اینک وحشی گری
یازده اکتبر2026 جنوب دریاچه ی
کاریبا، زیمباوه ساعت سه و چهل دقیقه ی نیمه شب. در یاچه در عمق آرامش خود بود
صدای گوش نواز پرنده های کوچکی که نزدیک دریاچه بودند به خوبی شنیده می شد. شب مهتابی بسیار زیبایی بود و تصویر ماه با
هاله ای زیبا در دریاچه افتاده بود. حتی حیوانات وحشی هم دیگر آرام بودند، شاید آن
منظره ی زیبا آن را هم تحت تاثیر قرار داده بود .همه چیز به طرز مرموزی آرام بود
طوری که انگار این آرامشی قبل از طوفان باشد.در میان این آرامی دل فریب صدای پای
چند نفر از دور به گوش می رسید که هرچند سریع می دویدند ولی بی صدا بودند و فقط به
خاطر این آرامش غیر عادی بود که می توانست صدای پای آنها را شنید . انگار سرباز
بودند شاید هم که نه ولی هرچه بودند مسلح بودند. تعدادشان با اینکه در ابتدا کم می
نمود ولی بسیار زیاد بودند . انگار که در
حال محاصره ی مکانی وسیع باشند با فاصله از هم حلقه ای بزرگ را تشکیل می دادند.
بعد از چند لحظه که حلقه ای بزرگ را تشکیل دادند همه آرام سر جای خود سنگر گرفتند
اصلا معلوم نبود که دلیل این کارشان چه بود چون به نظر می رسید در این ناحیه فقط
حیوانات وحشی باشند و برای شکار آنها هم نیازی به این همه تجهیزات و سلاح های
پیشرفته نبود . چند لحظه بدون اینکه صدایی از کسی بلند شود گذشت ناگهان صدای فریاد
مردی بومی از دور بلند شد.بلافاصله صدای شلیک گلوله های بزرگ کالیبر پنجاه آرامش
منطقه را به کلی دگرگون کرد ،صدای گوش خراش دو هلیکوپتر آپاچی زمین را به لرزه در آورد همزمان با صدای آن دو،
صدای چندین انفجار پیاپی منطقه را به یک میدان جنگ واقعی تبدیل کرد. اکنون صدای شلیک گلوله ها از هرطرف شنیده می شد
. صدای راکتهای کوچکی که از آن دو پرنده ی مصنوعی به زمین می خورد با صدای
انفجارها که با صدای فریاد انسانها گره خورده بود وحشتی وصف ناشدنی در دل طبیعت بکر
آن ناحیه زیبا بوجود آورده بود. افرادی که تا چند لحظه پیش به آرامی حلقه ای را
تشکیل داده بودند حالا با فریاد های بلند خود مشغول تیراندازی به سمت بومیانی
بودند که به طرز غیر قابل باوری غافل گیر شده بودند.در میان این هراس و وحشت عده
ای از پشت دریاچه با دوربینهای مادون قرمز پیشرفته ی خود با خونسردی مشغول تماشای این صحنه ی وحشتناک بودند که در
حال وقوع بود. چند دقیقه ای هیچ صدایی به جز شلیک گلوله و فریاد انسانها و انفجار
شنیده نمی شد تا اینکه پس از چند دقیقه همه چیز دوباره آرام شد. ولی این آرامش پس
از طوفانی بود که خیلی چیز ها را نابود کرده بود در بعضی نقاط آتش همچنان درختان ،
انسانها و اسلحه های آنها را می سوزاند. عده ای مشغول بررسی جنازه های کشته شده ها
بودند و هر از چند گاهی صدای شلیکی که تیر خلاص زخمی ها نام داشت بلند می شد .
