رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

وقتی در خانه دیگر پولی نیست

          

     به نام خدا

 

 

نگاهی به چشمان معصوم احمد کرد، او هم منتظرانه به او چشم دوخته بود. از اینکه حتی در چشمان پسر سه ساله اش هم نگاه کند خجالت می کشید .از سر جایش بلند شد، سفره ی خالی صبحانه هنوز پهن بود و صدای مریم که نتوانسته بود آرام تر از این بغضش را در آشپزخانه خالی کند خانه را پر کرده بود. نمی توانست به آشپزخانه برود تحمل دیدن گریه های مریم را نداشت خسته بود روحش آزرده بود چرا باید این همه مشکل بر سر او فرود بیاید مگر او چه گناهی کرده بود؟ حتی نمی توانست کوچکترین خواسته های طبیعی پسرسه ساله اش را هم برآورده کند.ماشینش را از چنگش درآورده بودند و حالا دیگر تنها منبع درآمدش را هم از دست داده بود . بی هدف از خانه خارج شد می دانست که همین روزها دیگر صاحب خانه هم تحملش تمام می شود و برای بیرون انداختن آنها اقدامی می کند . دوستی نداشت تمام اقوام و خویشانش را در همان زلزله ی لعنتی از دست داده بود و حالا بعد از شش سال که به تهران آمده بود کف گیرش حسابی به ته دیگ خورده بود و دستش خالی بود. آشنایش در تهران همان صاحب خانه اش بود که به زودی به دشمنش تبدیل می شد و البته غلام.غلام پسر جوانی،حدودا بیست و هشت ساله بود که به طور کاملا اتفاقی یک سال پیش با رضا آشنا شده بود.از همان آشنایی رضا فهمیده بود که غلام چه کاره است ولی هنوز دوستی آن دو مرد بر سر جایش باقی بود. غلام همشهری بود و او هم زخم خورده از همان زلزله ی لعنتی و غلام می دانست که رضا از کی و چند وقت است که بی پول است!غلام رضا را با مردی در پارک آشنا کرده بود و گفته بود که تنها راهش آن مرد است....   سر کوچه که رسید نگاهی به پشت سرش کرد، فکر حرفهای آن مرد در پارک آزارش می داد. عمری نان حلال بر سر سفره گذاشته بود و حالا باید ...
انگار چاره ای نداشت ، راهی نداشت ، راه دیگری نداشت،راه دیگری برایش نمانده بود و در واقع راه دیگری برایش نگذاشته بودند.
بانک ماشینش را از چنگش درآورده بود،ماشینش را قسطی از بانک گرفته بود و به خاطر مریضی احمد چند ماه نتوانسته بود قسطی بپردازد و حالا پسرش خوب شده بود ولی دیگر ماشینش را نداشت.
سه هفته ای می شد که ماشین نداشت و از همان زمانی که احمد مریض شده بود اجاره ای هم پرداخت نکرده بود یعنی پولی نداشت که دیگر خرج اجاره نشینی اش کند . مریم چیزی نمی گفت ولی پیدا بود که در دلش رخت می شورد نگران بود آشفته بود به زودی حتی نمی توانست همین تکه نان بیات را هم جلوی شوهر و فرزندش بر سر سفره بگذارد.
او هم فکرش آشفته بود. فکر حرفهای دختر بی چشم و روی همسایه او را آزار می داد شوهرش بیکار شده بود کاری نداشت دو هفته بود که هر روز صبح از خانه خارج می شد و شب با دستانی خالی و چشمانی پر از بغض به خانه باز می گشت گرسنه به خانه می آمد ولی می گفت که نانی خورده است. می گفت که فقط دنبال گدایی نرفته است.
می دانست که در جیب شوهرش دو سه تا تک هزار تومنی بیشتر نیست و آن هم فقط خرج خرید نان باید می شد . فکر حرفهای دختر بی چشم و روی همسایه رهایش نمی کرد چه باید می کرد چه می توانست که بکند چه راهی برایش مانده بود دیگر ؟ پسرش آن قدر سنی نداشت تا رهایش کند و به رخت شوری در خانه ی همسایه ها برود. به رضا نمی توانست بگوید که تا به خانه ی همسایه ها برای رخت شوری می رود مراقب فرزندشان باشد. غیرت رضا به مریم اجازه نمی داد که چنین کاری کند. رضا خیلی متعصب بود همسرش را از خودش هم بیشتر دوست می داشت حاضر نبود همسرش به خانه ی غریبه ها برای رخت شوری برود. ولی مریم نمی دانست که چرا این کاررا نباید بکند، وقتی در خانه دیگر پولی نیست.
