رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

عشق مقدس؟!

به نام خدا

عشق مقدس؟!

 نویسنده : مهرداد ارجمندی

 

كت و شلوارش را پوشيده ، كراواتش را بسته ،كفش هاي واكس زده اش را پايش كرده بود و حالا داشت در حياط قدم مي زد چند دقيقه يك بار نگاهي به ساعتش مي كرد و زير لب آرام مي گرفت: دير شد.
چند دقيقه گذشت تا اينكه بالاخره در خانه باز شد و همسر و دختر چهار ساله اش بيرون آمدند نگاهي به زهرا همسرش كه داشت كفش درسا دخترش را پايش مي كرد انداخت و با لحني آرام گفت:خانم دير شد عجله كنيد.
زهرا نگاهي به بهرام كرد و گفت: چشم همين الآن حركت مي كنيم.
زهرا عاشق بهرام و زندگي اش بود دخترش را خيلي دوست مي داشت و ديگر از خدا به جز سلامتي چيز ديگري نمي خواست.
بهرام هم زهرا را دوست مي داشت همين طور درسا و زندگي شان را و او هم چيز بيشتري نمي خواست حداقل تا قبل از آن شب چيز بيشتري نمي خواست .
هرسه سوار اتومبيل شدند و به سمت باغ عروسي حركت كردند.
از چند كوچه آن طرف تر صداي موزيك و آهنگهاي شاد و بعضا تند را به خوبي مي شد شنيد.باغي نسبتا بزرگ در مكاني خارج از شهر.
شايد اگر هركدام از آن سه نفر مي دانستند كه آن شب قرار است چه بر سر خانواده ي كوچكشان بيايد پايشان را در آنجا نمي گذاشتند حتي درساي 4 ساله !
طبق معمول خيلي از عروسي ها آن عروسي هم مختلط بود و بساط رقص و آواز و چيزهاي ديگر حسابي به راه بود.زهرا عادت نداشت در اين جور مراسم برقصد اصولا شرم مي كرد و خوشش نمي آمد بهرام هم زياد تمايلي نداشت هرسه كنار هم مي نشستند و يا با فاميل هاي ديگر گرم صحبت مي شدند يا رقص را تماشا مي كردند و در گوش هم چيزي مي گفتند و مي خنديدند.
ولي آن شب زهرا نفهميد كه چرا تصميم گرفت با بهرام برقصد به جز در مراسم خودشان هيچ وقت اين كار را نكرده بود. بهرام زياد تمايلي نداشت ولي زهرا هرطور بود او را رضي كرد درسا را به خاله سپردند و خودشان راهي شدند.
زهرا به بهرام نگاه مي كرد و به ياد شب عروسي شان افتاده بود شبي كه كنار بهرام بود شبي كه بهترين شب زندگي اش بود چون به مردي رسيده بود كه واقعا مرد بود و حالا خانواده اي داشتند كه واقعا خوب و زيبا بود.
بهرام ولي زير چشمي گهگاهي نگاهي دزدكي به دخترها و زنان جواني كه اطرافش مي رقصديند مي اندخت.هرچند اين كار را به زيركي تمام مي كرد ولي نهايتا زهرا متوجه شد و حسابي ناراحت شد ولي به روي خودش نياورد از حرفش پشيمان شده بود از بهرام خواست تا برگردند و كنار دخترشان باشند ولي بهرام گفت كه تازه گرم شده و حالا حالا ها كار دارد.زهرا طبق معمول حتي وقتي از حرف  بهرام زنجيده مي شد لبخندي زد و بي صدا پيش درسا و خاله اش رفت.