کلنل پیترسون فرمانده سربازهایی بود که به آخرین باقی مانده های گروهک ترورسیتی
رئد حمله کرده بود و حالا مسرور از پیروزی در حال گشت در منطقه بود . گروهک
ترورستی رئد در واقع یک گروهک بدون مرز بود و در بسیاری از کشورهای جهان اعضای
فعال داشت که حالا پس از چهار سال مبارزه اکنون آخرین اعضا نیز کشته شدند. کلنل
همینطور که در حال بررسی بود ناگهان شخص نیمه جانی به سمت او شلیک کرد گلوله به
پای کلنل خورد و او را روی زمین انداخت .ولی کلنل به سرعت با یک حرکت خودش را در
میان درختها گم کرد چند لحظه گذشت ضارب که به شدت هیجان زده و ترسیده شده بود با
کلت کمری که در دست داشت اطراف را نشانه می گرفت و تند تند نفس می زد . کلنل که
تیر فقط خراشی سطحی روی پایش ایجاد کرده بود به سرعت از پشت، خودش را به بالای سر ضارب رساند و او را خلع سلاح کرد،
با دیدن چهره ی او فهمید که رئیس باند را می بیند.لبخندی زد و گفت : همه چیز تمام
شد آقای جرالد . مرد آرام گفت : ما بر می گردیم و آن زمان همه چیز را نابود می
کنیم به امید آن روز ، جرالد این را که گفت چشمانش را بست و دیگر باز نکرد و کلنل پس از بررسی دهان او متوجه شد که جرالد در دهانش
مقدار زیادی سیانور است . خبر پیروزی کلنل در تمام جهان پخش شد و همه ی مردم جهان
خوشحال شدند و در تمام جهان جشن گرفتند .چند سالی همه چیز آرام بود و صلحی نسبی در
جهان حکم فرما بود. ولی هیچ وقت همه چیز آرام نمی ماند چند سال گذشت تا اینکه
دوباره پس از چند سال آرامی بر اثر در گیری سیاسی بین چند کشور جنگی در گرفت. جنگی
که روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شد.
کشورها به سبب منافع و یا مقاصد سیاسی،اقتصادی ، فرهنگی نمی توانستند موضعی بی طرف
در این جنگ اتخاذ کنند به همین دلیل بیشتر کشورها بدون اینکه فکرش را هم بکنند
وارد میدان جنگ شدند. جنگی بزرگ که روز به روز آتشش گسترده تر می شد و کشورهای
بیشتری به هر عللی وارد این جنگ خانمان سوز می شدند و مردم کم کم متوجه شدند که
این جنگ در واقع یک جنگ جهانی است!جنگ جهانی سوم هم مثل خیلی چیز های دیگر قابل
پیش بینی بود ولی هیچ کس نمی توانست تلفات و خسارات آن جنگ را که بزرگترین جنگ
تاریخ بشر بود تخمین بزند مگر پس از پایان آن و خاموشی آتشش . جنگ جهانی سوم مثل
طوفانی سهمگین آمد و سریع رفت ولی آثار خود را تا سالها به جای گذاشت .مردم پس از
جنگ دوباره خوشحال شدند.ولی هیچ کدام از آنها نمیدانستند که مسبب اصلی جنگ جهانی
سوم چیزی نبوده جز شعار ها و حرفهای جرالد . سالها گذشت سالها و سالها گذشت و حالا
کره ی زمین حتی جنگ جهانی سوم را هم پشت سر گذاشته بود.
سالها بود که مردمین ساکن کره ی زمین توانسته بودند بعد از مدتها نا آرامی
وجنگ حالا آرامش را به وضوح ببینند .
دورانی جدید برای بشر شروع شده بود دوران آرامش دورانی که همه چیز آرام بود و جنگی
در دنیا وجود نداشت. از موقعی دوران آرامش شروع شده بود که جنگ جهانی سوم به پایان
رسیده بود جنگی که صدها میلیون انسان را به کام مرگ کشانده بود . جنگی که بزرگترین
جنگ تاریخ بشر بود . جنگی که موجب نابودی و با خاک یکسان شدن شهرهای بزرگی شد که
روزی از شکوه خاصی برخوردار بودند و حالا هشتاد سال از آن جنگ وحشتناک می گذشت .
