می خوام کار خیلی سریع صورت بگیره
-: پیتر دقیقا منظورت از سریع کی هست ؟
-: همین آلآن !
-: همین الآن؟؟
-:آره همین الآن ! دقیقا از همین الآن!
-: همین آلآن .... خوب چند ثانیه به من فرصت بده... همین الآن....
خیلی خوب لعنتی بهتره بگم که آدم دیوانه ای مثل تو آدم های  دیوانه ای مثل ما رو خوب شناخته! من و تام مثل همیشه از همین آلآن کار خودمون را شروع می کنیم فرمانده! درسته تام...
چیزی که پیتر انتظارش را داشت چیزی کمتر از صدای بلند تام که فریاد کشید "آره آره لعنتی "  نبود !   هرچه بود پیتر سالها بود که آن دیوانه ها را به خوبی می شناخت !
پیتر اطلاعات محدودی را که از کتابخانه داشت در اختیار دوقولو ها گذاشت و آنها دوباره می بایست در کمترین زمان ممکن بیشترین اطلاعات را در اختیار پیتر و دیگر همکارانش می گذاشتند. با اینکه پیتر بقیه ی بچه ها را هم به خوبی دوقلو ها می شناخت ولی زیاد مطمئن نبود که آنها این پیشنهاد را که بیشتر خنده دار بود تا تبه کارانه  بپذیرند !
عکس العمل سارقان بانک که حالا قرار بود در نقش سارقان کتاب هنر نمایی کنند هرکدام از دیگری جالب تر و خنده دار تر بود که بهتر است در اینجا برای صرفه جویی در وقت و درختانی که قرار است برای صفحات این کتاب قطع شوند!! خودتان عکس العمل هرکدام را در ذهن خودتان مجسم کنید !!
J

 هی هی هی صبر کنید لطفا .... از آنجایی که می دانم ممکن است عده ی زیادی وقتی به این قسمت می رسند تعداد زیادی ناسزا نثارم کنند تصمیم گرفتم تعداد کتاب بیشتری قطع شود و کمی وقت بیشری صرف کنم  ! عکس العمل هرکدام از سارقان به نوبه ی خود دیدنی بود :
جو با جدیت تمام و خشونت همیشگی گفت : وقتی به من اجازه نمی دادی که در بانک کمی گرد و خاک کنم ، اجازه می دهی در یک مکان به اصطلاح فرهنگی با آن همه کتاب نرم و نازک تکان بخورم؟  ولی قبوله چون آخرش کل اون کتابخانه ی لعنتی را می فرستم هوا !
     جفری در چشمانش قطره ی اشکی جمع شد ، این برای اولین باری بود که او می توانست پس از دوران نوزادی رطوبتی در چشمان خشنش را حس کند ، سرش را به زیر انداخت و با حسی عجیب گفت: شاید اگر پدر و مادر من هم زنده بودند حاضر بودند برای فرزندشان چنین کاری را انجام دهند . شاید برای من هم !!
جانسون در حالی که بینی اش را با صدایی بلند بالا می کشد گفت : خیلی خوب ما اون کتابخانه ی لعنتی را با تمام کتاب های لعنتی اش سرویس می کنیم فقط به خاطر اینکه واقعا لذت دارد !!

نه پیتر و نه من و نه هیچ کس دیگر فکرش را هم نمی کردند که تمامی بچه های سارق بانک با حرفهای پیتر تبدیل به سارقانی فرهنگی شوند، سارقان کتاب!

از فردای آن روز علاوه بر تمامی ماشینهایی که هر روز جلوی کتابخانه توقف می کردند یک ون مشکی نیز اضافه شد!
گزارش تخلف
بعدی