دختر همسایه سنش به زور از بیست عبور می کرد ولی دختر سالمی نبود شبهای زیادی دیر به خانه آمده بود کتک زن پدر پیرش هم که به زور دستش را از عصایش لحظه ای جدا می کرد ، فایده ای نداشت. برادری نداشت تا توی دهنش بزند و حسابی گستاخی می کرد حتی مریم به خوبی به یاد داشت که سال پیش وقتی پدر پیرش برایش موبایل نمی خرید آن قدر دیر به خانه آمد که پدر مجبور شد. مریم هیچ وقت یادش نمی رفت لحظه ای را که دختر در کمال گستاخی لغتی یه عصای پدر پیرش زد و از خانه خارج شد.با این حال همان دختر هم روزگار خوشی نداشت، مادر مرده شب ها صدای گریه اش تا خانه ی اجاره ای رضا هم می آمد . اگر درآمد بازنشستگی پدر پیرش نبود حتما از او جدا می شد شاید هم او سر پناهی می خواست برای روزهایی که بیکار بود......
مریم و رضا هردو به خوبی به خاطر دارند روزی را که در کمال تعجب مرجان را دیدند که  در اتومبیل مدل بالایی کنار پسری نشسته بود که سن او هم به زور از هجده تجاوز می کرد و اتومبیل قیمتی شاید معادل ده تا خانه ی آن محله را داشت ......
برای رضا و مریم فکر سوار شدن بر اتومبیلی که قیمتش از سیصد میلیون تومان هم فراتر است از رویا هم چیزی بالاتر بود ولی برای مرجان این رویا نبود اتفاق ساده ای بود که می شد یک روز وقتی به خیابانهای بالا می رود تجربه کرد! مرجان زیبا تر از آنی بود که اتومبیل های گران قیمت بالای شهر با دیدن او که کنار خیابان ایستاده پایشان را محکم روی پدل ترمز نزنند.....
فکر مرجان از سر مریم نمی افتاد داشت دیوانه اش می کرد مریم هم ظاهرش چیزی از مرجان کم نداشت.
رضا رفته بود و خانه خالی بود. کافی بود شماره ی موبایل مرجان را بگیرد و همه چیز تمام می شد. احمد آنقدر کوچک بود که چیزی نبیند و چیز نگوید . حتی یک بار خیانت به شوهرش کافی بود تا زندگی آنها تا ماهها بچرخد .مرجان گفته بود که حداقل دویست هزار تومان ....
مریم شوهرش را دوست داشت فرزند گرسنه اش را هم ....
می دانست که اگر رضا بفهمد که مریم حتی فکری این چنین از ذهنش هم گذشته او را نخواهد بخشید........
مریم ولی چهار روز بود که وقتی رضا از خانه خارج می شد . کم کم گریه هایش آرام می شد ولی  فکری جز این نبود که گریه های او را آرام می کرد، فکر چاره ای برای بچارگی هایش!
می توانست بگوید که پول را پیدا کرده ولی دفعه های بعد چه می توانست بگوید ؟" وای خدایا مگر قرار بود که دفعه های بعدی هم در کار باشد ؟" داشت دیوانه می شد.
ولی این تنها فکری نبود که برایش فکر شده بود وقتی تنها می شد و می دید که پسر سه ساله اش با گل و لای باغچه بازی می کند و وقتی گرسنه می شود بی صدا گریه می کند فکر دیگری هم به سراغش می آمد فکر تسلیم شدن فکر اینکه این بازی را برای همیشه تمام کند خودش و فرزندش را راحت کند می دانست که رضا مرد است و یک مرد تنها خیلی کمتر آسیب می بیند بالاخره او کاری می کرد برای خودش .ولی نه، اگر خودش و فرزندش را می کشت رضا چه می شد ؟ او واقعا بعد از این چنین حادثه ای چه می کرد ؟ شاید او هم خودش را می کشت .شاید دیوانه می شد.....