قانون های زیادی بعد از آن جنگ وضع شد که این قوانین باعث شد دیگر کشوری فکر تجاوز
به کشور دیگر را در سر نپروراند . قانونی که دیگر به هیچ عنوان به هیچ کشوری اجازه
ی ساخت سلاح های سنگین را نمی داد قانونی که اجازه نمی داد تا سلاح هایی مانند
موشک ها و بمب های بزرگ ساخته شوند و بوجود آمدن چنین قانونی به ثبات در جهان
بسیار کمک می کرد . مردم دیگر به جای اینکه شب ها از ترس حمله ی هوایی در پناهگاهها به سر ببرند، زیر سقف آسمان می
ماندند و برای یکدیگر از خاطرات زیبای آن روزهای زشت می گفتند و البته این خاطرات
فقط متعلق به پیرها بود پدربزرگ ها و مادر بزرگهایی که جنگ را در زمان نوجوانی
کودکی و یا بعضا در جوانی درک کرده بودند . مردم زمین آرام بودند آرام آرام . آنها حالا می توانستند در سایه ی این آرامش به
تحقیقات جهانی و بین مللی خودبپردازند و دیگر مشکلی به نام عدم ارتباط علمی با
دشمن را نداشتند چون تمام دنیا حالا یک پارچه بود و تنها مرزی که حالا وجود داشت که باید در خاک آن کشور ها رعایت می شد ، مرز
حفظ ارزش های دینی و فرهنگی برای بعضی از کشور ها بود . حالا عده ی بیشتری به مریخ
رفته بودند تا زندگی خود را آنجا ادامه دهند و در دنیا آرامشی بود که شاید هیچ گاه
سابقه نداشت ولی در کنار تمام کسانی که
فقط و فقط به آرامش وپیشرفت در سایه ی این آرامش فکر می کردند عده ای هم بودند که
به طوفان بعد ازآرامش اعتقاد داشتند . آنها از آغاز دوره ی آرامش کره ی زمین بر
عکس بقیه ی مردم که دیگر نگران چیزی نبودند نگران همین آرامش موجود بودند . آنها در خفا و به طور مخفیانه در شهرک های کوچک
زیر زمینی شان مشغول ساخت و ساز سلاح های سنگین و کشتار جمعی بودند .آنها خود را
برای مقابله با خطری آماده می کردند که خودشان هم تعریف درستی از آن نداشتند .
آنها در بیشتر کشور ها بودند در آمریکا ،
فرانسه آلمان انگلیس ایتالیا اسپانیا عراق چین ژاپن ایران سنگال و در بعضی کشورها
که صد سال پیش فقیر بودند ولی حالا پیشرفتی فوق العاده کرده بودند مانند بعضی از
کشور های آفریقایی و آمریکای لاتین . ولی آنها در تمام کشورهای دنیا فعالیتشان
کاملا مخفیانه بود و هیچ کشوری به طور مستقیم آنها را یاری نمی کرد .به همین خاطر
هم به آنها زیر زمینی می گفتند . چند
کشوری که به طور کاملا سری به آنها کمک می کردند
به خوبی می دانستند که آنها برایشان فقط جنبه ی بازار مصرف دارند ولی به
شدت محطاط بودند چون نمی خواستند کسی این ارتباط ها را بداند و حتی گاهی بیشتر زیر
زمینی ها هم نمی دانستند از چه کسانی کمک می گیرند و حامیان اصلی خود را نمی
شناختند. زیر زمینی ها مشغول ساخت و ساز بودند ، دانشمندان زیادی با آنها بودند
.آنها انسانهای زیادی با هم بودند که مشغول ساخت وسایل و سلاح های سنگین بودند
سالها به سرعت می گذشت ولی خبری از نارآرامی نبود ، صد سال گذشت صد سال دیگر و
صدها سال دیگر ولی زمین همچنان آرام بود تاکنون چنین آرامشی در کل حیات خود ندیده
بود حداقل از زمانی که انسان پایش را روی آن گذاشته بود ولی زیر زمینی ها نمی گذاشتند نهضتشان از بین برود
چون آن ها دیگر این نهضت را مقدس و گاهی الهی می نامیدند . آنها در جامعه شهروندان
عادی بودند با این تفاوت که کمتر از دیگران در جامعه کار می کردند و بیشتر
درآمدشان از کارهای زیرزمینی بود . سخنان موسس نهضت را در کتابی جمع آوری کرده بودند و آن را مقدس می
شمردند و نکته ی جالب اینجا بود که سخنان موئسس بسیار شبیه به فرمانده گروهک
ترورستی رئد، جرالد بود! نسل ها می آمدند و می رفتند ولی خبری از طوفانی که آنها
انتظارش را می کشیدند نبود . چه باید می کردند با این هزاران هزار موشک و کلاهک
هسته ای با این سلاح های سنگین و فوق قوی ولی قدیمی که تاریخ مصرفشان داشت تمام می
شد . با سلاح های کشتار جمعی که برای دفاع ساخته شده بودند چه باید می کرد . کم کم در بین زیر زمینی ها
حرف های جدیدی رد و بدل می شد آنهایی که فکر
می کردند عمرشان دارد تلف می شود دانششان بیهوده به هدر رفته و در کل احساس
پوچی می کردند حرفهایی می زدند که کاملا با حرفها و سخنان اولین زیر زمینی ها فرق
داشت .