زهرا كه رفت بهرام تنها شد و حالا دنبال كسي مي گشت تا با او برقصد!
نگاهي گذرا به اطراف انداخت دختران زيبايي اطرافش بودند حس خوبي به او دست داده بود حس آزادي! حسي كه خيلي وقت بود آن را تجربه نكرده بود.ناگهان در همين نگاه ها چشمش به نازنين افتاد.هيچ وقت فكرش را هم نمي كرد كه نازنين اينقدر با آرايش زيباتر شود. در يك لحظه نازنين هم او را ديد .چشمانش كه به چشمان نازنين افتاد انگار دنيا دور سرش چرخيد گويي زمان متوقف شده بود و به ده سال پيش بازگشته بود.به ده سال پيش زماني كه هر دو در پارك كنار هم قدم مي زدند و بستني ليس مي زدند زماني كه بهرام براي نازنين جوك تعريف مي كرد و قربان صدقه ي خنده هاي او مي كرد.انگار پاهايش دوباره با ديدن نازنين شل شده بود انگار دوباره پاهايش مثل اولين روزي كه او را دم در مدرسه ديده بود توانايي نگه داشتنش را نداشتند.روزي كه با نازنين دوست شده بود و بهترين روز زندگي اش مي دانست.دهانش خشك شده بود به ياد روزي افتاده بود كه هردو با دهان خشك و وحشتزده در كلانتري منتظر پدر مادرشان بودند.ده سال گذشته بود ده سال دوري.به ياد آخرين حرفهايش با پدر نازنين افتاده بود.
-:من نازنين را خوشبخت مي كنم من او را خيلي دوست مي دارم هرچه بخواهد برايش...
-:خفه شو دهانت را ببند پسره ي بي چشم رو تو چطور جرات مي كني دم در خانه ي ما اين حرف ها را بزني نازنين را ادب مي كنم ...
-:تو را خدا با اون كاري نداشته باشيد همه اش تقصيرمن بود اين يك سال من فقط به او علاقه داشتم و او از من فرار مي كرد باور كنيد.
و نازنين پشت در حرفهاي بهرام را گوش مي داد و اشك مي ريخت چقدر او را دوست مي داشت در همين يك سال ديوانه ي او شده بود.
همه چيز خيلي سريع پيش مي رفت خاطرات مثل فيلم جلوي چشمان نازنين و بهرام بود،هيچ وقت فركش را هم نمي كردند بار ديگر همديگر را ببينند.بهرام يك سال تمام با نازنين ارتباط داشت و هردوعاشق هم بودند ولي به محض اينكه پدر و مادرشان فهميدند آنها را از هم سوا كردند بهرام نتوانست با نازنين ازدواج كند و حالا ده سال گذشته بود خانواده ي نازنين وقتي متوجه شدند كه بهرام ول كن نازنين نيست از آن شهر رفته بودند و ديگر همديگر را نديده بودند.ده سال چقدر زود گذشته بود و حالا نازنين و بهرام بار ديگر بعد از ده سال مقابل هم ايستاده بودند آن هم در يك عروسي.
بهرام سر جايش خشك شده بود و تكان نمي خورد نازنين به سوي بهرام آمد نگاهي نزديك تر در چشمان او كرد گفت: ده سال گذشت ده سال....بهرام خيلي فرق نكرده اي فقط كمي شكسته و مردتر شده اي.
بهرام لبخندي تلخ زد و گفت: تو هم تكان نخورده اي فقط كمي شكسته شده اي.
نازنين مثل همان موقع ها هنوز هم مي توانست به خوبي با چشمانش با بهرام حرف بزند.نگاهش را از بهرام كند و به مردي كه بي تفاوت مشغول خوردن ميوه بود دوخت.
بهرام آهي كشيد آخر اين چاق كچل چه چيزي داشت كه حالا نازنين بهرام را صاحب شده بود.
نازنين بار ديگر در چشمان بهرام نگاه كرد و حالا نوبت بهرام بود،بهرام هم نگاهش را به درسا و زهرا دوخت، زهرا داشت در دهان بچه ميوه مي گذاشت.نه زهرا و نه محسن شوهر نازنين اصلا متوجه همسرانشان نبودند.
بهرام دست در جيب شلوراش كرد و يك كارت ويزيت دفترش را آرام در دستان نازنين كرد، درست همان طوري كه شماره تلفنش را ده سال پيش به ميان دستان نازنين جاي ميداد.
نازنين چند ثانيه دستان گرم بهرام را نگه داشت و آرام زير لب گفت: بهت تماس ميگيرم.
نازنين رويش را برگرداند و به سمت شوهرش رفت.بهرام دوست نداشت ديگر آن جا بياستد.

        به نزد درسا و مادر درسا بازگشت.
     

گزارش تخلف
بعدی