رضا حال خوشی نداشت او هم فکرها داشت در سرش. فکر مردی در پارک، فکری که حالا برای تصمیم گیری اش دو روز بیشتر فرصت نداشت باید کاری می کرد باید فکری می کرد و باید انتخاب می کرد . می دانست که انتخاب غلطی است قبول کردن سرقت آن بانک ولی ...ولی همسرش گرسنه بود، پسر سه ساله اش گرسنه بود چیزی نداشت تا با آن بازی کند حتی یک اسباب بازی درست و حسابی ... می دانست انتخاب غلطی است سرقت بانک ولی این را هم می دانست که وقتی از آن بانک بیرون می آید  خرید آن اتومیبل هم برایش ممکن می شود همان اتومبیلی که با مریم دیده بود همان که راننده اش پسری هجده ساله بود ! همان که قیمتش شاید از چند خانه ی آن محله روی هم نیز بیشتر بود.

نفس عمیقی کشید در پارک منتظر غلام بود هنوز نیامده بود می دانست که همیشه دیر می کند. به اطراف نگاه می کرد به بچه هایی که همراه مادر یا پدرشان یا هردو به پارک آمده بودند و خوشحال و سر خوش بازی می کرند هر از گاهی  مادرشان برایشان چیزی می خرید ،بستنی، لواشکی ،  پفکی چیزی ... 

غلام همراه آن مرد آمد ، شخص دیگری هم همراهشان بود حالا شده بودند چهار نفر با رضا ....

غروب که شد رضا در خانه را باز کرد و خسته و تکیده وارد حیاط شد . کسی در حیاط نبود ، می دانست که مریم بچه را زود می خواباند تا کمتر گرسنه بیدار باشد ولی می دانست که احمد شبها بیدار می شود و گریه اش از گرسنگی شروع می شود، شده بود پوستی بر استخوان .......

وقتی شب شد و رضا و مریم با صدای تکراری گریه های احمد از خواب بیدار شدند هردو با هم تصمیم خود را گرفتند هر دو تصمیم گرفتند ........

صبح که شد رضا مثل چند روز گذشته به پارک رفت ولی با فکری متفاوت، مریم هم به مرجان  زنگ زد ولی با لحنی متفاوت! لحن مریم پر از غم بود پر از بیچارگی پر از اندوه بود. ذهن  رضا هم وضعش بهتر نبود ، نابود بود ........

مرجان برای فردا صبح بعد از اینکه رضا از خانه خارج شود با مریم قرار گذاشت ؛ غلام و آن دو نفر دیگر هم با رضا صبح زود ساعت شش قرار گذاشتند جلوی همان پارک ....

غروب شد. رضا خسته تر از همیشه به خانه آمد . مریم ، مریم همیشگی نبود، پیدا بود ذهن او نیز مشوش است ولی رضا خودش آن قدر وضعش خراب بود که چیزی در مریم نمی دید مریم هم ذهنش مشغول بود آن قدر که او هم حال رضا را درک نکرد. هر دو فکر می کردند که این رفتار دیگری مثل همیشه از روی همین بدبختی هاست.
آن شب ساعت دو که شد بر خلاف این چند هفته که احمد گریه اش شروع می شد هیچ صدایی از آن خانه بلند نشد هیچ صدایی همه ساکت بودند و در خواب در خوابی آرام و لذت بخش....