جی مردی چهل ساله بود که پدرش شخصی
بزرگ و والا مقام در میان زیر زمینی های انگلیس بود او شغل پدرش را مقدس می شمرد و
به همین دلیل وارد کار او شده بود بیست سال کار می کرد و حالا او نیز مانند پدرش
مقام بزرگی بدست آورده بود و صدها دانشمند و متخصص و سرباز زیر دست او کار می
کردند . او فوق دکترای تخصصی در فیزیک هسته ای و فوق تخصص در جنگ های تاکتیکی و
چیریکی داشت . آموزش های ویژه ای در انواع نبرد ها و موقعیت های ویژه و خطرناک
دیده بود ولی با این حال هنوز تجربه ی یک جنگ واقعی را نداشت. او با کمال ناراحتی می دید که این همه دانش و توانایی
، این همه قدرتی که در اختیار دارد بی اسفاده مانده . می دید که این همه هزینه که
از صدها سال پیش صرف شده دارد به هدر می رود می دید که خیلی از زیر زمینی ها دیگر
رفته اند چون اعتقادشان را از دست داده اند ولی او نمی خواست مانند پدرانش بی فایده باشد و
یک روز بالاخره تصمیم خودش را گرفت. روزی که جی در خانه مرخصی خود را سپری می کرد سری به اتاق پسر
ده ساله اش زد وقتی وارد اتاق پسرش شد متوجه صدای بلند دستگاه شبیه ساز او شد که
صدای بلند گلوله ها و انفجارهای پیاپی از آن به گوش می رسید. دستگاه شبیه ساز
دستگاهی نسبتا بزرگ بود که شخص محیطی را که دوست داشت در آن باشد با برنامه وارد
آن می کرد. البته این برنامه ها معمولا برنامه سازان حرفه ای می ساختند و مردم
عادی آنها را به عنوان نوعی سرگرمی می خریدند. بعضی از انواع آنها که به شدت گران
بود فقط مخصوص عده ای خاص از شهروندان بودند. دستگاه شبیه ساز انواع مختلفی داشت
نوعی از آن بزرگ بود و شخص پس از دادن برنامه به آن وارد آن می شد و چند ساعتی
مشغول بود ولی نوع دیگر آن که بسیار کوچک بود مانند نوعی عینک ام پی فور پلیر بر
روی چشم قرار می گرفت و برنامه را شبیه سازی می کرد. جی وقتی وارد اتاق پسرش شد
متوجه شد که پسرش وارد شبیه ساز جنگی شده است. لبخندی زد و منتظر ماند تا پس از
نیم ساعت پسرش خسته شد و از آن بیرون آمد . جی روبه فرزندش کرد وگفت : خوب جنگ جه
طور بود؟ پسرش اخمهایش را در هم کرد و گفت : پدر اینها همه اش مسخره است هرچه قدر
هم که واقعی به نظر برسد ولی واقعی نمی شود من جنگ واقعی دوست دارم تا برای نجات
زمین بجنکم..کیو کیو....کیو.. این را که گفت جی به شدت در فکر فرو رفت و پس از چند
لحظه که فقط به پسرش خیره شده بود فکر به ذهنش رسید و آرام گفت: جنگ واقعی را هم
خواهی دید عزیزم. و سپس از اتاق فرزندش خارج شد در حالی که پسرش متعجب با نگاهش او را که از در خارج می شد دنبال می
کرد ..................