رمانها و داستانهای کوتاه مهرداد ارجمندی

مراد از هستی ؟

 

به نام خدا

مراد از هستی

نویسنده : مهرداد ارجمندی

چشمانش را بست و آرام خودش را روی تختش رها کرد ده سال بود که این کار را نکرده بود ده سال بود که روی تختش دراز نکشیده بود و حالا بعد از ده سال که این کار را می کرد خستگی شدید و مفرطی تمام وجودش را فرا گرفته بود. خیلی خسته بود احساس می کرد دیگر توانی برای انجام کاری ندارد ده سال کار کرده بود ده سال تمام ماهها ده سال تمام روز ها ده سال تمام ساعت ها و حتی دقیقه ها را هم کار کرده بود ولی حالا می دید که همه ی این کارها بیهوده بوده. قلبش شکسته بود ،قلبش خورد شده بود و تنها چیزی که از بیرون ریختن و پخش شدنش روی زمین جلوگیری می کرد قفسه ی سینه اش بود.چقدر درد می کرد این قفسه ی سینه اش انگار او نیز تحمل نگه داشتن تیکه های قلبش را نداشت.به گوشه ی چشم دوخته بود و قطره ی اشکی آرام داشت روی صورتش می لغزید و پایین می آمد چقدر داغ و سوزان بود این قطره ی کوچک تمام صورتش را سوزاند. همان طور که روی تخت کهنه اش دراز کشده بود سرش را چرخاند و نگاهش به تلفن همراهش افتاد که روی میز تحریر پر از خاکش افتاده بود دستش را دراز کرد تا آن را بردارد ولی به یاد آورد دیگر کار از کار گذشته است و دیگر هیچ کاری نمی تواند انجام دهد.حالا دیگر نه پولش به دردش می خورد نه ماشینهایش نه آدمهایش و نه کارخانه هایش. همه و همه برای او حالا نقش تفاله ای را داشتند که فقط آنها را دردست داشت . ده سال پیش وقتی از این شهر می رفت فقط به این امید بود که وقتی بر می گردد او هنوز منتظرش باشد ولی انگار زیادی خوش خیال بوده
به یاد دوازده سال پیش افتاد  زمانی که فقط یک دانشجوی ساده بود به یاد روزی که حالی این چنین داشت به یاد روزی که قلبش مانند امروز شکسته بود و هر تیکه اش او را آزار می داد  به یاد روزی افتاد که بغض داشت خفه اش می کرد و نمی توانست کاری انجام دهد به یاد حرفهایی افتاد که قلب و روح و روان او را سوزاند و حتی نتوانست برای خودش کاری کند به یاد حرفهایی افتاد که از کسی آنها را می شنید که تمام امیدش بود تمام آرزوهایش بود.
-: وای "مراد" نمی دانی چه ماشینی بود نمی دانی تا به حال مانندش را ندیده بودم! اصلا فکرش را هم نمی کردم که چنین ماشینی به سراغ ما بیاید.خیلی هیجان زده شده بودم اصلا باورم نمی شد حسابی هیجان زده شده بودم.البته من نمی خواستم با پسره حرف بزنم دوستم اصرار کرد شماره تلفنش را هم او از پسره گرفت ...وای مراد باید می دیدی ماشینش را... ولی من اصلا نمی خواستم با پسره حرف بزنم دوستم از گوشی من به او پیام فرستاد و وقتی زنگ زد دیگر من مجبور بودم با او حرف بزنم البته خیلی هم حرف نزدیم در حد بیست دقیقه یا کمی بیشتر ....
مراد قلبش از حرفهای دختر شکسته بود و خورد شده بود ولی حسابی خودش را کنترل می کرد بغض داشت خفه اش می کرد ولی نمی خواست دخترک چیزی بفهمد به هر بدبختی بود صدایش را صاف کرد و گفت:
-: ولی "هستی" تو که زیاد ماشین ها را نمی شناسی شاید اصلا ماشین مدل بالایی نبوده
هستی حرفش را با همان هیجان خاصی که ماشین را وصف می کرد قطع کرد و گفت: تو که  همینو هم نداری اصلا تو ماشین نداری بابا.
شاید هستی هیچ وقت نفهمید با این حرفهایش از پشت تلفن چه بلایی سر مراد آورد.حتی شاید مراد هم نفهمید که چه ضربه ی روحی خورده است چون چنان قلبش شکسته شده بود و بغض گلویش را فشار می داد که نمی توانست به این چیز ها فکر کند.دل مراد گرفته بود و داشت دیوانه اش می کرد مراد یک دانشجوی ساده بود که هیچ چیزی نداشت و حالا او این ها را بیشتر می دید. احساس بدی داشت ولی خودش هم حتی نمی دانست او را چه شده است. با اینکه هستی قصد نداشت با آن پسر رابطه ای برقرار کند ولی خواسته یا ناخواسته خنجر تیزی در قلب مراد فرو کرده بود که شاید تا سالها زخمش التیام نمی یافت. مراد نمی دانست چه کار باید کند در آن لحظه فقط دوست می داشت هستی را ببیند و با او رودرو حرف بزند می دانست که هستی به خاطر ملاقات های قبلی حاضر نیست دیگر مراد را ببیند.دلش را به دریا زد و از هستی خواهش کرد که همان روز با هم ملاقاتی داشته باشند هستی خودش هم نمی دانست چرا قبول می کند.