صبح که شد ساعت که از هشت گذشت شخصی با عجله در خانه ی رضا و زنش را کوبید ، باز کوبید ولی کسی جوابی نمی داد بار دیگر کوبید ولی باز هم کسی جوابی نمی داد. غلام بود که در می زد  چند دقیقه در را کوبید و زیر لب چند ناسزا گفت و با نارضایتی تمام دور شد. ساعت از ده گذشت که بار دیگر در آن خانه را کوبیدند این بار کمی آرام و با احتیاط ... کسی جوابی نداد باز در را کوبید مرجان بود همراه پسری جوان ...در را باز هم کوبید ولی جوابی نیامد خسته که شد در را محکمتر کوبید ولی باز هیچ جوابی نیامد. پسر که عصابانی شده بود رو به مریم کرد و گفت: هی عوضی واسه پولای من نقشه کشیدی زود باش پولا را رد کن بیاد... مرجان در حالی که با عصبانیت نگاهی به در خانه می کرد آرام زیر لب گفت : بیچاره ترسو.... پول پسر را که داد،پسر سریع از آنجا دور شد. مرجان هم چند لغت محکم به در زد و رفت .....

اهالی خانه ولی هنوز در خواب بودند خوابی آرام و همیشگی خوابی که برای هرسه ی آنها شاید یک نعمت بود شاید هم پایان کار ....پایان سه زندگی
ولی مریم وقتی که چشمانش را روی هم گذاشت خیالش راحت بود او به رضا همه چیز را گفته بود با اینکه رضا در ابتدا سیلی نه چندان آرامی در گوش مریم نواخته بود ولی بعد او را بوسیده بود صورت او را بوسیده بود دستان او را بوسیده بود پای او را بوسیده بود ...مریم آرام خوابیده بود خیالش از همه چیز راحت بود اینکه او هرگز به رضا خیانت نکرده و نخواهد کرد هیچ وقت و هیچ زمان .....
رضا هم همه چیز را برای مریم گفته بود او هم وقتی چشمانش را بسته بود خیالش راحت بود او هم دزدی نکرده بود او هم پاک بود  مثل مریم او هم پاک بود ،هردو پاک بودند به پاکی کسانی که حتی در آن شرایط هم کار اشتباهی نکرده بودند....به پاکی کسانی که حتی در آن شرایط هم توکلشان را به خدا از دست نداده بودند به پاکی کسانی که حتی در آن شرایط هم نماز اول وقتشان را ترک نکرده بودند..به پاکی دوانسان ...به پاکی یک زن و شوهر......

در روزنامه ها نوشتند که زن و مرد جوانی که دچار مشکلات مالی فراوانی شده بودند نیمه شب تصمیم به خود کشی خانوادگی همراه پسر سه ساله شان گرفتند.... ولی روزنامه ها و همسایه ها نمی دانستند که آنها شیر گاز را باز نگذاشته بودند که بمیرند آنها پول پرداخت گاز را چند ماهی بود که نداده بودند دو روز قبل گاز قطع شده بود ، احمد با شیر گاز بخاری که بازی می کرد مادر و پدر کاری به کارش نداشتند آخر آنها نمی دانستند که ممکن است اداره ی گاز عصر آن روزتصمیم گرفته گاز آن خانه را دوباره وصل کند  آن هم به علت اشتباهی در آدرس شخص دیگری که قرار بوده گازش دوباره وصل شود...آن شب خانواده ی رضا گاز داشتند و خبر نداشتند... هرسه در اتاق مجاور اتاقی که بخاری در آن بود خوابیدند ولی وقتی بوی گاز به آن اتاق رسید که هرسه خواب بودند و این خواب برای همیشه ادامه پیدا کرد......خوابی آرام در خانه ای که دیگر پولی درونش نبود...................

 

    ..........................................................................پایان....................

 

 

 

 

 

 

 

 

گزارش تخلف
بعدی