مراد مثل بیشتر وقتها پای پیاده بود و هستی با ماشینش بود. مراد سوار ماشین هستی شد و خواست به هستی بگوید که چقدر او را دوست می دارد چقدر ازدست دادنش برای او سخت و دردناک است می خواست بگوید حرفهایی را که باید می زد ولی نتوانست لحظه ای تردید کرد و فکر کرد که ممکن است وقتی حرف می زند ناگهان این بغض خفه کننده اش که هنوز او را آزار می داد بترکد و اشکهایش جاری شوند و او نمی خواست جلوی هستی اشک بریزد آخر هستی باید در آینده به او تکیه می کرد چه طور می توان به مردی تکیه کرد که گریه می کند.ولی غم مراد سنگین تر از آنی بود که هر مردی بتواند آن را تحمل کند و چیزی بروز ندهد مراد نمی خواست هستی را ناراحت کند او حالا که کنار هستی بود باید او را شاد می کرد مثل همیشه چون مراد دوست نداشت هستی ذره ای ناراحت باشد مراد هستی را چنان از عمق دل دوست می داشت که حتی تلخ کردن لحظه ای از اوقات او را ظلم به او می دانست و نمی خواست که این طور شود. فکری به ذهنش رسید  و به سرعت بحث را عوض کرد هستی کمی لبخند زد و این برای مراد همه چیز بود لبخند هستی .مراد در مورد چیزی حرف می زد که در دلش نبود او نمی خواست هستی را ناراحت کند او نمی خواست هستی را سرزنش کند چون او را دوست داشت و به او اعتماد کامل داشت حتی با این کارش هم مثل قبل او را دوست می داشت ولی هستی نفهمید که چرا مراد این چنین است چند دقیقه ای که گذشت هستی گمان کرد که این بار هم مثل دفعه های قبل مراد حرف خاصی برای گفتن نداشته است عصبی شد و حرف های او راقطع کرد مراد خواست حرفهایش را درست کند ولی هر حرفی می زد کار را خراب تر می کرد مراد از اتومبیل هستی پیاده شد و این بار با حالی خراب تر از قبل باید به خانه باز می گشت. ولی مراد خودش را نمی دید که همه و همه هستی را می دید و نگران این بود که نکند او را ناراحت کرده باشد. به او تماس گرفت و چند پیام فرستاد ولی هستی از او خواست که برای مدت خیلی زیادی دست از سر او بردارد. مراد دل شکسته بود غمگین و ناراحت.پناهی نداشت مراد دل شکسته آن روز پناهی نداشت به جز خدا و چه خوب پناهی است این خدای مهربان
بغضش را برداشت و پیش خدا برد و آن را آنجا باز کرد به خدا اعتراض کرد و بخشش خواست آن قدر گریه کرد تا سبک شد .
او همیشه از خدا هستی می خواست و خدا هم همیشه به او هستی می داد ولی این بار او از خدا پول خواست  پول خواست پول زیاد زیاد زیاد    ...او این بار از خدا چیزی خواست که هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد همین، هستی اش را از او بگیرد. او فکرش را هم نمی کرد که برای بدست آوردن پول باید هستی اش را از دست بدهد.
مراد به هستی قول داد که دفعه ی بعد که همدیگر را می بینند همه چیز عوض شده باشد همه چیز و انگار امروز این چنین بود همه چیز فرق داشت همه چیز.
2 سال بعد از آن روزی که مراد هستی را دیده بود مراد از آن شهر رفت طبق معمول با تلفن با هستی صحبت کرد و گفت می رود تا آینده را بسازد می رود تا پولدار شود و برگردد و از هستی خواست که او را فراموش نکند و منتظرش بماند
و امروز بعد از ده سال مراد به مرادش رسیده بود ولی هستی اش را برای همیشه از دست داده بود.

                                                                                                          پایان   

گزارش تخلف
بعدی